۲ پاسخ

انشالله که تموم شده باشه

خدا رو شکر که تموم شد 👌👌👌

سوال های مرتبط

مامان موچولو🤤😍 مامان موچولو🤤😍 ۷ ماهگی
خدایا شکرت ولی خستم از زندگی از اینهمه امتحانی ک منو میکنی از جوونیم از نفس کشیدنم تموم وجودم خستس نمیتونم نمیدونم چجوری بگم فقط خستم هیچی جز سلامتی خودم و خانوادم نمیخام پول ب درک نداری ب درک فقط سلامتیمو بده الان سه ماهو نیمه کیست دارم هر دوا درمانی میرم. فایده نداره دیشب دکتر قرص داد ب خونریزی افتادم سنو دادم گف هنو سرجاشه بس نیس خدا اینهمه خرج. شوهرم خونه افتاده لنگ ی لقمه نون ک از کار بیاد بخوره پسرم پیش مادرشوهرم رفته ک پیش مادرمم خوشش نمیاد. دخترم لجبازی میکنه بریم خونه نی نی کوچولوم بی قراره دندون در میاره نمیخام ناله کنم خسته نیستم از بچه هام من رازیم ک دارمشون از خودم خستم ک بدنم هر دارویی استفادع میکنم پس میده اثر ندارن از خودم خستم ک مثل قبل قوی نیستم فقط بخاطر سلامتی ولی من هیچ وقت ناشکریت نکردم خدااااا. هیچ وقت ننالیدم ک ندارم و ندارم همیشه خوش بین بودم رازی بودم خدا جون سلامتیمو بده برم خونم. خونه ای ک پنج سال خون دل خوردم تهمت شنیدم تا رسیدم بهش برم پیش شوهرم ک بعد چهار سال ب هم رسیدیم برم مادری کنم برا بچه هام بهشون برسم. جوری شدم ک از خونم فراریم منی ک ماه ب ماه از خونم بیرون نمیرفتم ک خوش بودم تو خونم. بهم بگین رحمم رو چجوری باز کنم بهم قرص واژینال داد کیست رحمم تخلیه شه ولی دهانه رحمم باز نمیشه ورزش نمیتونم بکنم ک قرص تو واژنمه😭😭😭😭😭
مامان رادمان مامان رادمان ۴ ماهگی
پارت یک
سلام مامانا حال و احوال چطوره🤭اومدم ک راجع کاهش وزن بعد زایمان بنویسم😊من حدودا تو بارداری 20کیلو وزن اضافه کردم
زمان زایمان 5کیلو کم کردم و بعد از اون فقط یک کبلو کم شدم
شیر مادر و شیر کمکی به پسرم میدم
ی مدت اومدم رژیم شیردهی بگیرم اما بعد از دوروز دیگه نتونستم نمیشد هر وعده سر وقت غذا اماده کنم برام سخت بود
خیلی فکرم درگیر این موضوع بود ک دیگه ب وزن قبلم برنمیگردم
دیگه لباسایی ک دوست دارم ونمیتونم بپوشم
و هزار جور فکری ک بعد از زایمان ده برابر میشه ب خاطر هورمون ها
امروز ک این و مینویسم چهارماه و خورده ای از زمان ب دنیا اومدن پسرم میگذره
مدتیه تصمیم گرفتم خودم رو بپذیرم بدنم رو با تغییراتش حالم رو خستکی هارو وظایف جدیدی ک همیشگیه باید بتونم مدیریتش کنم ب عنوان همسر و مادر قبل از این ک ب پذیرشش برسم منتظر ی روزی بودم که راحت تا ظهر مثل قبل بخوابم یا نمیدونم خیلی کارهای دیگه اما پذیرفتم ک من مادرم و دیگه قرار نیس اون ادم سابق بشم
از وقتی مسولیت مادری رو پذیرفتم بدنم رو پذیرفتم دیگه با ترک ها شل بودن شکم اضافه وزنم مشکلی نداشتم
فقط این تصمیم رو گرفتم ک غذای سفره رو مناسب انتخاب کنم اول بخاطر همون مسولیته ک من مادرم باید از الان ورپدی یخچال خونم رو کنترل کنم ک دوروز دیگه فرزندم بزرگ. میشه بجای غذای سالم هله هوله نبینه و جلو چشمش نباشه و این عادت از منه مادر شروع میشه...
دوم بخاطر انرژی و سلامتی خودم ک هرچقدر من خالم خوب باشه حال خونه و خانوادمم خوبه
ادامه...
مامان 💖°آوین°💖 مامان 💖°آوین°💖 ۵ ماهگی
#یادگاری.آوین🎀

یادمه پارسال همین موقع بود الان ک ۱۰ هست من سه ماه تو اقدام بودم همش دلم میخواست زود باردار شم شوهرمم هی میگفت فک کنم مشکلی چیزی داریم 🥲❤️

تا اینکه بازم درد زیر دل و ترشح ابکی داشتم باز ناراحت بودم ک بازم پریود میشم 🫠🌿

دیگه گذشت روز پریودم بود اون ماه اصلا ب بچه فک نمیکردم تا روزایی ک ب پریودم نزدیک میشد دیدم عه روز پریودم باید ۱۳ پریود میشدم نشدم همش هی استرس داشتم خدا نشم خدا نشم 😅❤️ هی چک میکردم دیگه چند روز گذشت و من باز ب شوهرم گفتم پری شدم خیلی ناراحت شد دیگه رفتم داروخونه پنج روز از پریودم گذشته بود ولی شوهرم فهمید صبح روز ۱۸ رفت سر کار من پاشدم با ذوق و استرس بی بی زدم وای مثبت بود خیلی خیلی خوشحال بودم 😭❤️😍

از ذوق داشتم گریه میکردم برا بچه ای ک هنوز نمیدونستم میاد یا ن دختره پسره چ شکلیه انگاری چندین سال منتظر اومدنش بودم👶🏻💖

الان یک سال از اون موقع میگذره و الان دختر نازم جلوم خوابیده انگاری فرشته هست ❤️😍💝

خدایا شکرت خدایا ازت ممنونم ک یه نعمت ب این قشنگی بهم دادی 😘🧡

آرزو میکنم هرکی چشم انتظار بچه هاست خدا بهش بده و از این نعمت محرومش نکنه 🥹💝

آمین💞
مامان کلوچه و 💙💙 مامان کلوچه و 💙💙 ۱۰ ماهگی
خدایی هیشکیو ندارم کمک دستم باشه. جز شوهرم ک اونم صب میره شب میاد. ی دختر ۴ ساله دارم ب شدت خجالتی ک اصن روو مخمه...آبرو ادم میره انقد اجتماعی نیس...فقط صب تا شب طفلک روو مخمه ک بیا بازی کنیم منم با دوقلوها نمیرسم و اعصابم خورد میشه و غرش میزنم. اصلا خودش تنها بازی نمیکنه همش چسبیده ب من و غرغر....روزا اکثرا میفرستمش خونه مادرشوهرم با پسر عمه اش ک هم سن و سالشه بازی میکنه و غدوبا شوهرم ک میاد میاردش... موندم چ کنم هم دتم برا دخترم میسوزه همش خودمو سرزنش میکنم ک تقصیر خودم بوده براش شرایطی فراهم نکردم ک با هم سن و سالاش باشه وگرن الان اجتماعی و باعرضه بود و از پس خودش برمیومد از طرفی حالا ک میخوام براش کاری کنم بفرستمش کلاس ببرمش پارک یا هرچی شرایط ندارم.چون کسی نمیگیره دوقلوهامو. از طرفی خودم ب شدت دارم افسردگی میگیرم از بس توو خونه ام هنگ کردم دلم ب شدت ورزش میخواد. هیشکی نیس پیش بچه هام باشه ۱ ساعت حداقل پیاده روی کنم توی پارک جلوی خونمون....خیلی خستم...حتی انقددددد کار دارم ک نمیرسم دوقلوهارو خیلی بازی بدم ک خسته شن ...طفلیا گناه دارن دلشون بغل میخود اما من نمیرسم. خسته نمیشن و هی غر میزنن باشون بازی کنم. بدنم از این همه کار و بچه داری دیگه کشش نداره. توروخدا دوقلو دارها ک بچه هاتون بزرگترن از شرایطتتون توی ۳ ۴ ۵ ماهگیشون بگید...از بعدش بگید...بگید بهتر میشه یا ن؟
مامان آیهان مامان آیهان ۱۰ ماهگی
اسمم فائزه هسته اسم شوهرم محسن من ۱۴سالم بود شوهرم ۲۵سال داشت عقدکردیم اصلانمیفهمیدم عشق چیه پدرم اخلاقش بدبودتوراهنمایی بودم گول یکی ازرفیقاموخوردم باهاش رفتم سرقرار خدامیدونه خودم اهل دوست پسر بازی نبودم فقط همراه اون رفتم ازسرهمون دوربینامدرسه گرفته بودن مارو زنگ زدن ب پدرم اومد بعدازاون پدرم خیلی باهام بدشده بود ب حدی غذامیداد بهم میگف برو جلو دسشویی بخور تا اینکه محسن بعداز۲سال ک اسم آورده بودورفته بود بازاومد لج کردن ک بایدعقدکنیم هرشرطی پدرم گذاشت قبول کرد منم ک ی بچه شیرین عقل فک میکردم میشم خانم خونه خودم ازاینجاراحت میشم براهرکاری نباید اجازه بگیرم دیگه روم شک ندارن اینم بگم پدرم قبل ازاون ماجراهم کلاسخت گیربود واینکه معنادم بود شیشه مصرف میکرد مادرم سرهمون کوتاه اومد چون مجبوربودخودش بره سرکارمیترسید من تو خونه باشم پدرمم بخاطرمعتادیش کرده بودنش بیرون ازسرکار خلاصه ی ماه نشد ازنامزدیم عقدکردم ی ماه گذشت بااسرارشوهرم گف بایدهمراهم بیایی میخوام بارفیقم برم مشهد مادرشوهرم توموقعی ک شیرمیداده ب شوهرم ۳ماه نتونسته شیربذه ب شوهرم همسایشون شیرش میده از همون موقع مادر رفیقش ک شیرش داده دم مادری میزنه ب شوهرمن
مامان پندار مامان پندار ۷ ماهگی
الان یهو یه خاطره تلخ افتاد یادم گفتم اینجا بگم شاید یکم اروم بشه خونرسانی ب پسرم کلا ضعیف شده و جفت من از هفته ای ۲۷ دیگه پیر شده بود کلا هیچ وقت اون روزی ک رفتم پیش دکترم نامه ای ختم بارداری بهم داد ازش پرسیدم ک چقد تو دستگاه میمونه خواستم امید بهم بده یهو برگشت گفت تو دعا سالم باشه با این وضعیت شاید ۱۰ درصد سالم ب دنیا بیاد دستگاه موندنش پیش کش من اون روز همون لحظه مردم یخ زدم و از مطب دکتر تا خونه خودمون ک خیلی راه طولانیه زیر بارون ۹ فروردین ماه بود پیاده اومدم و اشک ریختم و این موضوع رو حتی ب شوهرمم نگفتم دو روز بعدش ک ۱۱ فروردین میشد تو هفته ای ۳۴ بارداری بودم ولی رشد پندار از هفته ای ۲۹ متوقف شده بود کلا وزن نگرفته بود سز شدم تو اتاق عمل دکتر اطفال اومده بود پندارو ببره بزاره تو دستگاه چون هم حیلی زود اومد دنیا هم خیلی کوچولو بود کلا ۱۵۸۰ وزنش بود ازش پرسیدم آقای دکتر بچم سالمه چ ایرادی داره چون ب خودم نشونش نداده بودنش فعلا فقط صدای گریشو شنیده بودم برگشت آوردش چسبوندش ب لپم گفت نگا مامان تپلی من سالم سالمم فقط خیلی کوچولوم انگار دنیا رو بهم دادن بلند بلند خندیدم بخدااا یه روز میخوام برم مطب دکتره تف کنم تو صورتش پندارم ببرم بگم این همونیه ک گفتی ۱۰‌درصد ممکنه سالم باشه بعضی دکتراا خیلی بیشورن من از اون روز آدم استرسی شدم و همش خاطرات تلخش میاد جلو چشمم اینم پندار کوچولوی من