پارت چهارم زایمان اول سزارین اختیاری🩵
من چون میدونستم دکتر الان میخواد منو ببره و استرس داشتم با اینکه کامل بی حس شده بودم چیزی از درد نمیفهمیدم فقط حرکاتشو میفهمیدم وگرنه درد نداشتم هی حس میکردم نفسم قطع میشه الان اونجا یه خانمه بود گریه میکردم میگفتم من نفسم درنمیاد میگفت نوار قلبت که از من بهتره فشارتم خوبه دیگه چون اونجا فشار سنج و نوار قلب خودش اتوماتیک فشارمو میگرفت و نوار قلبمم نشون میداد خوب بود اما نمیدونم چرا نفسم درنمیومد هی گریه میکردم و اون خانمه اومد دهنم اکسیژن گذاشت هی میگفتم بردار و بزار اونم برمیداشت میزاشت
و از یه طرفیم میگفتم تورو خدا مسکن بزنید و همش اصرار میکردم و میپرسیدم چیشد زدین اوناهم‌ میگفتن اره باو زدیم
کمرمم که بخاطر امپول خیلی درد میکرد و مدام من اتاق عملو گریه کردم و میگفتن چرا گریه میکنی اخه میگفتم کمرم درد میکنه دستیارای دکتر هم میگفت بخاطر تخته میری بخش خوب‌ میشی یکم تختو اورد پایین و گفت بهتر شدی؟ اما برا من یه ذره فرق کرد همچنان نفسم درنمیومد و‌ کمرم درد میکرد اما پاهام و برش هیچی نمیفهمیدم فقط حرکات دکترو از پشت پرده حس میکردم اما بدون درد که اونم ده دقیقه نشده بود دیدم شکمم فشار میدن و بچه دراومد و صدای گریش اومد اما بهم نشون ندادن قبلشم گفتم جفتم نشون بدید موقع دراوردن بچه اونم نشون ندادن فک کنم بخاطر اینکه خیلی بیقراری میکردم ترسیدن نشون ندادن اما بعد چند دقیقه بچه رو بردن
من بعد اینکه صدای بچه رو شنیدم یه ذره اروم شدم نمیدونم چرا چشام خود ب خود بسته میشد و هی حس میکردم خابم میاد دکترمم از اونور میگفت چیشد اون خوابید؟ و ازم پرسید اسم بچتو چی میخوای بزاری من بهش اسمشو گفتم که میخام نیلای بزارم ...

۳ پاسخ

وای من بچمو اورد گذاشت روسینم بعدشم کنار خودم واکسن و ایناشو زد و لباس تنش کردن بعدم گذاشتن ردسینم موند ۴ساعت تو ریکاوری بچم رو سینم بود

عزیزم برا منم نفسم بالا نمیومد
و اینکه حس میکردم قلبم میخواد وایسته اما فک کنم بخاطر این بود که داشت ازم خون می‌رفت


ولی من همون لحظه که بچه درآوردن و صدای گریه شو شنیدم منتظر بودم بیارن ببینم نیاوردن مونده تو دلم
نمی‌دونم چرا نیاوردن 🥲

منم نفسم بالانمیومد ماسک اکسیژن گذاشتن خوب شدم تااخرشم بیداربودم درددیگه ای ولی نداشتم

سوال های مرتبط

مامان نيلای 🩷 مامان نيلای 🩷 ۱ ماهگی
پارت پنجم زایمان اول سزارین اختیاری🩵

بعد اینکه من اسم نینیمو‌ گفتم دیدم دستیار دکتره میگفت عه اسم دختر منم نیلای و مدرسه میره و خودشون درمورد مدرسه دخترش با دکتره حرف میزدن اما من درد داشتم و تازه یادم رفته بود دردم که بازم سراغم اومد و شروع کردم بازم به گریه کردن که معدم درد میکنه و کمرم که دکترم گفت دیگه تموم میشه و میری پیش بچت
اما نمیدونم چرا بخیه زدن طولانی تر از برش و برداشتن بچه بود
دیگه اخرای عملم بود که شکمم فشار دادن و یکم بعد دیدم دستیارا میگن دکتر خسته نباشی چسب زدن و تموم شد
بعدش پرده رو از جلوم برداشتن منو از تخت عمل گذاشتن یه تخت دیگه و بردن ریکاوری اونجا نینیمو نشون دادن بهم و پرستار اونجا نینیو گذاشت رو سینم و گفت دارم تماس پوست با پوست انجام میدم منم هی میگفتم چرا اینقدر کوچولوعه این چند کیلوعه اونم بچه رو یکم گذاشت رو سینم بعد برداشت و گذاشت اونور تو تخت نینی که بالاشم بخاری داشت و سینه هامم فشار میداد با زور
میگفت میخام شیر بیاد منم دستش هی میکشیدم‌ میگفتم نکن درد میکنه خلاصه زنگ زدن بخش که بیایید مریضو از اتاق عمل ببرید که اوناهم یکمی دیر اومدن و منو بردن بیرون دیدم مامانم و مادرشوهرم و شوهرم دم در اتاق عملن شوهرم اومد منو همراه خدمه های اونجا تختو بردن بخش
مامان نيلای 🩷 مامان نيلای 🩷 ۱ ماهگی
پارت هفتم زایمان اول سزارین اختیاری🩵

اونجا پرستاره پرسید که چیشد مگه بهت شیاف نزاشتن اینقدر کل بخشو گذاشتی رو سرت اما اونجا یدونه خدمه بود بهم شیاف گذاشت اما چنان تاثیر گذار نبود
فقط اونجا که من درد میکشیدم و گریه میکردم از یه طرفمم مادرشوهرم بچه رو گرفته بود دستش و هی میگفت بیا به بچه شیر بدیم و من دستشو میکشیدم و میگفتم برو اونور من دارم میمیرم ولم کن اونم اولش یکم یکی دوبار شیر داد سینم اورد جلو اما من سریع میکشیدم که برو ولم کن دیگه اخرش اینقدر اصرار کرد منم اصلا حالم خوب نبود بچه هم با دست کشیدم و اونم میگفت بچه رو میخاستی بکشی دیگه شوهرم دید حالم خوب نیس به مامانش گفت بزار این حالش خوب شه بعد که بالخره ولم کرد😐😐
و بیخیال شیر دادن شد منم بعد اون مخدر که زدن دردم یکم کم شد و قابل تحمل تر شد دردم و مثل اولش نبود
پرستاره هم میگفت اون سرم برای خودت خوب بود که رحمت جمع بشه و شکمت بزرگ نمونه اما تا تموم بشه دیگه مردم زنده شدم
اما بعد اون مخدر خوب شدم و دیگ گریه نکردم و پرستار هم میگفت گریه کنی و اینجور بیقراری کنی تا اخر عمرت سردرد میگیریا منم دیگ ساکت شدم و گریه نکردم قبلشم خودم تو کیفم شیاف دیکلوفناک گذاشته بودم که
اگه اونجا دیر ب دیر شیاف دادن خودم بزارم
اونم به مامانم گفتم ی شیاف دیگه بزار من دردم از اینم کمتر بشه اونم از کیفم برداشت و گذاشت پرستاره هم میگفت زیاد نزارید هر شش ساعت هس اون...
مامان توت فرنگی🍓🍒 مامان توت فرنگی🍓🍒 ۷ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۸
یه پرده ای جلوم گذاشتن که نمی‌دیدم چیزی ولی وقتی تیغ اول رو کشید قشنگ حس میکردم و لایه های پوست. رو فقط درد نداشتم
وقتی رسیدن به لایه های پایین انگار داش با دستش باز میکرد چون کمرم قشنگ تکون خورد وقتی میخواستن بچه رو بردارن انگار بهم چسبیده بود و کنده نمیشد ولی وقتی برداشتن قشنگگگگ شکمت خالی میشه و سبک میشی انگار
چند ثانیه ای گذشت و دیدم گریه نمیکنه منم انقد ترسیده بودم میگفتم چیزیش شده چرا گریه نمیکنه چرا صداش در نمیاد سالمه ؟؟؟
گفتن اره و بلافاصله یه صدای گریه ای پیچید تو اتاق ولی زود ساکت شد باز گریه میکرد و انگاری آب تو دماغش اینا بوده منم این طرف هم از ترس هم از ذوق اشکام میریخت 🥹
وقتی که صدای گریشو می‌شنوی و میارن کنار صورتت اصلا همشو فراموش میکنی و خیلی لحظه شیرینیه🥰🍓
کم کم نفسم داشت سنگین میشد و داشتم گیج میشدم دستگاهم هر چند ثانیه بوق میخورد گفتم نفسم نمیاد و هی میپرسیدن خوبی
منم نفسم سنگین شده بود و نفسم نیومد میگفتن نفسم نمیاد
برام ماسک اکسیژن گذاشتن و میگفتن چرا اینجوری شد بعد که قندم و گرفت گفتن قند و فشارش افتاده
خیلی گیج بودم و حالم خوب نبود که دخترمو آوردن میگفتن ببین چقدر نازه صورتشو نگاه کن اونم گریه میکرد وقتی صورتشو چسبوندن به صورتم چون گریه میکرد منم منم گفتم جان دختر نازم ساکت شد و اینم بگم ک من وقتی تو شکمم بود هر وقت باهاش حرف میزدم دختر نازم صداش میکردم 😊🥰
انگاری صدامو می‌شناخت برداشتن بردنش و دکترم شروع کرد به بخیه زدن که حالت تهوع منم شروع شد هی عوق میزدم و حال خیلی بدی داشتم پرستار تو سرم یه آمپول برا حالت تهوع زد
مامان مهدیار مامان مهدیار ۶ ماهگی
تجربه‌ی زایمان بخش دو
بعد که اپیدورال اثر کرد مامای همراهم دوباره بهم ورزش داد و دیگه راحت تر و بدون درد ورزش ها رو انجام میدادم.(مامای همراهم رو از مرکز مامای مهربان گرفته بودم توی اینستا پیج دارن سرچ کنید. کارشون خیلی خوب بود واقعا راضی بودم اگه نبودن زایمان من خیلی طولانی تر از این میشد قطعا) تا حدودای ۱۱ونیم، ۱۲ ورزشامو بدون درد انجام میدادم اما دیگه از ۱۱ونیم دردام اونقدری شدید شده بود که با وجود اپیدورال هم حسشون میکردم و دیگه ورزش کردن و تنفس شکمی حین دردها خیلی سخت بود برام.
از ۱۲ به بعد دیگه واقعا برام غیرقابل تحمل بود و هی میگفتم نمیتونم، فکرمیکردم الانه که از درد بمیرم🥴😂 دهانه رحمم فکرکنم دیگه ۸ یا ۹ سانت بود و میگفتن زور بزن اما من زورم نمیومد و سر همین خیییلی بی حال شدم دیگه احساس میکردم جونی توی تنم نمونده که زور بزنم. اما دیگه از ساعت ۱ به بعد انگار خود به خود یه زور زیادی بهم میومد که ناخودآگاه زور میزدم و مامای همراهم هم بهم میگفت خیلی خوب داری زور میزنی. ۱ونیم دیگه فکرکنم دکترمم اومد و ساعت ۱و ۴۵ دقیقه ظهر بالاخره پسرم به دنیا اومد. درمورد برش اون قسمت هم که خیلی از مامانا از دردش میترسن بگم که اون لحظه اونقدر درد و زور بهت از همه طرف داره میاد که اصلا درد اون برشی که دکتر میزنه رو متوجه نمیشید من که فقط یه سوزش خیلی کم حس میکردم موقع برش
مامان دیاکو💙 مامان دیاکو💙 ۷ ماهگی
یه چیزی که من کفش کردم😂 و خواستم باهاتون درمیون بزارم اینه که من وقتی حامله بودم خیلی روحیم ضعیف شده بود و با این که زایمان اولم هم طبیعی بود اما همش به خودم تلقین میکردم که من نمیتونم و بیشتر شبا گریه میکردم از این که من نمیتونم درد طبیعی رو تحمل کنم ،خواستم برم سزارین اختیاری اما خانوادم نزاشتن و بنظرشون سزارین وحشتناک بود 😕درحالی که من حسرت اونایی که سزمیشدن و می‌خوردم همش میگفتم خوشبحالشون که درد طبیعی نمیکشن 🥺وقتی تازه دردام شروع شده بود من وحشت کرده بودم و همش گریه میکردم چون میدونستم این دردا قراره چندین برابرشه و آخرم هم روحیه ی ضعیفم کار خودشو کرد و طبیعی نتونستم و سز اجباری شدم ،وقتی زایمان کردم همسایمون که دوتا بچه طبیعی آورده و الان بازم حامله بود اومد و حالشو برام گفت درست مثل من بود همش میگفت طبیعی نمیتونم به دردا فک میکنم وحشت میکنم و...دیروز رفته طبیعی نتو نسته اونم سز اجباری کردن،خواستم بگم اونایی که می‌خوان طبیعی زایمان کنن خیلی باید روی خودتون کار کنید چون زایمان طبیعی روحیه ی خیلی بالایی میخواد
مامان رایسا‌ و راسان مامان رایسا‌ و راسان ۱ ماهگی
پارت دوم+))))بعد رفتم رو تخت دکتر بیهوشیم آقا بود سوزن بی حسی رو هفت بار زد تو کمرم همش میگفت بد نشستی(حس میکنم دیسک کمر گرفتم خیلی کمر درد دارم فک کنم بخاطر سوزن بی حسی هست🥲)بعد پاهام شروع کرد به داغ شدن سریع خوابوندنم دستام و پاهام بستن شروع به عمل کردن من همه چیز رو حس میکردم یهو نفسم گرفت حس میکردم داره حالم بد میشه به پرستار می‌گفت نه رو دستگاه همه چیزت اوکی هست بعد چند دقیقه حالم بهتر شد بعد پسرم به دنیا اومد اصلا نشونم ندادن گفتن بریم تمیزش کنیم بعد گفتن ناله می‌کنه باید بره تو دستگاه گفتم من می‌خوام بچمو ببینم با کلی سر و صدا آوردنش از دور یه لحظه دیدم بعد بردنش ان آی سیو من فشار عصبی بهم وارد شده بود جوری میلرزیدم تخت باهام تکون میخورد اصلا نمیتونستم صحبت کنم شوک بهم وارد شده بود دیگه تو ریکاوری بودم فشارم اومده بود پایین پایین یه پرستار بیشعور هم هی شکمم فشار میداد حس میکردم دارم میمیرم دیگه یه پرستار پسر بود دانشجو بود اومد دعواش کرد گفت ببین فشارش چقدر پایین هست ضربان قلبش ببین (با اینکه شکمم فشار میدادن درد هم زیاد داشتم هیچی نمیگفتم گریه هم نمی‌کردم 🥲) یک ساعت به تمام تو ریکاوری بودم دیگه تو گوشام سوت میکشید
دیگه اومدن ببرنم بخش فک کنین هیچکس نبود منو بزارن رو یه تخت دیگه همسرم و مامانم گذاشتنم رو تخت دیگه بعد من وزنی هم نداشتم میگفتن وضیفه ما نیست وضیفه همراه بیمار هست😐
مامان سیدطاها مامان سیدطاها ۶ ماهگی
خانما من سزارین شدم حالم خیلی بده تو اتاق عمل شکنجه شدم آمپول بیحسی هیچی نفهمیدم ولی وقتی زدن از بالا تا پایین بدنم گز گز کرد خوابیدم تنگی نفس گرفتم لرز میکردم حالم بد شد بعد احساس کردم دارن شکمم میبرن درد احساس نمیکردم ولی خیلی فشار میاوردن بهم بعد بچم افقی خوابیده بود دکترم داد میزد در نمیاد بچه وای چرا درنمیاد یه آقایی صدا زد گفت در نمیاد خسته شدم بیا اونم اومد چندین بار از شکمم فشار اوردن که بچه دربیارن با بیحسی درش میفهمیدم نفسم درنمیومد حالم واقعا بد بود گردنم انگار خشک شده بود افتضاح بودم بچم به زور بدنیا آوردن بچه نفس بندش اومد داشتم میدیم بهش اکسیژن زد میگفتم چی شد بچم از یه طرف درد داشتم لرز میکردم از یه طرف هم داشتم میمیردم از ترس پشتشو زدن به زور نفس کشید و جیغ کشید میخاستیم مثلا عکس بگیریم ولی بچه رو زودی بردن ان اس سیو که نفسش خوب بشه یه دونه آزمایش گرفتن اگه خوب باشه بدن پیشم تو رو خدا مامانا دعا کنید خوب باشه بدن پیش خودم تو دستگاه نمونه
مامان بردیا مامان بردیا ۵ ماهگی
پارت 3.دیگه دردای وحشتناک منو می‌گرفت کمرمو می‌گرفت فشار می‌آمد من فقط توخودم دردامو می‌کشیدم دوباره مامام معاینه کرد گفت آفرین شدی 5 سانت دیگه گفت پاشو باهات ورزش کنیم دیگه خدایی اول خداااا بعدم همین ماما همراه خیلی خوب بود دیگه ورزش شروع کرد باستگاه بخار رو کمرمو با دستمال خیس میکرد هی مزاشت رو کمرم گفت کمر تو هی اینور اون ور تکون بده وقتی درد داشتی منم دردام زیادشده بود هرچی می‌گفت انجام میدادم که بچمو به سلامتی تو بغلم بگیرم دیگه هی میگفت بشین پاشو وقتی درد داشتی منم انجام میدادم باز یه توپ آورد گفت بشین روش منم نشستم هی اینور اون ور میکردم دیگه خیلی انجام دادم بعد یهویی دکتری که مخواست بیاد برای زایمان اومد منو معاینه کرد گفت آفرین خوب شدی 7 سانت دیگه مامام هی ورزش انجام داد منم دردام زیاد میشد دیگه شد ساعت 7 که گفت برو بالا تخت دیگه همچنین فول شده بودم که گفت فقط زور بزن که واقعا رحمت عالی شده هی زور زدم فقط میگفتم خدایاااا کمکم کن اصلن نه جیغی زدم نه حرفی الکی فقط خدااا یاد میکردم که یهویی دکتر گفت آفرین رحمت شد10سانت ساعت7ونیم که یه دردایی منو گرفت گفت زوربزن هم توکل به خدااا دوسه تا زور زدم فقط دهنمو بسته میکردم محکم زور میزدم که گفت آفرین بچه داره میاد که که زوره آخری بچمو اومد دیدم مامام بادکتر گفتن ببین بند ناف دور گردن بچت بود یعنی وقتی دیدم با صدای بلند گریه کردم فقط خدااا رو صدا زدم گفتم اگه این بنده های خوبت بایاری خودت نبودن خدانکرده بچمو ازدست میدادم خیلی بد بندناف پیچیده بود فقط نگاه میکردم به مامام دکتر گریه میکردم بچمو نگاه میکردم میگفتم خدایاااا شکرت که بچمو سالم بهم دادی دیگه مامام گفت دعا کن
مامان ترنم و حسین مامان ترنم و حسین ۱ ماهگی
پارت ۲:
شب خوابیدم با یه ذره درد، نصف شب یهو از خواب بیدارم کرد درد شدیدی شبیه پریودی اما بیشتر گرفت و یه دقیقه اینطوری بود و ول داد، محل نذاشتم بهش، دوباره دیدم بیست دقیقه بعدش همین درد گرفت، دوباره ده دقیقه بعد اینطوری شد، بعد هی متناوبتر و تندتر درد پریودی میگرفت و ول میداد، پاشدم رفتم حموم و تو حموم هفت هشت بار این درد میگرفت که نمیتونستم وایسم همونجا زانو میزدم تا و ول میداد و یه لکه خون ازم اومد. اومدم بیرون و دیگه به همسرم گفتم بریم بیمارستان.
تو ماشین هم چندبار این درد میگرفت و اشک میریختم تا رسیدیم بیمارستان تریاژ معاینه شدم ۴ سانت بودم و نوار قلب گرفتن و بستری کردن اتاق زایمان.
تو اتاق درد هم یه ساعت شدید درد کشیدم، معاینه کردن شدم ۷ سانت، دوباره درد کشیدم یه ربع بعدش فول شدم بردنم اتاق زایمان.
اونجاش دیگه خیلی سخت بود که حس مدفوع داشتم و باید زور میزدم بیاد بیرون، اما ماما میگفت داری بد زور میزنی و پاره میشی تنفس بگیر و زور نزن اما دیگه دست من نبود هرچی سعی میکردم نفس بکشم که زورم نیاد نمیشد. بچه دنیا اومد و مدفوع کرده بود و لای ناخناش زرد بود و تمام تنش زرد بود گفتن چون مدفوع کرده و یخورده هم خورده.
بچه رو بردن شستشوی معده دادن، دیگه خون هم ازش گرفتن برای ازمایش.
منم دکترم از راه رسید و با ماما افتادن رو شکمم و یکیشون دستش توی رحمم بود یکیشون هم رو چهارپایه وایساده بود و هی فشار میداد. اون دردها خیلی وحشتناک بود...
بعد هم رو همون تخت بچه رو اوردن شیر دادم
مامان 💓 پرنسا💓 مامان 💓 پرنسا💓 ۴ ماهگی
پارت سه سزارین
تو اتاق عمل واسه اینکه نخوابم هی دکتر ازم سوال میپرسید و من واقعا نای جواب دادن نداشتم،نگا به رحمم کرد گفت آندومتریوز شدید داری و چسبندگی هم داری،هی سوال میپرسیدن منم اصلا دوست نداشتم جوابشو بدم واقعا حرف زدن برام سخت بود،دیگه از بس بی حس بودم واقعا داشتم اذیت میشدم،یه حس سنگینی رو سینم بود انگار که یه چندطبقه رو سنت باشه،حس خفگی و بی حسی و سنگینی واقعا خیلی بد بود،یهو وسط عمل لرز من شروع شد کاملا بی اراده فقط میلرزیدم،اما این لرز باعث میشد که بی حسی برام بازشه و سنگینیا از بین بره،اومدن پرده سبز و برداشتن و دونفر آقا اومد منو گذاشتن رو برانکارد و بردن اتاق ریکاوری،اوایلش هیچی نمیفهمیدم و فقط دلم میخواست بخوابم،اما به شدت تشنه بودم،در حدی که وقتی میخوابیدم فقط خواب میدیدم دارم آب میخورم،اما اجازه آب خوردنم نداشتم،بعدش یواش یواش بی حسی داشت از بین میرفت از شکمم شروع شد،یه درد پریودی خیلی خیلی شدید اومد سراغم،اولش تحمل برام راحت بود،بعدش خیلی شدت گرفت و فقط داشتم ناله میکردم از درد،هرچی التماس میکردم یدونه شیاف برام بزارین،میگفتن حق ندارن بزارن،چهارساعت اتاق ریکاوری بودم و اون چهارساعت برام چهارسال گذشت واقعا....
ادامه زایمان سزارین پارت چهار
مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 ۶ ماهگی
کار عملم تموم شد داشتن منو منتقل میکرد تو ریکاوری که تو راه رو اول پرستاری که باید پرونده کن تحویل میگرفت کارامو میکرد دیدم اومد بالا سرم چند سوال ازم پرسید دست کرد رو شکمم گفت خودتو شل کن شکمتو یواش فشار بدم وای وای وای چه دردی داشت فکر میکردم بخیه هام میخواد باز بشن پرستار محجبه بود چادر پوشیده بود چون چند مرد اونجا بودن من محکم چادرشو گرفتم التماسش میکردم بسه توروخدا بسه با ۳بار فشار دادن حس میکردم لای پاهام خیس میشد لخته بزرگی ازم میومد گفت دخترم اگه شکمت فشار ندم این خون نیاد بیرون میمیری بعد منو منتقل کردن بخش یکم یکم دردم بیشتر میشد درد شدید پریودی تو کمرم یکم شکمم نمیذاشتن اب بخورم ساعت 8شب شد دیدم مادر شوهرم بالا سرمه گفتم مامان بچه هام گفت حاشون خوبه تو دستگاه هستن نیاز به اکسیژن دارن خلاصه باز اون پرستاره اومد بازم شکمو فشار داد بازم اون درد هی سرم وصل میکرد عوض میکرد گفتم پمپ درد بذارین گفت نمیشه چون اختلال پیش میاد با داروی که تزریق میکنیم اما سرم بزرگ و کوچیک نیم ساعت عوض میکرد دردم اروم میکرد که انگار دردی نداشتم