ادامه...
حدود یک ماه یا بیشتر هیچ رفت و آمدی نداشتیم و فقط مامانم گاهی زنگ میزد بهم، تا اینکه وارد ماه آخر شدم و آخر ماه رمضون بود رفتیم خونه ما، درین مدت پدرم حتی احوالم رو هم نمی‌پرسید و فقط یبار زنگ زده بودم عید رو تبریک گفتم بهش. اما مامانم مدام گیر میداد که فلان اسم بذارین اسم مذهبی بذارین، حرف پدرتو گوش کنین و حرفای بد دیگه ای که جگرمو سوراخ میکرد اینجا جاش نیست بگم، انقد اون مدت استرس کشیدم از 5 ماه به بعد که دیابت بارداری گرفتم، دکتر غدد تایید کرد که از استرسه چون شیرینی‌جات نمیخوردم(جاریم تو بارداری قندش بالا رفته بود و من میترسیدم مث اون شم هیچی شیرینی نمیخوردم)، انقد عذاب کشیدم هر یه هفته یا ده روز آزمایش قند 4 مرحله ای انجام می‌دادم و رژیم داشتم از خوردن همه چی محروم بودم که قندم بالا نره. دیگه اونجا که رفتیم خونه ما اول ماه 9 بودم، تعطیلات عید فطر بود 2-3 روز رفته بودیم و مامانم فقط هی گیر میداد اسم فلان بذارین بسار بذارین و شوهرت بیاد به بابا بگه هرچی تو گفتی ما قبول داریم، شب دوم بود انقباض گرفته بودم ترسیده بودم بچم تکون هم نمیخورد، رفتیم بیمارستان ولی وسیله ای نداشتن در حد تست ان اس تی گرفته بود گفت سالمه، بیمارستان اونجا خیلی امکانات نداره. آزمایش گرفته بود ببینه دفع پروتئین نداشته باشم، استرس پشت استرس. خداروشکر سالم بود ولی تا نصف شب بیمارستان بودیم
در پی اصرارهای مامانم شوهرم قبول کرد با بابام حرف بزنه درمورد اسم، ۲-۳ ساعت طول کشید، بابام اصلا قبول نمیکرد حرف مارو و هرچی شوهرم میگفت برادرم محمده برادرزاده م محمده نمیخوام بذارم میگفت داری بهونه میاری، گفت اگه این اسمو بذارین شما قطع صله کردین! یعنی انتخاب این اسم باعث قطع رابطه ما میشه و مقصرشم شمایین

۵ پاسخ

پس ماجرا خیلی هیجان انگیز شد
برو بخواب
فردا بنویس

بیچاره خواهرت. هر بلایی سرت اومده. قراره سر اونم بیاد

یه بار برای همیشه به مامانت که خبرارو میاره بگو. با بابات صحبت کنه
تا کی میخوان دخالت کنن آخه؟؟

من منتظرم زودی بنویس

عزیزم خیلی متاسفم که این استرس رو تحمل کردین🥺❤️
خیلی سخته همچین فشاری
و یادآوریش خیلی بدتره
میدونم حس بدی دارید
ولی باید حس جایگزین پیدا کنید وگرنه این افکار تبدیل به رنج میشن🥺❤️

وای ولی عجب استرسی کشیدین
ولی واقعا خیلی زور داره اسم بچتو یکی دیگه انتخاب کنه

وااااای چه بابای لجبازی..
دم شوهرت گرم رفته برای اسم بچه خودش با پدر زنش صحبت کرده
...

سوال های مرتبط

مامان سهند مامان سهند ۱۳ ماهگی
سلام مامانا
لطفا بخونین و نظر بدین

ما 3 تا جاری هستیم و یه خواهرشوهر، به نسبت وضع مالی بخوام بگم جاری وسطی وضعش از همه بهتره خیلی پولدارن، یه رستوران همیشه شلوغ هم دارن در کنار کارهای دیگه شون، 3 تا بچه هم دارن. جاری اولی هم وضعشون خوبه و اونا هم 3 تا بچه دارن. خواهرشوهرم 2تا بچه دارن و ما هم 2تا. تولد بچه هام هردو خرداده و چند روز فاصله داره، چون پارسال زایمان کرده بودم برا پسر اولم نتونستیم تولد بگیریم می‌خواستیم امسال تولد بزرگتر بگیریم. دو سال قبل تو رستوران جاری وسطی برا پسرم تولد گرفته بودیم ولی خود جاریم و بچه هاش نیومدن و فقط برادرشوهرم که صاحب رستورانه بود، بقیه فامیل همه بودن. امسال گفتیم خانواده پدری و مادری رو جدا دعوت کنیم و یه تولد گرفتیم با فامیل خودم. قرار بود شنبه بعد که تعطیله فامیل پدری رو دعوت کنیم خونمون و کلی تدارک ببینیم ولی بازم جاری وسطی گفته نمیتونیم بیایم، گفته شوهرم که رستورانه و خودمونم خونه پدرم هستیم پیله چینی داریم (2 سال قبلم برا همین نیومد منتهی نگفته بود نمیایم وقتی رفتیم رستوران دیدیم نیستن)
از یه طرف تولد 2تا بچه هاش یه ماه پیش بود دعوت کرد ما رفتیم بدون چون و چرا
بقیه تو کامنت اول
مامان ساحل🍭 مامان ساحل🍭 ۱۴ ماهگی
یادم امد که وقتی اخرای زایمانم بود و ۴۰ هفته بودم.منتظر درد زایمان،خاله شوهرم اونجایی که میخواستم زایمان کنم خدماتی بود،من ماما همراه داشتم،این هی میومد به مادرشوهرم میگفت ماما همراهش خوب نیست،دکتر شیف خوب نیست،هی ایراد میگرفت و مادرشوهرمم بهم میگفت من استرس میگرفتم.چه روزایی که زهرمارم کردن.
بعدش یه روز ماما همراهم گفت بیا بیمارستان بستریت کنیم و ۴۰ هفته شدی،دکتر هم میشناسم خوبه و دوستمه.مادرشوهرم به خاله همسرم گفت،اونم زنگم‌زد که نریاااا صبر کن دردت بگیره،این ماما همراهت خوب نیست تازه کاره،دکتر انکال خوب نیست،کای حرف که نری بستری شیا.منم استرس گرفتم و کل وجودم میلرزید،فقط یه جا پیدا کردم نشستم،شوهرم امد خونه بهش گفتم.اونم عصبی شد و رفت پایین مادرشوهرم تو حیاط بود🥴ساعت ۲ ظهر داد و بیداد که به شما چه!به خواهرت چه ربطی داره،سر زنم و بچم بلایی بیاد روزگارتونو سیاه میکنم،استرس گرفت و اصلا نمیتونه بشینه،انقدر نفهم نباشین.مادرشوهرم هی میگفت نه خاله چیزی نگفت که.بعدش بهم پیام داد که خاله چیزی نگفت دشمنت نیست که،اون میشناسه میدونه،منم همه پیاما رو به شوهرم نشون دادم.فرداش حرکات بچم‌کم شد،رفتم ان اس تی گفتن برو سونو بیوفیزیکال،بعد از ظهر رفتم سونو.گفت برو بیمارستان حتما دکتر ببینه
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۶ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟
مامان نیکان مامان نیکان ۱۶ ماهگی
بیان یکم دردودل کنیم دلمون باز بشه...
نیکان از 3 روزگی رفلاکس داشت و باید به پهلو می‌خوابید و شب همیشه سمت چپ من بود برای همین دیگه کلا عادت کرد به سمت راست خوابیدن و هرکاری میکردم به پهلوی چپ نمی‌خوابید، واقعا خیلی تلاش کردم اما نشد ...
خلاصه صورتش یه وری شد و لپ سمت راست بزرگتر از چپ شد...
چقدر حرص میخوردم سر این قضیه😓
مادربزرگم هرموقع میدیدش بهش میگفت پسر یه وری 😐😒
انقدر گریه میکردم که اگر اینجوری بمونه چیکار کنم
خداروشکر الان لپش درست شده اما هیچوقت حرف ها و آدم هایی که حرصم دادن اونموقع رو نمیبخشم
خدا نبخشه این مادربزرگ منو که انقدر سر این بچه حرصم داد... انگار فقط این زاییده و بچه بزرگ کرده نکبت خانوم
هر دفعه میومد خونه بابام میگفت این بچه رو قنداق نمیکنی ببین کی پرانتزی بشه پاهاش 😐
یا میگفت هر روز با روغن بدنش رو چرب کن که فلان نشه
منم اون موقع افسردگی شدید داشتم و حالم به شدت بد بود اینم همش بهم عذاب وجدان میداد که من کم کاری میکنم برای این بچه.
تهش هم میگفت حالا به ما که ربطی نداره اما ما اینجوری میکردیم 😐😒
البته هنوزم ول نمیکنه، چند مدت پیش خونه‌ی عموم بودیم و زن عمو هام چند بار به نیکان شیرینی دادن، آخرین شیرینی رو من از جلوی نیکان برداشتم و دادم شوهرم خورد، گفتم دیگه بهش شیرینی ندین که شام نمیخوره، همین که شیرینی رو برداشتم از جلوش زرتی برداشت گفت مادر بی انصاف 😐 حالا اصلا برای نیکان مهم نبود حتی گریه هم نکرد!
حالا مطمئنم همه از این خاله خان باجی ها توی فامیل دارین که خوب حرص بدن
*توی این عکس نیکان دو ماهه بود و یه وری بود همچنان 😅
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۱۵ ماهگی
سلام مامانا روزتون بخیر
امروز خیلی خوشحالم خواستم به شما هم بگم خوشحالیم دوبرابر بشه طبق تاپیکهای قبلم
امیرعلی شیرخشک میخوره به گفته دوستم که با شیرگاو بچش خیلی توله رفتم از ۹ ماهگی شیرگاو دادمهمه میگفتن تپل شده ولی واکسن یکسالگی که بردمش بهداشت گفت که از ۹ ماهگی که ۸۸۰۰ بوده الانم ۸۸۰ هستش ینی سه ماه استپ وزنی داشت اینقدر گریه کردم خیلی استرس داشتم چون خودم فهمیدم برا شیرگاو بود که بچم اینطوری لاغر بود خیلی نگران بودم خیلی بالخره با خودم عهد کردم دیگه به حرف هیشکی گوش نکنم چون یک مادر خودش بهتر بچه شو میشناسه و خاصیت بدن و علایق بچه رو میدونه و اینکه بچه با بچه فرق داره
بعدش همون روز که بهداشت اینطوری گفت رفتم شیرخشک آپتامیل پرونوترا گرفتم و بیسکویت نوترا هم گرفتم میوه جات،سبزیجات ،گوشت و خلاصه همه جی که بسلامتی بچم لازم بود برا خورد وخوراک لازم بود گرفتم و تمام فکر و ذکرم شده بود وزن گیری امیرعلی حتی دکترم بردمش بهش آمپول تقویتی داد که ینی جوری این بچه گشنه میشد که هرچی گیرش میومد می‌خورد. منم هی غذا میدادم هی میان وعده میدادم دیگه حسابی بهش رسیدم آنروز که برا مراقبت ۱۳ ماهگی بردم وزنش از ۸۸۰۰. به ۱۰ و۲۰۰ رسیده بود
بهداشت میگفت وزنش عالیه و تو این یکماه خوب بهش رسیدی که اینطوری وزن گرفته تعجب کرده بود
ینی نمیدونین من امروز چقدر خوشحالم چون برای یک مادر هیچ جیزی مهمتر از سلامتی بچش نیست
خواستم بگم خواهش میکنم به حرف اطرافیان گوش نکنید و بع بچه تون آسیب نرسونید و تلاش کنین به چیزی که میخواین برسین فقط با کمک خودتون 🙂
ممنونم از همتون که به حرفام توجه میکنین🙏🫶
دوستون دارم❣️