قشمت هفتم : عمل دوباره!
هموگلوبین خونم به شدت کم شده بود و این عامل بی هوش شدن هربار من بود. بیمارستان شروع کرد ب درخواست خون(o-) که خیلی هم توی شرایط فعلی کشور کمه و سازمان انتقال خون فقط در شرایط حاد (!!) ارسال میکنه شد.
من هم که همش احساس میکردم شکمم داره بزرگتر میشه و یه نورای دیگه توی شکمم هست! رفتم سونو اورژانسی و مشخص شد بلههه، خون ریزی داخلی دارم(فکر میکنم هوماتوم سزارین باشه اسمش) اما تمام خون هایی که از دست میدم بیرون نمیاد و داخل بدنم جمع میشه.
سریع اماده ام‌کردن برای عمل مجدد! با بی هوشی کامل😓
منی که قبل عمل انقدر حساس بودم فقط اسپاینال و خوب دوخته بشه شکممو .. حالا دوباره قرار بود شکمم شکافته بشه و ...
فقط اینکه قراره زنده بمونم آیا؟ دخترمو میبینم؟
هیچوقت توی این نه ماه برای خودم دعایی نکردم و اینبار هم فقط بخاطر دخترم دعاکردم که خدایا برگردم.
و بیهوش شدم😔
وقتی به اونروز فکر میکنم. اشکام سرازیر میشه هیچکس جز دخترم توی اون لحظه نتونسته منو از خدا بخواد که به دنیا برگردم😢😢
دردهای من غیرقابل وصف بود بطوریکه روی تخت عمل نمیتونستم برم و فقط میگفتم بیهوشم کنید کمتر درد بکشم.

۴ پاسخ

اشکم دراومد😭😭😭

اشکم در اومد
چقد سختی کشیدی
🥲🥲

چه سخت بوده عزیزم

چه تلخ🥺

سوال های مرتبط

مامان افراز مامان افراز روزهای ابتدایی تولد
خب منم تجربه زایمانمو بگم برای کسانی که فرزند اولشون هست سزارین اختیاری هستن
مرحله اول پذیرش و رفتم پرستار برام قلب بچه رو چک کردن،خون گرفتن و این کارها من خیلی استرس سوندو داشتم فکر میکردم دردش بیشتر از اون چیزی باشه ک فکر میکردم فقط سوزش بود و تمام استرس داشتم و ب دکتر بی هوشی خیلی اصرار کردم ک بیهوش بشم چون کمر درد شدید داشتم دوست نداشتم بی حس بشم و کمر دردم بیشتر بشه با هزار مکافات راضی شد
دکتر داشت ب شکمم بتادین میزد و من همش میگفتم من هنوز بیهوش نیستم که دستگارو گذاشتن دهنم و تمام رفتم و از درد خیییییلی زیاد ب هوش اومدم دردم خیلی وحشتناک بود ب پرستار گفتم درد دارم آرامش بخش بزن ولی انجام نداد گفت میره تو شیرت ضرر داره با هزار بدبختی ک بود منو داشتن میبردن بخش که خانم پرستار اومد و شکممو ماساژ داد که نگم براتون یک لحظه جهنم شد دنیا برام
رفتم داخل بخش انگار وارد همه چیز تموم شد پرستار چند تا شیاف زد و درد تموم شد فقط منو ۶یا۷بار ماساژ رحم دادن ک خیلی وحشتناک بود ولی در کل خوب بود الانم خونمون و کارهامو خودم انجام میدم بچمم زردیش خیلی کمه و باید مراعات کنم
ولی یک چیزی که این زایمان براش لذت بخش بود حضور پرستارهای خیییییلی مهربون بیمارستان فرهیختگان بود ایشاللا خیر ببینن
مامان نورِ زندگی🤍 مامان نورِ زندگی🤍 روزهای ابتدایی تولد
مامان رونیسا🩷 مامان رونیسا🩷 ۲ ماهگی
سلام مامانا من هم اومدم از تجربه ی زایمانم بگم من بعد عید رفتم مطب که دکتر برام سونوگرافی نوشت برای وزن تو سونو زده بود که آب دور جنین کم شد رفتم پیش دکتر گفت هر روز باید بری nstبدی تا بتونیم بورو تا سی و هشت هفته نگه داریم چون سی هفت هفته بودم بهم گفت اگر nstخوب نباشه باید فورا زایمان کنی من چون میخواستم طبیعی زایمان کنم معاینه هم کرد و گفت دو و نیم سانت بازی من اون روز رفتم nstدادم که خوب بود برای فرداش هم دوباره صبح رفتم دو بار گرفت که خوب نبود گفت برو آبمیوه بخور و راه برو دوباره بگیریم دوباره گرفتن که باز هم خوب نبود و به دکترم زنگ زدن که دکتر گفت اورژانسی ببرید اتاق عمل من سریع خودمو میرسونم از اون لحظه ی تماس تا اتاق عمل کلا ده دقیقه نکشید و بیهوشم کردن و رونیسا خانوم دنیا اومد من خیلی استرس داشتم و وقتی اتاق عمل و دیدم بیشتر شد واقعا خوشحالم که بیخوشم کردن و چیزی نفهمیدم چون واقعا اگر متوجه اتفاقات دورم میشدم استرسم خیلی بیشتر میشد واقعا از سزارین هم رازی بودم و خدا رو شکر میکنم که هم خودم سالمم هم بچه و هم اینکه زایمانم سزارین شد چون درد معاینه کردن طبیعی از درد بخیه بیشتر بود و کلا درد زیادی نکشیدم برای زایمان فقط برای ماساژ رحمی درد داشتم حالا نمی‌دونم به خاطر رسیدگی عالی بیمارستان و ورسنلش بود یا کلا این بود ولی عمم بیمارستان دیگه ای زایمان کرد خیلی درد داشت پس حتما تو انتخاب بیمارستان دقت کنید
مامان آیماه🌙 مامان آیماه🌙 ۲ ماهگی
مامان معجزه مامان معجزه روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارینم
من بخاطر جفت پایین (پرویا) مجبور به سزارین اجباری بودم
شب قبل رفتم برای کارای بستری نوار قلب و... گرفتن و ازمایش خون و ادرار
بعدش رفتم خونه فردا صبح ساعت ۶ رفتم بیمارستان
دیگه آنژوکت وصل کردن و لباس و دوباره نوار قلب و این داستانا
بعدش رفتم تو قسمت اتاق عمل استرس نداشتم مسئولی ک امپول بی حسی زد خیلی مهربون بود اصلا درد حس نکردم درد سوزن رو و سریع پاهام گرم شد گفتن دراز بکش دراز کشیدم و اون پارچه رو وصل کردن ک نبینم اما سقف اتاق عمل حالت شیشه ایی بود انعکاس شکم اینام رو میدیدم وای بد بود این چیز ک دیدم اما سریع چشام بستم
خلاصه شروع کردن عمل منم دل و روده ام دیدم رحمم مشخص بود اما دیگه چشم بستم
مدام هم بهم امپول اینا تزریق میکردن
بچه بیرون اومد صدای گریه ش شنیدم خیالم راحت شد فقط دعا میکردم و ایت الکرسی میخوندم خلاصه بچه هم ندادن ببینم بخاطر شرایط ترسیده بودن شرایط فعلی منظورمه
بعدش همش احساس کشیدگی میکردم حس میکردم دارم شکمم رو میکشن
و اینکه یهو ی فشاری به قفسع سینه م اومد و سینه هام بشدت درد گرفت گفتم وای الانه ک ترکید آه و ناله کردم همش درد دارم دیگ ی امپول زدن یهو انگار خاب رفتم
دیگه عمل تموم شد رفتم ریکاوری حس بدش این بود ک انگار پا نداری ب پرستار گفتم بیچاره به اونایی ک پا ندارن
دبگه از ریکاوری هم اومدم بخش همش هم بهم امپول و سرم میزدن
شب هم سوند رو برداشتن من صبح زود عمل شدم
مامان آقا دایار🤰🏻 مامان آقا دایار🤰🏻 ۳ ماهگی
تجربه زایمان #۳
دیگه بچه مو بردن nicuنذاشتن تماس پوستی برقرار کنیم😔
کلی حالم بد بود و شروع کردم به گریه کردن،همه اونایی که توی اتاق عمل بودن میخواستن ارومم کنن ولی نمیشد بچه مو برده بودن بدون اینکه بهم بگن چرا ،
منو بردن ریکاوری ،که خدا لعنتشون کنه اونجا من و گذاشتن و رفتن ،دیگه کاری به کارم نداشتن ،باید زود می اومدن من و میبردن توی بخش که شیکمم و ماساژ بدن ،بعد ۴۰دقه اومدن من و بردن توی بخش ،
توی بخش پرستار اومد شروع کرد به فشار دادن شیکمم که کلی لخته خون به گفته مامانم اندازه یه جیگر بزرگ ازم خارج شد که پرستارم ترسید ،رفتن دکترمو اوردن بالا سرم ،که کلی امپول و قرص زیر زبونی بهم دادن ،توی همون چند دقه کلی شیکمم و فشار دادن که خون ازم خارج بشه ،خیلی دردش وحشتناک بود یعنی مرگ و به چشم دیدم ،
دکتر میگفت اگه دیرتر متوجه میشدن رحمم نرم شده بود و مجبور میشدن از خون ریزی زیاد رحمم و دربیارن،با این فشارا رحمم سفت شد،ولی همچنان درد داشتم و از ساعت ۲تا ۷همینجوری فشار میدادن درد خودم به کنار نبودن بچه ام یه درد بود واسم ،
میگفتن بردنش توی بخش که ببینن به خاطر مریضی من عفونت توی خون بچه نباشه ،که خداروشکر ازش خون گرفتن و جوابش منفی بود،بعدش دیگه بچه مو اوردن پیشم و لحظات سختی و تجربه کردم ولی تهش شیرین بود.
تجربه خواهرانه بهتون اگه عفونت دارید درمان کنید
کلی مراقب باشید سرما نخورید،
مامان حسین و راستین🩵 مامان حسین و راستین🩵 ۱ ماهگی
بخش پنجم🫄🩵
واقعا دیگه داشت تحملم تموم می‌شد ،فقط گریه می‌کردم
دکترم که دیروز بهم اطمینان داده بود که ۲ ساعت زایمان می‌کنم اما ساعت ۹ شده بود و من از سر شب توی خونه درد شدید کشیده بودم در همین حین حس کردم که دستشویی دارم خواهرم دکتر رو خبر کرد و دکتر و ماماها دور من جمع شدند
دردم بیشترین حد ، اضطراب زایمان ، ذوق و شوق نزدیک بودن دیدارم با فرزندم همه و همه با هم همراه شده بود😓😢🥹❤️
من خیلی تلاش کردم ، تمام خودمو واقعا گذاشتم....
اما بچه نمی‌اومد🥺
دیگه توانم تموم شد😥
من صبور واقعاً دیگه جیغام به اختیار خودم نبود
ولی باز بچه نمیومد یه ماما از بالا شکمم رو، رو به پایین فشار می‌داد خانم دکتر هم از پایین تلاش می‌کرد می‌گفت که سرش رو می‌بینه اما خبری از تولد بچه‌ام نبود دیگه در کنار تموم دردام ترس هم به جونم افتاده بود
نکنه اتفاقی واسه بچه‌ام بیفته🫣😭
خودم هم واقعاً خوب نبودم اما فقط به بچه‌ام فکر می‌کردم
لحظه‌ای که ماما روی شکمم رو فشار می داد خیلی وحشتناک بود انگار شکنجه می‌شدم
با برشی که خانم دکتر داد و کاملا احساس کردم که عمیق بود بالاخره پسرم اومد🥹❤️فقط برای یه لحظه رو شکمم گذاشتنش و سریع ورش داشتن همزمان خانم دکتر گفت : که پسرت دو دور بند ناف داشته و همین بند ناف نمی‌ذاشته که بیاد یعنی میومده و بند ناف مانعش می‌شده همون لحظه افت قلب هم پسرم داده بود
من روز قبل سونو داده بودم همه چی که خوب بود بعدش که از دکتر پسرم شنیدم که علت پیچیده شدن بند ناف و بقیه مشکلاتی که برای پسرم پیش اومده رفتن آب داخل ریه‌اش و اومدن فشار به سرش فقط به علت زایمان سختم بوده😔😔😔