یه سوال شرعی مادر شوهرم میگه هرروز مجبوری نوه مو بیاری پیشم اگه نیاری دین من گردنته آیا دینی گردن منه؟ میگه مهم نیست بچه مریض بشه تو حساسی بعدم مریض بشه بچه منم هست منم گفتم اگه اینجوریه منم دین دارم بیخوابی دارم خستگی دارم بعدم بچه مریض بشه تو توی خونت خوابی منم که اذیت میشم
بعدم نوه ی توئه بچه منه
سر دوتا تاپیک قبلی امروز مغزم و خورد منم هرچی تو دلم بود بهش گفتم
گفتم وقتی شما احترام نمیذارید بیایید بهش سر بزنید منم میتونم هرروز نیارم عمه هاش همه جا میرن پیش ما نمیان بعد من باید بیارم
خودت همه جا میری
خلاصه امروز همش رومغزم بود لعنت به امروز
گفت فلانی ناراحت شدنه گفتی به بچه هاشون بچه رو بغل نکنن گفتم به درک مهم نیست گفت خواهرام دوست دارن بچه رو بغل کنن گفتم کی اومدن خونه گفتم نه گفت نمیان خونه بیار تو خیابون
گفتم من عمل کردم حتی زنگ نزدن بهم
می‌بیند من با چه ادمایی دارم زندگی میکنم خدایا چه بختی بود

۷ پاسخ

چه دینی
دینی وجود نداره

چ حرفا
اولویتت سلامتی بچت و حال خودت باشه دین کجا بود عزیزم
کسی ک بخواد بچه رو وقتشم داشته باشه ولی نخواد بیاد دوست داشتنش هم مشکوکه

ول کن بابا
دکمه شونو بزن
بگو هفته ای یه بار

تموم
دیونه ای ها
زنگ ام زدن اهمیت نده
بگو بچه خوابه
امروز شرایط ندارم
بگو کار دارم
بهونه بیار.یادبگیرن
رفتی ام تهدید کن دست ب بچم بزنن نمیارمش دیگه.
به شوهرت ام تفهیم کن یا تو و بچه یا خاله و مادرش.
بگو مریض بشه بدبختیش برای من میمونه.هم من اذیت میشم هم بچه.دلت میاد بچه به این کوچیکی مریض بشع و بکشه؟ یا خدایی نکرده جونش تو خطر بیوفته؟
بگو من و تو این همه زحمت این بچه رو نکشیدیم که بخوان بچه مون رو ازبین ببرن.

کی گفته بچه ی اونه؟
بچه ی تو و همسرته
اون بچه هاشو زاییده و بزرگ کرده.
بعدم مگه کروناداریم که بچه هامونو ببریم تو خیابون ببینن مثل آدم بیان بشینن خونمون بچه هامونو ببینن

تو خیابون بچه ببینن؟ بگو برو‌گمشو با اون فامیلات

پسر بزرگم وقتی کوچولو بود مادرشوهرم مدام میگفت تو پسرمنی یا میگفت پسرمنی یا مامان؟کلا تلاشش بود پسرم بهش وابسته بشه ماهم طبقه پایین خونشون بودیم ،اونموقع ها بدم میومد اما احترام میزاشتم چیزی نمیگفتم الان که پسرم بزرگ شده وخوب وبد و میفهمه فقط به مادربزرگش احترام میزاره وگرنه ازش فراریه همه عشق وعلاقه اش ونقطه ضعفش منم همیشه وهمه جا هوامو داره ،اینارو گفتم که یوقت بخاطر این حرفها ورفتارها حرص نخوری زمان همه چیزو حل میکنه و هیچکس با هر محبتی جای مادرو پر نمیکنه

بخاطر بچه دعوا نکن بچه بزرگ میشه میره ول کن بابا

سوال های مرتبط

مامان آرکان مامان آرکان ۹ ماهگی
امروز ناهار خونه مادرشوهرم بودیم، مادر بزرگ و خاله های همسرمم اومدن ( خاله هاش مجردن و معلم ان)
هرچی می‌خوردیم یه خاله اش به زور می‌گفت به آرکان هم بدین میدید ما نمیدیم خودش میداد، فک کنین شربت خوردنی می‌گفت بزار یذره بدم گناه داره! سر سفره می‌گفت ماست رو نگاه می‌کنه انگشتشو میزد به ماست بده بهش!!! از چایی خودش میخواست بده بهش!!! اصلا یه کارای خاصی میکرد حالا خوبه خدارحم کرده مادرشوهرم اصلا اینجوری نیست بخواد هم چیزی بده میپرسم بدم؟ یا میگه اگه صلاح بود بده
نمی‌فهمم این چرا این جوری میکرد اصلا عجیب اعصابم خورد شد حالا من که مادرشم اصلا تو لیوان خودم یا قاشق خودم بهش چیزی نمیدم
حالا اینش عجیبه بستنی سنتی آوردن میدونستم باز داستان شروع میشه گفتم من نمی‌خورم بخورین میام میخورم رفتم اتاق بچه رو بخوابونم اونم که نخوابید گریه کرد مجبور شدم بیام بیرون!!!
انگشتشو کرده تو بستنی میده به آرکان من جوری عصبانی شدم رفتم بچه رو از بغل شوهرم کشیدم بعد به شوهرم با عصبانیت گفتم تو چرا اینجا اینجوری شدی خب مگه خونه خودمون می‌دیم گفت نه گفتم پس چرا اینجا پایه رفتارهای اینا شدی زود جبهشو تغییر داد ولی با این حال من خیلی کفری بودم بعد که رفتن هرچی از دهنم دراومد پشتش به مادرشوهرم گفتم اونم گفت دلش میسوزه میگه گناه داره منم گفتم دایه مهربان تر از مادر شده پس!!
اینم بگم بچم حساسیت به پروتئین گاوی داره بستنی و ماست هم که سنتی بود دیگه فک کنین چه نورعلی نوری بود
مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۱۰ ماهگی
منم هر دفعه هی میرفتم ان اس تی هی ۴۰۰تومن پول بده خلاصه جیبمون رو خالی کردن همش استرس همش ترس که نکنه زایمان زود رس باشه هی حرکت بچه کم میشد من باید یه چیز شیرین میخوردم که حرکت کنه دوباره حرکت نداشت باز بیمارستان ان اس تی دیگه دو ۳۸ هفته بودم رفتم ان اس تی بیمترستان تامین اجتماعی دیدم حرکت بچه خوبه صدای قلبش اوکی یکدفعه یه ماما اومد گفت خااااانم میخکوب شدم گفت سریع باید بری بیمارستان دولتی بستری بشی احتمال داره بچت خفه بشه حالا منو بگوووو دست پام میلرزید از ترس گفت چون انسولین میزنی بچه داره خفه میشه انقدر منو ترسوند گفتم نه دکترم ۱۷ شهریور بهم نوبت داده الان ۸شهریوره گفت نه سریع باید بری بستری بشی مامانم چند روز بود اومده بود پیشم خلاصه نمیزاشتن از بیمارستان بیرون بیام زنگ زدم به شوهرم اومد پرستارا گفتن بچه جونش در خطره سریع خانمت باید بستری بشه من قبول نمیکردم گفتم بابا بچه همه چیش خوبه اینا چرتو پرت میگن دکترم ۱۷ شهریور نوبت سزارین داده منم همینجوری اومدم ان اس تی کاشکی نمیومدم شوهرمم ترسیده بود خلاصه با رضایت دادن اومدیم بیرون دیدم گوشیم زنگخورد از بیمارستان بود گفتن خانم شما باید بستری بشی با ما تماس گرفتن که چون انسولین میزنی باید بچه رو سریع در بیاریم تو دلم گفتم چه غلطی کردم رفتم بیمارستان هی زنگ رو زنگ‌از بیمارستان دیگه شوهرمم گفت خانم بیا از خر شیطون پایین برو بستری شوو گفتم بمیرم بیمارستان دولتی نمیرم که به زور طبیعی بچمو در بیارن نمیخوام مامانم بنده خدا اعتقاد به استخاره داره گفت بزار استخاره بگیرم گرفت گفت بد در اومده بیمارستان دولتی .دیگه شبونه زنگ زدم منشی دکترم گفتم والا اینجوری شده زنگ زد به دکتر گفت فردا سریع بیاد بیمارستان خصوصی عملش کنم