از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم پیام دادم ماما گریه میکردما جواب ازمایشمو فرستادم براش اونم خوشحال جیغ میزد میگفت دیدی اخر مامان شدی منم زار میزدم انگار دنیا رو داده بودم خلاصه تازمان تشکیل قلب نزاشتم کسی بدونه فقط به مامانم گفتم حتی شوهرمم نزاشتم بدونه گذشت تا روز تشکیل قلب رفتم دکتر گفت اینم صدای قلبش مبارکت باشه بازم گریه 😭😭خلاصه لحظه به لحظه گریه 😀انه هنوز تو شوک بودم رفتم خونه به ماما گفتم قلبش تشکیل شده دیگه کمکم کرد چی بخورم چی نخورم خداییش لحظه به لحظه کنارم بودشب شد شوهرم یادمه کنارش دراز کشیدم بغلش کردم گفتم اگر یه روز بدونی داری بابا میشی چیکار میکنی گفته سکته میکنم گفتم خوب الان وقتشه سکته کنی 😃حرفامو به مسخره گرفت وخندید گفتم خدا داره بهمون نی نی میده یهو بلد شد نشت گفت یعنی چی گفتم الان یعنی باید سکته کنی هی میگفت اذیتم نکن بگووو چی شده گفتم من دارم مامان میشم یهووو بلند شد دور اتاق میدویدراه میرفت دست گذاشته بود رو قلبش گفتم تمام سکته کرد 😂بازم باورش نمیشد گفت قسم بخور اذیتم نمیکنی جواب ازمایشو نشونش دادم ددیگه باورش شد لباس پوشید بدو بدو برم چی برات بخرم چی بخوری چی هوس کردی منم میخندیدم گفت کیک خامه ایی میوه شکلات اونم رفت بدو بدو خرید خلاصه کلن حرف حرف من بود تو ۹ماه

تصویر
۱۳ پاسخ

خداروشکر عزیزم
خدا بیشترشون کنه واست
ان شاالله خدا به همه بده

منم تنبلی داشتم وقتی ب شوهرم گفتم باردارم باورش نمیشد میگفت اول باید آزمایش بدی آزمایش که دادم میگفت باید بری دکتر خلاصه باورش نمیشد

ای جانم

طبیعیه اشکم در اومد؟؟🥹🤩

چههه باحاااال خدا برا هم حفظتووووون کنه ...
شوهر من با اینکه بچه دوممون بود . صبح تا پاشدم برم بی بی چک بزنم . در دستشویی که وا کردم بیام بیرون دیدم وایساده پشت در و تاااا گفتم مثبته . گریه کرد . رفت نمازشو خوند . دو رکعت هم نماز شکر خوند . کلی بهدش بیدار بودیم تا ۸ صبح . رفت صبحانه گرفت .
بهش گفتم خاااک تو سرت نکنن . چرا گریه میکنی ! یه جوووری نماز،شکر خوندی فک کردم ۱۲ ساله نازام 😅😅 پس نیایش این وسط چی میگه .
🤣🤣🤣🤣

مگه چند سال منتظر این لحظه بودی؟؟؟؟؟

خدا نکشتت دختر بدون اینکه تاپیک بخونم عکس باز کردم فکر کردم صورتش چسبیده جای سوخته بچم 😭😭😭😭😭

خب دووم اوردی بهش نگفتی من بیبی چک مثبت شد رفتم اول صب بیدارش کردم😂

😂😍❤️

ای جوووووونممممم خدا حفظش کنه براتون

خداروشکر عزیزم به خواستت رسیدی😍

اخی چشام اشکی شد🥹

عزیزم 🥰😍الهی همیشه تو خونتون صدای خنده هاتون بپیچه خدا براتون حفظش کنه

سوال های مرتبط

مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۸ ماهگی
سلام مامانا خواستم تجربمو از باردار شدنم بگم که چه سختی کشیدم تا بعد از ۴سال من تو ۴سال هر ماه اقدام بودم هیچ به هیچ کلی دکتر برومیگفتن تنبلی تخمدان داری خانم قرص میدادن بازم تاثیری نداشت تا ۴سال گذشت یه روز تو اینستا داشتم میچرخیدم دیدم نوشته اولین درمانگر تنبلی تخمدان فلورا تاجیک کنجکاو شدم دیدم چقدر خانمایی که زیر نظر فلورا باردار شده بودن درمان رایگان هم تو پیجش میزاشت ولی خیلیا زیر نظرش بودن خلاصه هر مامایی از هر شهری رو اموزش داده بود که خانم هایی که باردار نمیشن با مامای شهر خودشون درمانشون رو شروع کنن منم دیدم یه مامایی از گرگان هست اموزش درمان رو کامل دیده چقدر خانما باهاش پرونده گرفتن باردار هم شدن دل زدم به دریا چون خودمم گرگان زندگی میکنم باهش پرونده تشکیل دادم تمام ازمایشاتمو فرستادم براش گفت ذخیره تخمدانت پایینه هیچ تخمک گذاری نداری گفتم هیچ دکتری بهم نگفته بود گفت فیبروم هم داری بزرگه خلاصه درمانمو باهاش شروع کردم مو به مو هر چی گفت انجام دادم کلاس یوگاه رفتم موسیقی کار کردم دیگه فکر بچه داری نبودم مرتب هر سوالی داشتم جواب میداد همیشه انلاین بود چک میکردکارای روزانمو تا اینکه پنج ماه از درمانم گذشت گفت ازمایش بده ببینم تو این پنج ماه چه کردی خلاصه ازمایش دادم تنبلی تخمدان نداشتم فیبرمم کوچیکتر شده بود فولیکول بزرگ داشتم سه تا ۲۴ فکرشو کن من همیشه فولیکول پنج شش بود ذخیره تخمدانم اومده بود بالا دیگه اقدام کردم
گفت قبل اقدام چی بخور چیکار کنم اقدام کردم دیدم پریود نشدم بی بی چک زدم منفی بودفرداش زدم بازم منفی دیگه به ماما پیام دادم گفتم منفی گفت برو ازمایش بده رفتم ازمایش دادم دیدم بله گل پسر مامان اندازه یه نخود فرنگی تو شکممه قلبم داشت میومد تو دهنم 😭
مامان فاطمه زهرا🧿🌹 مامان فاطمه زهرا🧿🌹 ۸ ماهگی
خلاصه همزمان که من فاطمه نشوندم تو کالسکه تا از کیفم کارت در بیارم بچهه یهویی پرید چنان نشکونی از لپه بچه م گرفت......فقط بی اراده زدم زیر دستش گفتم چیکاااار می‌کنی !!!!!! بچه واااای دخترم رنگ لبو. شد قرمززززز و یه نفس گریه میکرد مادرش گفت ها چی شد گفتم خانم بچه ات رو کنترل کن گفت وااای شرمندم خو میدونی بچه م بچه ها رو دوست داره گفتم عزیزم لپه بچه م رو کند این چه ابراز علاقه ی ......و صاحب مغازه فقط می‌گفت تورخدا آروم کن طفل معصوم رو واااای داشتم میمردم چنان خشمی وجودم رو گرفته بود فقط هی میگفتم بچه س .... واااای حرفشو میزنم جیگرم کباب میشه بچه انقد بی تربیت بچه انقد بی کنترل .......دوباره آخرش به مادرش گفتم ببخشید صدامو بردم بالا واکنشم آنی بود گفت من شرمندم بخدا از بس خواهر و برادرش باهاش اینجور شوخی میکنن.....نمی‌دونم چطور حساب کردم اومدم بیرون ولی اینو می‌دونم که تا چند دقیقه بچه م ترسیده بود و به زور ارومش کردم....شما اگه بودید واکنشتون چی بود مخصوصا اگر پاره ی تنتون بدون مکث جیغ و گریه ش درمی‌اومد من می‌دونم که اگر شوهرم بود دعوای بدی میشد....
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۱۱ ماهگی
حاملگی آویسا❤️(پارت۶)

من ساعت ۱۰ شب بستری شدم ساعت ۳بود فککنم اومدن بهم امپول فشار زدن ...
ولی بیشعورا نمیزاشتن پاشم رو شکمم اب بگیرم دردم کم بشه .
نمیدونم چرا ولی بهم سوند وصل کردن ک خیلی درد داشت واقعا جیغ میزدم ...
یه بار پزشک بخش اومد بهم سر زد گفت معاینه کنم قبول کردم. گفت ن خبری نیس باز نشدی ...
رفت برگشت گفت بیا معاینه تحریکت کنم تا زایمانت زودتر بشه .
من شنیده بودم تاثیر داره رو دهانه رحم .
گفتم اوکی .
جیغم دراومد بااین معاینه اونقدر ک درد داشت
رفت دکتر .
چنددیقه بعد من حس کردم خیس شد زیرم .
یه ماما اومد گفتم من خیسه زیرم سوند دراومده گفت ن امکان نداره . پارچه رو ک از پاهام کنار زد
گفت کیسه ابتو‌ کی پاره کرد .
گفتم نمیدونم من میگم ک‌خیسم شاید همین کیسه ابه .
گفت بزا معاینت کنم .
معاینه کرد دستش پرخون شد ...
سریع دکتراومد اونم معاینه کرد دید ن خون عادی نیس وحشتناک لخته خون میاد .
دکتر گفت داری جفتتو دفع میکنی و پاره شده جفتت ...
من ترسیدم و فشارم رفت رو ۱۶ میلرزیدم گریه میکردم ...
بهم دارو دادن و امپول زدن تافشارم بیاد پایین .
همینجوری گذشت و پزشک همش میومد میگفت بزا معاینه کنم نمیزاشتم .
یا همش میومد سر میزد میگفت اتاق ۶ احتمالا سزارین بشه ...
شنیدم صداش کردم
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۱۱ ماهگی
حاملگی آویسا ❤️(پارت ۷)
گفتم توروخدا اگر نمیشه سزارین کنین واقعا حالم بده
گفت وضعیتت عادی نیس به چندتا متخصص شرایطتت و فرستادیم ببینیم چی میشه نظرشون چیه ...گفتم خب شمام دکتری دیگ تشخیص بده . گفت من میگم چ با طبیعی چه با سزارین خونریزیت شدیده باید رحمت در بیاریم ...
گفتم اوکی دربیارین فقط خلاص بشم من دارم میمیرم اخه ...
گفت صبر کن .
رفت و نیم ساعت بعد اومد گفت پریسا متخصصا گفتن باید طبیعی بیاری ...
من دیگ گریه میکردم ...گفت گریه نکن شیفت عوض شده و دکتری ک میاد بالا سرت دکتر خوبیه . گفتم ن نرو خودت بمون اسکل بودم فک میکردم اون بهترینه نگو اون خودش یزید بوده عزائیل بوده ... گفت نمیشه و رفت ... من موندم و فشار بالام بچه ای ک ضربانش نامنظمه درد و خونریزی شدید...چون نمیتونستم پاشم اجازه نمیدادن بهم پامیشدم همه جا خون میشد خیلی بیجون شده بودم همش میگفتم توروخدا بگین مامانم بیاد بهم خرما بده ....
مامانمو میخاستم نمیزاشتن بیاد پیشم .
یبار بزور اومد بهم سر زد ک سریع رفت .
داشتم دیونه میشدم گفتم بهم اپیدروال بزنین گفتن باشه صبر کنن دکتر اتاق عمله .
تا ۸ صب من تحمل کردم و تااینکه دکتراومد و اپیدورال زد و من همین ک دراز کشیدم ی نفس راحت کشیدم تا گفتم خدا خیرتون بده .
دیدم دکتر جدید شیفت اومد و گفت معاینه کنه .
بی حس بود پایین تنم و چیزی نمیفهمیدم .
ولی پارچه رو کنار زد گفت این چ وضعشه معاینه کرد دستاش پرخون شد و از واژنم کلی لخته خون ریخت بیرون و دکتر گفت میبرمت سزارین ...
مامان سه‌تاجوجه‌طلایی مامان سه‌تاجوجه‌طلایی ۱۰ ماهگی
الان وضعیت اوینا تثبیت شده حالش بهتره خوابه من وقت کردم بیام اینجا توضیح بدم امروز به من چییییی گذشت
اول از همه ی دوستانی که پیام گذاشتن همدلی و دعا کردن ممنونم خدا خیرتون بده
قضیه اینجوری شد که دانیال چهار روز پی در پی تب شدید میکرد تا ۳۹.۵ درجه هم میرفت ولی چون دندونای بالاش تاول زده بود من میگفتم از دندونه خیلی سخت نگرفتم . صبحی دیدم تمام بدنش مخصوصا صورت و سینه و قسمت پوشکش پر از دونه های ریز قرمز شده. با خودم گفتم شاید نصفه شب شوهرم اشتباهی از شیر خشک اوینا بهش داده دیگه تا زنگ زدم به اون و گفت نه شماره ۲ دادم شد ساعت یک. پاشدم حاضر شدم دخترا رو بردم خونه مامانم هرچی اسنپ زدم هیچکس قبول نکرد چهل دقیقه درگیر بودم دیگه گفتم ولش کن صبر میکنم شوهرم بیاد باهم ببریمش دانیال هم اینقدر گریه کرده بود خوابش برد. منم دیدم یه ساعتی وقت دارم دخترا رو نهار دادم خودم اوینا رو بردم تو حموم مامانم پوشکشو عوض کنم دیدم نم زده. لباساشو دراوردم با دوش قشنگ شستمش دستشم گرفتم که بیاد بیرون. هزار بار اینجوری اومده بود بیرون. همون لحظه هم لیانا اومده بود تو رختکن جلو حموم حواس منو پرت کرده بود. یه لحظه حس کردم دست اوینا از دستم دراومد تا برگشتم دیدم انگار یکی بدن بچه رو بلند کرده که این با پشت سر بخوره زمین. اینقدر ناجور لیز خورد که سرش خورد زمین از زمین کند شد دوباره خورد به زمین. چند لحظه ناله کرد یهو رنگش خاکستری شد و بیهوش شد. لبا کبود بدن بیحس. فقط یه ناله ی خیلی خفیف