۱۳ پاسخ

دقیقاااا دوروبریافقط بلدن حرف مفت بزنن

🤣🤣🤣🤣🤣 ک .... ننشون

آخ که چقدر درست گفتی .
همیشه همینطورن
انشالله یاد بگیریم برا هم انرژی مثبت بفرستیم

چقدر فضولا و انرژی منفی میدن خدا رو شکر دور و بریای من اینجوری نیست ولی یکی دو تا فضول همه جا هست

والا اطراف منم اینجوری هستن شدن دایه مهربان تر از مادر اعصاب آدمو داغون میکنن من همیشه در جواب با خونسردی میگم وقتی تصمیم به آوردنش داشتم همه این سختی هاش جلو چشمم بود و با آگاهی تمام و سنجیدن همه جوانب تصمیم به آوردنش کردم پس خودم میدونم سختی هایی داره من با تموم وجودم قبولش دارم و هم اینکه بچه خودمه من بهتر از هر کسی میدونم چطوری نیاز هاشو برطرف میکنم شمایی که به حساب تجربه تو‌ میگی و چون من مثه شما نیستم داری تذکر میدی لازم به ذکره که این تجربه شما واسه بچه خودتون بوده ضمن اینکه هیچ بچه ای مثه هم نیس 🫡🫡

سرشون بخوره

دقیقا همه ی این حرف هارو به من میگن به خاطر دوقلو بودن چه حرف هایی نشنیدم

وا چه مسخره همش منتظرن کم بیاری
من ختنه میخواستم ببرم همه دلداریم دادن گفتن هیچی نیست جیش اولش سخته وقتی دیدم نه بابا سخته کلا گفتم چی شد گفتید چیزی نیست که گفتن تو دلمون میگفتیم وای چه هفته سختی داره ولی نباید به تو استرس میدادیم شاید نمیبردی مینداختی عقب آرامش داشته باش این یه هفته ام میگذره

منکه از وقتی که زایمان کردم تا الان خونه بابام و مامان اومدم
واقعا افسردگی میگیرم تو خونه تنهایی داغون میشم

وای دقیقا من خودم تنها گریه میکنم از کم اوردنام ولی پیش شوهرمم خودمو قوی نشون میدم

در هر صورت یه چیزی واسه گفتن دارن😂😑

👍🏻👍🏻👍🏻

دقیقا منم حامله بودم یکی از آشناها خالا بازار آخر بارداری دفع پروتئین می‌گیری فلان🫤

سوال های مرتبط

مامان افـــرا🩷🎀 مامان افـــرا🩷🎀 ۷ ماهگی
شب اولی که زایمان کردم رو هیچوقت یادم نمیره
یه حس عجیب بود تا
شب قبل تو شکمم تکون میخورد خودشو سفت می‌کرد
ولی امشب دیگه نه
شکمم خالی بود و خودش کنارم
انگار بدنم عادت کرده بود بهش همه وجودم غریبی می‌کرد غریبی ک توش افتخار داشت انگار قلبم ریه‌هام رحمم همه وجودم بهم می‌گفتن ما کارمونو انجام دادیم امانتیت رو به نحو احسنت نگه داشتیم
قلبم تا شب قلبش محکم می‌زد جوری که خودم حس میکردم تکونم میده خب داشت به دونفر واسه حیات کمک میکرد
ولی اون شب آروم می‌زد از آرامش وجودش اون شب
اعضا بدنم حس اینو داشت ک انگار یه مهمون پر زحمت اومده بود نه ماه مونده بود همه رو به وجودش عادت داده بود حالا رفته بود
هم خسته بودن از این نه ماه فشار
هم دلتنگ از رفتنش
هم مغرور بخاطر تواناییشون
وقتی اون شب تو بیمارستان به رسم عادت دستمو گذاشتم رو شکمم که با حس کردنش بخوابم
شکمی ک پوستش شل شده بود و کوچیک و بی حس قلبی که تند نمی‌زد نفسی که تنگ نبود اینا همه بهم فهموند که تموم شد این نه ماه ماموریت اعضا بدنم تموم شد حالا هم غریبن هم دلتنگن هم خسته

خدایا شکرت که مسبب تموم این اتفاقات خودتی
خیلیا چشم انتظارن خدا به دل اوناهم نگاه کن❤️
مامان مهبد مامان مهبد ۶ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم
مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۵ ماهگی
باز شب شد و خاطرات به من هجوم آورد!فکرم رفت پیش اون بچه ای که اتباع بود و ۲۸ هفته دنیا اومده و هیچکس رو نداشت و زنده موند و قرار بود بفرستنش پرورشگاه..فکر میکنم به مادرش که آیا واقعا بچه رو نمیخواست؟یا امیدی به زنده موندنش نداشت؟یا پول اون همه مدت بستری بچه رو نداشت؟یا اینکه چطور دلش اومد بچه رو رها کنه؟،یا اینکه شاید مجبور بود و هر شب با فکر بچه ای که نمیدونه مرده یا زنده مونده گریه میکنه؟؟فکر میکنم به بچه هایی که علاوه بر نارس بودن مشکل جسمی هم داشتن و سونو متوجهشون نشده بود و پدر مادرشون نمیدونستن دقیقا غصه ی چی رو بخورن اونموقع با خودم میگفتم کاش مشکل همه اشون فقط وزن کم بود نه چیزای دیگه..یا به اون مامانی فکر میکنم که وقتی پرستار ازش پرسید اون یکی قل ات خونه است؟با چشمای سرخ شده اش گفت مرده..اون مامانی که بخاطر افسردگی شدیدش به بچه اش شیر نداده بود و بدن بچه عفونت گرفته بود و دکتر بهش گفت بچه ات بدحال ترین بچه ی اینجاست..توی صورتش پشیمونی رو میشد و حتی صدای شکستن قلبش رو میشد شنید!دوست داشتم با همه ی مامانایی که با چشم گریون از ان آی سیو میرن بیرون حرف بزنم و دلداری بدم بهشون واقعا کاش میشد اینکارو بکنم خیلی سعی کردم با چندتاشون حرف زدم بهشون امیدواری دادم شاید حتی وقتی خودم نا امید بودم!اما آدمیزاده دیگه یچیزایی رو که میبینه دیگه هیچوقت هیچوقت اون آدم سابق نمیشه.!
مامان آوین🪷🩷 مامان آوین🪷🩷 ۶ ماهگی
دیروز بدای واکسن رفته بودیم یه زنه تو بهداشت بود که همراه یه مامان دیگه بود که برای کف پا اومده بودن.
مامان دختر از من پرسید چرا دختر شیرخشک میخوره گفتم چون نارس بود و فکش ضعیف بود و از طرفیم بیمارستان کلا همینجوری باسرنگ یدفه شیر خالی میکردن تو دهنش کلا مکیدن یادش رفته بود بعد ۶ روز که اومد پیش من. بعد حساسیت به پروتئین گاوی داشت و کولیک که من از لحاظ تغذیه هیچی نمیتونستم بخورم و کیفیت شیرم کم شد و حجم شیرمم اومد پایین. بعد گفت کلا شیرخودتو نخورده گفتم چرا تا ۴۰ روزگی خورد بعد هرکاری کردم نگرفت و نگرفت. بعد اون خانوم که همراهش بود یدفه برگشت گفت شیرت تلخ بوده که نخورده🫤
چجوری بعضیا میتونن انقدر سنگ دلانه با یه مادر حرف بزنن؟
یا یکی اومد گفت پچتو چرا به پشت نمیذاری؟ دوکله شده😐
چقدر بیشعورن بعضیا واقعا که انقدر خودشون راحت میدونن که همه چی بگن به مادربچه.
حالا سر بچه من پشتت خوبه و صافه چون موهاش ریخته و تیکه ای شده اون مدلی دیده میشه.
منظورم اینکه چقدر زنا به هم نوعای خودشونم بد میکنن و بد حرف میزنن.



حالا شاید اون دو نفر از رو انسانیت این حرفارو زدن و من به دل گرفتم و رنجیدم.
حیف آوین خوابه وگرنه از پشت سرش عکس واضحتر میذاشتم.