مال تاپیک قبل من اینجا میگم


من خیلی خیلی خیلی شب روزای سختی داشتم وحشتناک سخت شبای که میگفت زنده نمیمونم تا صبح ولی گذشت نابود دشم
ولی وقتی یادم میاد همه زایمان میکنن مادرشون یا خواهر با سرشون من کسی نداشتم گریه میکنم. من یه شبانه روز کامل درد کشیدم خاله ای شوهرم اومد دنبالم تو بیمارستان اینقدر میترسیدم دستش گرفته بودم قسمش میدادم من تنها نذار🤣🤣
من حتی بلد نبودم بچم پوشاک کنم لباسش عوض کنم
آدم زایمان میکنه مادرش خواهرش میان پیشش من مادرشوهرم به زور اومد هرلحظه میگفت بلند شو چیزیت نیست خوب💔
خیلی بد بود خیلی دختر من وحشناک گریه میکرد منم دنبالش گریه میکردم بلد نبودم ارومش کنم زن دایی شوهرم مادر بزرگ شوهرم آرومش میکردن. مریض میشد تنها بودم بیداری تنها کشیدم من همه جا تنها بودم. تو بدترین دردام خودم بلند شدم غذام درست کردم خونه تمیز کردم کسی نبود من با دخترم بزرگ شدم تنها بودم مجبور بودم تحمل کنم یاد بگیرم بگذرم 💔

۸ پاسخ

بعضی از ماها با بچه هامون بزرگ شدیم

عزیزم منم همه اینا تجربه کردم
حقیقتش اینا واسه این اتفاق میوفته که رشد کنی که به کسی جز خودت تکیه نکنی و از کسی توقع نداشته باشی حتی همسرت
منم بسیار بسیار زجر کشیدم از بی کسی و بچه داری
بپذیر و بدون خیلیا این. وصغیت رو داشتن و تو تنها نیستی

خداروشکرکه حالاازت یه همسرومادرنمونه وقوی ساخته

منم با یه اشتباه تو ازدواج سلامتیم رو که مهم ترین و با ارزش ترین داراییم بود از دست دادم شوهرم که اومد خواستگاری همش نقش بازی کرد خودشو جوری نشون داد که حتی مشاور هم فریب ظاهرش رو خورد و گفت پسر خوبیه بعد ازدواج کم کم اخلاق واقعیش رو نشون داد میخواست منو تغییر بده و شبیه خودش کنه می دونست من وابسته خونواده ام هستم با خونواده ام چنان جنگی راه انداخت بهشون بی احترامی کرد و پاشون رو از خونه ام برید تو روی خواهرم گفت دوست ندارم بیایید خونه من خواهرم هم فقط روز تولد و افطار می اومد خونه من سر چیزای الکی دعوا می گرفت که مثلا چرا شناسنامه ات خونه مامانته اینقدر حرصم داد که پارکینسون گرفتم الان هم اصلا عین خیالش نیست من مریضم بابا و مامانم میبرن دکتر و برام دارو می گیرن شوهرم بهم گفت ان شا اله بیماریت بدتر شه بمیری

منم همینطور سر زایمان اولم شوهرم دنبال بهانه بود با مامانم قهر کرد سر ی چیز الکی زایمان کردم مادرش اومد روسرم
نمیدونی چی کشیدم
تا یکسال و سه ماه نزاشت مامانم بچمو ببینه تو این مدت دوبار منو برد خونه بابام بچمو از بغلم گرفت گفت اینو حق نداری ببری
چون تو یک ساختمونم مادرش خیلی دخالت میکرد خدا لعنتش کنه بخاطره روزایی ک سرم آورد و همچنان میاره 😞😞

میدونی گاهی کارا تاوان اشتباهاتمون

عزیز دلم میدونم خیلی سختی کشیدی ولی والا خیلیا خانوادشون کنارشونن ولی بازم خودشون بودن و خودشون تو اون روزا

خانوادت کجا بودن مگ؟

سوال های مرتبط

مامان مهراد مامان مهراد ۴ سالگی
مامانا لطفاً اگه تجربه مفیدی دارین درباره سوالم جواب بدید...
وقتی می‌رید خونه مادر شوهرتون و بچه های خواهر شوهرتون و برادر شوهرتون با بچه تون بازی نمی‌کنن
حرصش میدن یا باهاش دعوا میکنن و کتک کاری میکنن
شماها چیکار. میکنید
من دلم میسوزه برا بچه ام خیلی ناراحت میشم قیافه ام هم تابلو میشه ک ناراحتم
چند روز پیش بچه خواهر شوهرم ک همسن پسرمه س بار پسرمو زد من هیچی نگفتم بار آخر رفتم لپشو یواش کشیدم گفتم پسرمو نزن اونم یهو جییییغ و داد ک زندایی منو زد .... حس کردم خواهر شوهرم ناراحت شده بعدش با جاریم نموندن برا شام و رفتن
مادر شوهرمم گفت بهتر بزار برن بچه هاشون اذیت میکنن
البته خواهر شوهرم با من رابطه اش خیلی بهتر ه تا جاریم
البته همیشه پسر خواهر شوهرم با پسرم دعوا میکنن و هولش میده اذیتش می‌کنه ولی پسرم دوستش داره
منم اکثر وقتا ب رو خودم نمیارم میگم بچه اس اونم با اینکه پسرمو اذیت میکنه
اما اون روز واقعا عصبی شدم از دستش
بنظرتون من بیشتر حق داشتم ناراحت بشم یا خواهر شوهرم
مامان مهراد مامان مهراد ۴ سالگی
چقدر دنیای بچه ها پیچیده اس، من با جاریم تو یه ساختمون زندگی میکنم قبلا کم و بیش رفت و آمد داشتیم در حد سر زدن دو سه ساعت خونه هم میرفتیم الان دوسه ساله جاریم دیگه نمیاد بگم پارسال اومده باورتون نمیشه ، در صورتی که من بیشتر میرم خونه اونا چندوقتی دیدم نمیاد منم گفتم خب وقتی اون نمیاد من چرا میرم؟ منم رفت و اومدم کم شد ، بعد پسراش یکیش ۱۰ ساله یکیش ۷ ساله پسر من خیلی باهاشون جوره ،امروز برده بودمش دوچرخه بازی کنه پسر کوچیکه جاریم هی به پسر من می‌گفت دنبالم نیا، پسر منم مگه ول میکرد هی میدونید دنبالش ،بهش گفتم مامان ندو دنبالش دوس نداره دنبالش بری! پسر من خیلی دوس داره اونو ولی اون چسبیده بود به پسرای همسایه ها و به پسر من اینجور میگفت منم با خوبی بش گفتم دوسِت داره که دنبالت میاد تو خونه هم بهونتو می‌گرفت بعد تو اینجوری میکنی ! منم دیگه به پسرم گفتم بازی خودتو بکن کاری به بقیه نداشته باش ولی باز میرفت ، دیگه وقتی خواستیم بریم خونه پسرمم بهونه نگرفت که بره خونشون باهاش بازی ! 🥲 طفلی پسرم دید چجوری باهاش رفتار کرد نرفت پیشش دیگه💔 دلم کباب شد واسه بچم ، شما اینجور وقتا چی میگید به بچتون که خودشو نبازه و دلش نشکنه؟