با اینکه خیلی خستم و از صبح بچه داری کردم ولی خوابم نمیبره از فکر و غم
زوز زایمانم.. بیمارستان بدرد نخور خصوصی! برای نفر کناریم 5 تا ادم راه داده بود اونم ن تو ساعت ملاقات.. از ده صبح تا 3 بعدار ظهر بلند بلند حرف میزدن منم یهو حالم بد شد فشارم شد 15 بهم حمله پنیک دست داد و داد زدم پرستارا اومدن بالای سرم هرکی ی چیزی چک میکرد خیلی ترسیده بودن... بعدش اتاقم عوض کردن ک پیش اینا نباشم از شانس من ی نفر همون شب سز اورژانسی شد اوردن اتاق اونم یه ریز صحبت میکردن با مادرش و پرستارشیردهی... و قبلشم کلی براش ملاقاتی راه دادن در صورتی که اصلا ساعت ملاقات نبود و من دوباره بهم حمله پنیک دس داد از سز و صدا... صبحش نمیگذاشتن مرخص شم با التماس زنگ زدم دکترم گفتم حالم بده تو بیمارستان میخوام برم خداخیرش بده گفت باشه... با درد شدید سزارین و ضعف شدید بیمارستان ترک کردیم.. تا 3 روز هی گریه میکردم بعدشم شیرم کم بود بچمم بابت زردی بردن بستری.. انقد حالم بد بود یک روزشو تونستم بالای سزش باشم... بعدم شیرم کم بوو و باحالم بد هروقت مک میزد تمام کمرم خالی میکرد و بدنمو شدید صعف میگرغت بهش شیشه میدادم و اونم شیرخشکی شد... الان هر روز گریه میکنم بابت خاطره بدی که برام اتقاق افتادَ😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭من همه تلاشم کروم خاطره خوبی از زایمان اتفاق بیوفته اما نشد الانم مث چی از زایمان برا همیشه میترسم

۱۳ پاسخ

عزیزززم درکت میکنم
منم خیلی خاطره بد دارم برای اون روز‌.
فقط اسمش خصوصی بود .اتاقم بدجور بود.و یسری اتفاقات دیگه که ناخواسته بدد ولی منم تا الان بعد دوماه خیلی روزا گریه کردم یادش افتادم..واقعا هم نمیدونم چجوری فراموشش کنم.
درکل میخوام بهت بگم که درکت میکنم.
ولی خداروشکر کن مربوط به بینارستان بوده و رفتار عزیزات نبوده که ناراحتت کنه با اینکه هر کس اتفاقی که براش میفته سخته واقعا

میفهمم منم زایمانم بد بود تا یکماه هی باخودم مرور میکردم و خودمو اذیت میکردم

کدوم بیمارستان بودی عزیزم ؟

آره میدونم انشاالله ک بهترمیشی

من اتاق خصوصی داشتم ملاقاتی راه نمیدادن توساعت غیرملاقات😑😑😑

سعی کن این حاطرات رو یجا بنویسی و بهش فکر نکنی . به چیزای خوبی که بوده. فکر کن . کلا زایمان پروسه سختیه . زایمان سزارینم که بدتر. منم بعد عمل که اومد هر روز یک چالش داشتم اون روزهای سخت گذشت خدراشکر .

عزیزم برو پیش مشاور داری ب خودت آسیب میزنی با این افکارت درسته دوست داشتی زایمانت طبیعی باشه ولی نشد گلم تو مادری دوست داشتی زایمانت طبیعی باشه ولی زبونم لال برای نی نیت اتفاقی می افتاد جنبه های خوبش رو بسنج نیمه پر لیوان رو ببین من بین دوراهی بودم دلم میخواست سزارین بشم زایمان طبیعی داشتم با آمپول فشار و دردای مصنوعی بخیه های چرتی که زدن و نمیتونستم به بچم شیر بدم چون جفت سینه هام زخمای ناجور داشت بازم خداروشکر میکنم که بهم توان داد تونستم زایمان کنم با همه دردم به بچم شیردادم و با اون بخیه ها بازم تونستم به کارام برسم الان دارم غصه میخورم چرا از نوزادی و تازگی بچم لذت نبردم اون حال روحی بعد زایمان برا همه هست فقط باید یه مدت بگذره خودتم باید تلاش کنی که پشت سر بزاری

عزیزم واقعاسخت بوده برات درکت میکنم ولی خودت دیگ ادیت نکن گذشته رفته خداروشکرک بچت وصحیح وسالم توآغوشت گرفتی الان کنارت تواینجوری ب زایمانت فک کت ک بایدیه سختی میکشیدی تاب شیرینی درآغوش گرفتن بچت برسی اینجوری دیگ اذیت نمیشی.

عزیزم،چقدر سخت...خاطرات بد سخت فراموش میشن، امیدوارم نی نی گلت انقدر قشنگ به زندگیت رنگ بده که این خاطرات برات کمرنگ بشه...
کاش این رسم سر زدن به زائو تو روز های اول به کل از بین میرفت خصوصا تو بیمارستان، من از الان ترس اون شلوغی‌های دورو برمو دارم😞اسمشو میزارن ذوق ولی نمیدونن مادر و بچه خصوصا روزهای اول خصوصا شکم اول آرامش میخوان

طبیعی بودین یا سزارین

قبلا افسردگی داشتین؟

کاش طبیعی میگردی من ک ۲بچه درشت آوردم حالیم نشد

چرا نرفتی اتاق خصوصی

سوال های مرتبط

مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۵ ماهگی
دنیای مادری خیلی پیچیدس
چند هفته قبل زایمان همه چیز خوب یود ورزش های زایمان طبیعی شروع کرده بودم و با خودم فکر میکردم که بهترین زایمان طبیعی میکنم و بعدش بلند میشم میرم حموم و بچمو برمیدارم میریم خونه اماوقتی زایمان طبیعی که میخواستم تبدیل به سزارین آور شد احساس شکست عجیبی میکردم... علاوه بر اینها تو بیمارستان حالم بد شد و دوبار حمله پنیک بهم دست داد و همخ پرستارا ریختن سرم و باهام لج افتادن... خونه هم که اومدم تا چند روز با درد شدید بخیه ها نمیتونستم بلند شم و باید یکی دستمو می‌گرفت... هیچ وقت یادم نمیرخ با چه مصیبتی راه میرفتم و افسردگی شدید پس از زایمانی که گرفتم و کلی بعد زایمان گریه کرذم... بچم گریه میکرذ جون نداشتم بردارمش بهش شیر بدم بخوابونمش.. زردی گرفت بیمارستان بستری شد خودم نتونستم پیشش برم از بدحالی و خواهرم رفت.... الان که بیست روز از اون روزا گذشته و من سعی کردم با خودم حلش کنم به احساس شکست جدیدی مبتلا شدم اینکه شیرم کمه هرچی تلاش کردم زیاد نشد شده بچه یک ساعت میمکه و سیر نمیشه مجبور میشم شیرخشک بدم. و حس میکنم چ قد لاجون و بدرد نخورم... اصلا حال خوشی ندارم... پر از دردهای شدید روحی وجسمی ام
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۵ ماهگی
من سرچیزای الکی مث بندناف دورگردن بچه و آی یو جی ار بودنش الکی سزارین شدم و دردای وحشتناک کشبدم و بعدشم از شدت ضعف نتونستم شیر بدم بچم شیرخشکی شد...
الان هر روز از خاطره بد سزارینم گزیه میکنم چون تو بیمارستان حالم بدشد تا روز پنجم هم فشار نداشتم.. امروز از یه ماما پرسیدم و گفت بندناف هیچ مشکلی نیست خاک برسرم که زودتر نپرسیدم
الان بابت خاطره تلخ زایمانم و اینکه دیگه اگه بچه دار شم مجبورم سز کنم و از ترس دردش دیگه بچه نمیخوام هر روز دارم گریه میکنم از طرف تو یک هفته دوبار پریود شدم اول یا خون سیاه 7 روز الان با خون قرمز و خون ریزی شدید
خیلی روزای بدی رو تو افسردگی و حسرت میگذرونم... الهی زایمان هرکسی ایده آلش باشه
دیگه انقد گریه و زاری کرذم همه از دستم خستا شدن
من این زایمان رو نمیخواسنم خیریتش رو نمیفهمم
حال دلم خیلی بده با وجود کم خوابی شدید الان بیدار شدم ولی دیگه خوابم نمیبره تروخدا اگه این پیامو میبینید برای ارامش دلم یه حمد بخونید
مامان حسین مامان حسین ۴ ماهگی
سلام من بعد از دو ماه و کنار نیومدن با ی سری مسائل دلم میخواد شما منو راهنمایی کنید
روز قبل از زایمان خون دماغ شدید شدم رفتم پیش دکترم گفت ختم بارداری و فردا زایمان کنم راستی من اصلا درد نداشتم ولی آب دور جنین کم شده بود
فردا صبح رفتم بیمارستان ساعت هفت و نیم بستری شدم و... ساعت 11بهم آمپول فشار زدن و گذاشتنم داخل اتاق تنها وای چشمتون روز بد نبینه دوباره خون دماغ شدید شدم جوری که تخت کلا خون بود و تحت هیچ شرایطی بند نمیومد تا جراح اومد بالا سرم و بینی منو پر از تامپون کردن
با این شرایط سخت بدون تنفس از بینی، دکتر بی وجدانم منو طبیعی زایمان کرد که ماما همراهم برام گریه افتاد گفت خیلی مظلومی
کلی بخیه خوردم و چه روزایی رو گذروندم
فردا بیمارستان به علت ضربان قلب شدید بردنم اتاق و تنها گذاشتنم گفتن اینجا باید بمونی حتی بچمو نمیاوردن پیشم و فقط باهام بد رفتاری میکردن آخه با کلی بخیه منو بعد از زایمان معاینه میکردن و منم از استرس داشتم میمردم که نکنه دوباره خونریزی دماغ کنم خیلی بد بود
از اون روز شیرم خشک شد بچم شیر خشکی هست، خیلی داغونم انگار دنیا برام تیره شده آرزوم ی شیر بوده بچم بخوره که....
دکتر خیلی بهم بد کرد تازه بیمارستان خصوصی بودم یعنی این بلاها سرم اومده
حالا همه میگن مسمومیت بارداری داشتم و فشارم بالا بوده روز زایمان و قبلش ولی حتی دکترم فشارمو نگرفت که منو باید اورژانسی سزارین میکردن ولی نکرد
الان کم خونی شدید دارم با دارد و کمر درد
مامان آهو مامان آهو ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۱۰
صندلی بودن که تخت هم میشدم همش سرپا بودن کل روز از حرف پرستار خیلی ناراحت شدم و تو دلم موند که گفت مگه سزارینی بودی این دردی که من کشیدم از ده بار سزارین شدن بدتر بود بعد دو روز آهو جانم مرخص شد اومدیم خونه و اما حال خودم خوب نمیشد بدارم میشد ده روز غذا نخوردم فقط میوه و ابمیوه و کمپوت می‌خوردم ۱۷ روز اصلا ننشستم وقتی شروع کردم غذا خوردن در حد سه یا چهار لقمه اونم سر پا بودم گریه میکرد شقاق سینه داشتم خون میومد نمی‌تونستم شیر بدم کم خونی شدید گرفته بودم سرم گیج می‌رفت جوری که دکتر بهم گفت نباید بچه رو بغل کنی ممکنه از دستت بیفته هرجا میرفتم میگفتم چقد زرد شدی چقد زردی ، احساس عذاب وجدان داشتم که بچم گشنه گریه می‌کنه و باید شیرخشک بدم مجبورا کارم شده بود گریه هرروز تا دو هفته شدیدا حالم بد بود خیلی به بخیه هام رسیدم با شامپو می‌شستم سرم و گاز می‌کشیدم همش سشوار به دست بودم آخرش عفونتش زد به کل بدنم رفتم ۸تا آمپول به سرم با کلی دارو بهم دادن بخیه هام باز شده بود دکتر گفت مشکلی ندارن عفونتت هم زیاد نیست مترونیدازول کافیه در حالی که کافی نبود و ارز شدید و استخون درد گرفتم حالم خیلی بد شد بزور تونستم پاشم برم دکتر بعد ۱۷ روز سر پا شدم و خداروشکر امروز حالم خوبه بعد یک ماه تونستم خودمو پیدا کنم حالم خوب بشه بیام تجربمو بگم دوستان فقط اینو بگم من درد شب زایمان و بخیه هام خیلی اذیتم کردن درد بخیه ها از خود زایمان بیشتر بود خیلی بد بود خیلی یعنی هر وقت بگم کم بود سوز میدادن یه ذره که خیس میشدن خونریزی هم که داشتم مدام خیس میشدن خیلی عذاب کشیدم تایم خود زایمانم ساعت ۶ تا ۱۰ خوب بود اما اینم بگم با زورهایی که زدم تو اون یک ساعت که فول بودم
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۵ ماهگی
چنو روز با این ماما درد و دل کزدم بابت سزارین شدنم
میگفت شرایطتت برای طبیعی خوب بوده چرا پس سر شدی
خیلی تعجب کرد
منم کلی در د ودل کردم و گفنم افسردگی گرفتم سر این قضیه و..
امروز این پیامو تو کانالش گذاشته بود.. منظورش دقیقا منم
من خیلی دلم گرفت اینو دیدم
همش میگم کاش پیشش رفته بودم چکاپ شاید نظرمو عوض میکرد کمکم میکرد...
چرا نرفتم.. حکمتشو نمیفهمم دلگیرم از همه از شوهرم که همش سر دکتر بردنم غر زد شاید اگه همراه تر بود من پیش اینم میرفتم. و سز نمیشدم
از خواهرم که انقد منو از طبیعی ترسوند
من از اینایی بودم ک میگفنم ن حتما زایمان طبیعی و شیرمادر
زایمانم سز شد و شیرمم خیلی کم چون شیشه دادن خانوادم تو بیمارستان به بچه و منم بلد نبودم و حالم بد شده بود بچه شیرخشکی شد و از فرداش مک فعال نزد
حالم بده
این آرزوم نبود که رحمم شکاف عمیقی بخوره و بچم از شیرمادر محروم
کاش زندگی دنده عقب داشت
انقد نمیتونم بپذیرم و از فکرش دربیام که فکرکنم از غصه هم سرطانی چیزی بگیرم.. بیجاره بچم💔💔💔💔
مامان نیهاد مامان نیهاد ۳ ماهگی
سلام مادرای عزیز تورخدا اگ کسی تجربه ای داره یا چیزی میدونه جواب بده چون خیلی برام مهمه
پسرم دوسه روز دیگه ۲ماهش کامل میشه بد موقعی که زایمان کردم تا دو هفته همه چی اوکی بود شیر خودمو میخورد هر بار ک پوشکشو عوض میکردم حسابی خیس میکرد هربارم دفع داشت بد دو هفته یهو بیقراری هاش شروع شد کلا شبا نمیخوابید همش گریه میکرد بد دیگه از اون موقع سینمو وس میزد خودشو میکشید زور میزد نمیخورد بد مثلا ۲تا۳ ساعت گشنه میموند من میگفتم باکه سینمو بخوره تواین زمان ک گشنه میومد در حد۵ یا۶مک میزد دیگه نمیخورد بردمش دکتر اونجا دکتر گفت که تا ازش سونو وازمایش نگیرم چیزی نمینونم بگم سونو ازمایش ک همچن روز دادیم بردیم گفت ک کلیش ورم داره دارو داد گفت ک تا ۱۵روز دیگه بده بد بیار تا اون ۱۵زوز هم ک گذشت همون خیلی کم سینه میخورد ۴۰روزش ک شد باز بردبم دکتر گفت که وزنش کمه خیلی کم اضافه کرده مثلا تو ۴۰روز ۶۰۰گرم اضافه کرده بود باز یه یار دیگه همون دارو هارو داد بازم خوب نشد روز به روز بد تر شد گفت ک کمکی هم بدو یکی دوبار شیر خشکو خوب خورد بد دیگه سه چهار روز بود ک شیر نمیخورد یعنی نه سینه نه شیشه بعضی وقت ها نصف یه پیمونه رو میخورد دوسه روز با قطره چکون دادم دیدم بهتر نشد بردمش دکتر بیمارستان مطهری اونجا ک همه چیزو بهش گفتم وزنشو ک گرفت زود فرستادمون اورژانس اونجا گفت ک باید بستری بشه منم گفتم نه بد قبول نکردن گفتن مگه به اوه این بچه یه مشکلی داره دوسه روز بستری بود ازمایش هاش سالم بودن با سونوش که اوکی بود فقط بخدا اونجا عذابش میدادن طفل معصوم و دا شب ده بار میبردن رگ گیری برا سرم بخدا میگفتم الانه که چیزیش بشه از بس ک عذاب میدادن همه جاش سوراغ میکردن
مامان آنیکا🎀 مامان آنیکا🎀 ۲ ماهگی
پارت 1
منم اومدم تجربه زایمانم به رسم گهواره بگمم🥹😀
۲۷ فروردین از صبح که از خواب پا میشم حالم بد بود یه جورایی خودم حس کرده بودم از درد گریه میکردم هی به مامانم میگفتم حموم برم بدعد میگفتم ولش کن تا ساع ۵ شد به مامانم گفتم علائم فشار پایین و بالا چیه مامانم ترسید زنگ زد اورانش اومدن دو تا خانم با یه اقا فشارمو گرفتن گفتن ۸ هی بهم نمک دادن خوردم یه عالمه فشارمو گرفتن شد ۹ونیم گفتن خوبه و رفتن تااا رفتن من دیدم حالم خیلی بد شده به بابام گفتمممم منو ببر بیمارستان خونه مامانم اینا اومدم هفته اخر بیمارستان نزدیک خونه مامانم ایناس
خلاصه بابام بیمارستان خودم پارسیان بود حواسش نبود نبرد رفت بیمارستان میلاد تهران رفتم فشار ودوباره چک کنه ان اس تی بدم فشارم یهو گفت ۱۴ونیم گفت سابقه فشار داری گفتم ن همیشه ۱۰یا ۱۱ یه ربع بعد گرفت شد ۱۵ نگران شدم به خواهرم گفتم به دکترم زنگ بزن دکترم با خونسردی و ارامش گفت نگران نباش بخاطر نمکه دو باره تکرار کن بهم بگو یه سونو ان اس تی هم بده
دوباره گرفت شد ۱۶ بیمارستان میلاد که سریع گفت
مامان Shahan♡ مامان Shahan♡ ۱ ماهگی
تجربه زایمان (سزارین1)
38 هفته بودم رفتم پیش دکتر که نامه بستری بگیرم دکترم تاریخ زایمان همون 40 هفته زده بودکه داخل سونو بود 3/13 انقد اصرار کردم گفتم استرس دارم میترسم دردم بگیره نامه بستری3/6 داد
دوشب قبل عملم رفتم پیش دکتر آمپول بتامتازون 6تا شبی 3تا زدم برای ریه بچه بهم گفت ساعت 9 صبح برم بیمارستان صبح ساعت 4 سوپ رقیق و له شده بخورم من اون شب تا صبح بیدار بودم قرآن میخوندم خیلی استرس داشتم تا صبح شد حاضر شدیم با شوهرم مادرشوهرم رفتیم سمت بیمارستان مامانم قرار بود بابام بیاره
خلاصه رفتم تشکیل پرونده دادیم 1 ساعتی طول کشید من داخل بخش زنان بودم همسرم کارای بستری پایین انجام می‌داد ساک بیمارستان برام آوردن لباسامو عوض کردم فشار ضربان قلب بچه رو گرفتن ازم سوال میپرسیدن بعدش رفتم داخل اتاق بهم سرم و سوند وصل کردن خیلی از سوند میترسیدم ولی آنقدر درد نداشت یک سوز یه ثانیه ای بود نفس عمیق خیلی خوبه بکشی دوساعتی گذشت هنوز دکترم نیومده بود بیمارستان خلوت فقط من تنها بودم تو اون بخش استرس نگرانیم بیشتر می‌شد تا اینکه شوهرم مامانم آمدن پیشم آروم شدم ساعت 12 شد 1 شد هنوز دکتر نیومده بود من سردم شده بود میلرزیدم یکم یک پرستار امد ساعت 2 اینا بود فکر کنم ویلچر آوردن که بریم اتاق عمل لرزم بیشتر شده بود شوهرم مامانم دیدم دوباره اشکام می ریخت میترسیدم تا دم در اتاق باهام بودن بعد جدا شدیم اینو بگم من بشدت از زایمان طبیعی میترسیدم تو دوران بارداری استرس زیادی کشیدم برا اینکه دکتری قبول کنه سزارین انجام بده