من 23 سالگی ازدواج کردم 27 سالگی دخترم دنیا اومد. الان 32 سالمه دخترم چن ماه دیگه 5 سالش میشه پسرمم دوسال و نیمشه. بعد گاهی با خودم میگم چقد خوب میشد مثلا الان 22 سالم بود و بچه هام این سن بودن حس میکنم خودت جوون باشی و بچه هات با خودت بزرگ بشن خیلی لذت بخش تره تو گهواره میبینم مامانایی هستن که سنشون خیلی کمه و بچه هاشون از بچه های من بزرگترن. حس میکنم اونا حوصله بیشتری برا بچه هاشون دارن. بچه هاشون از داشتنشون بیشتر لذت می‌برند. بماند که من این چن سال مشغول درس بود تا ارشد گرفتم یکم به زندگیم سروسامون دادم. الانم که شغل مورد علاقمو دارم فقط خدا میدونه که من چقدر زحمت کشیدم. از این لحاظم خوشحالم که خداروشکر اینا رو دارم. اما واقعا دوس داشتم الان سنم کمتر بود. چون دوس دارم 4 یا 5 ساله دیگه دوباره بچه دار بشم اما چون سنم زیاد میشه حس میکنم نمیتونم دیگه بچه بیارم نه از نظر جسمی نه روحی. ولی اگه سنم کم بود حتما میشد

۱۴ پاسخ

اصلا این طور نیست جانم
من کارگاه تربیتی کودک زیااااااد شرکت کردم بلانسبت خوبان اکثر مادرهای کم سن عصبی بودن و اصلااااا اگاهی نداشتن و باعث آزار بچه هاشون میشدن

من ۲۱ سالگی مادرشدم خیلی پشیمونم بخدا که سنت کمه اصلا لذت نمبری برگردم عقب تا ۳۰ صبر میکردم واسه ازدواج و۳۵ بچه پس خوشحال باش وغم نخور

نه اتفاقا اشتباهه.
من ۲۱سالم بود مادر شدن
بی تجربه ترییین
یعنی آنقدری ک به خودم و بچم سخت گرفتم خدا میدونه الان حسرت میخورم چرا اونلحظه هارو زندگی نکردم چرا همش استرس داشتم دخترمو خیلی دعوا میکردم چون درکی نداشتم که بچست
الان تازه انگار عقلم اومده سرجاش
و همش حسرت گذشته رو دارم.
اتفاقا بهترین کارو کردین من تازه میخام شروع کنم ادامه تحصیل بدم

فک میکنین اتفاقا من دیدم اطرافیان ۲۰ سالگی ۱۹ سالگی بچه دار شدن اصلا حوصله بچه ندارن یا دنبال روش درست تربیت نیستن با نااگاهی بچه تربیت میکنن اتفاقا سن بالاتر ادم پخته تر میشه خیلی بهتره من خودم زود ازدواج کردم اما درسمو خوندم دیر بچه دار شدم ۲۴سالگی دخترمو بدنیا اوردم بنظرم زود بود هنوز

ایرو لفکری مندالی دیکی؟چ حوصلیک

حالا من برعکسم دقیقا .دوس داشتم ۳۵ سالگی بچه دارمیشدم ن ۲۵ سالگی .احساس میکنم واسم زودبود

منم ۱۸ سالگی ازدواج کردم پسرم یازده سالشه

من به توبه کردن افتادم توبه هاااااااا. توبه

دیگه زود آوردی دیگه کی میخواستی بیاری زود مادر شدن هنر نیست که اتفاقا خیلی سخته

من ۲۵ سالمه و ۳ تا بچه . اول خدا رو شکر میکنم ولب واقعا از درون پیر شدم. اگه به عقب برگردم نزدیک ۳۰ بچه می اوردم

چرا نتونی تا ۳۵ سالگی بارداری میتونی بشی
بیار سال دیگه ام این همه مادر تازه ۴۰ ساله هم داریم تو دنیا
من ۲۱ ساله هستم ۲ تا دارم دوست دارم سومی رو‌چندین سال دیکه بیارم حداقل سنم بیشتر باشه طعم مادری بچشم

من ۱۸ سالگی بچه آوردم الان پسرم ۱۳ سالشه البته ۷ساله ندیدمش😢

من الا بیست یک سالمه

پسرم چهار دو سه ماهس و دخترم یک ساله پشیمونم چون بچه ادمو پیر میکنه 😂

راستی شغلت چیه

سوال های مرتبط

مامان نفسم مامان نفسم ۴ سالگی
شماها برای شیر دادن بچه جلو بقیه راحتین؟
من اصلا نمیتونم بذارم کسی بدنمو ببینه دختر اولم که دنیا اومد میرفتم تو اتاق شیر بدم از اون طرف دختر برادرشوهرم که دوازده سالش بود مدام با مادرشوهرم میومد خونمون هر دو ثانیه یه بار صدام میکرد میگفت شیرخورد؟ شیرخوردنش تموم شد؟ و....
چقد از دستش حرص میخوردم و خجالت می‌کشیدم چیزی بگم هی سکوت کردم
الان که دومی دنیا اومده این یه ماه که خونه خودم بودم تو شهر دیگه خداروشکر خیالم راحت بود از این نظر
ولی چند روز دیگه قراره بریم شهرمون و چند روزی باید برم خونه مادرشوهر از الان استرس گرفتم
چون می‌دونم این یکی جاریم و بچه هاش اصلا مراعات نمیکنن بدون در زدن بدون اجازه گرفتن میان تو اتاق
چندماه پیش که باردار بودم رفته بودم خونه مادرشوهر، یه اتاق اونجا برای ما هست جهیزیم و تختمون و یه سری وسایلمون توشه هروقت میریم اونجا میخوابیم، بخاطر بارداری حالم بد بود رفتم رو تخت دراز کشیدم چشامو بستم چند دقیقه بعد چشممو باز کردم دیدم جاریم بالای سرم وایساده بدون در زدن اومده بود تو
بقیه جاری هام خداروشکر از این نظر خوبن بدون اجازه نمیان
نمی‌دونم شایدم من زیادی برای شیر دادن دارم سخت میگیرم ولی واقعا نمیتونم جلو بقیه شیر بدم
مامان نیلی مامان نیلی ۵ سالگی
سلام مامانا دخترم ماه دیگه انشالله میره تو پنج سال .اما وابستگیش به من خیلی زیاده .البته خب منم خودم تو جایی که زندگی میکنم ارتباطاتم کمه از خانواده و فامیل .شوهرمم بخاطر مشغله کاریش نمیتونه زیاد وقت بزاره با بچه حق میدم بهش .منتها دخترمم ازم انتظار بیش از اندازه داره و واقعا افسرده شدم خودم هیچ تفریح و سرگرمی ندارم همش تو خونه ام اما چون دوست ندارم بچم منزوی و غیر اجتماعی بشه سعی میکنم مرتب روزی یکی دو ساعت ببرمش بیرون تابش بدم .تو خونه باهاش نقاشی میکشم و سرگرمش مسکنم همش میگه بیا نی نی بازی کنیم خلاصه که فقط با من وقت میگدرونه من هم واقعا تایم آزادی برا خودم ندارم .هر وقتم بهش میگم مامان خسته شدم نمیتونم بیام باهات بازی کنم همش میزنه زیر گریه و نق و غر وقتی هم میبرمش بیرون تو جمع که میبرمش به خودم میچسبه با هیچ بچه های بازی نمیکنه اصلا انگار بلد نیست شادی و بچگی کنه .چکار کنم خسته شدم .تورو خدا شما بگین چکار میکنید با بچه هاتون
مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
تا حالا شده به سلامت روانتون شک کنید من امروزشک کردم تصمیم گرفتم که در حتما پیش روانپزشک. من دوتا بچه کوچیک دارم دخترم چهار سال ونیم پسرم دوسالشه. پسرم شیطونه البته مقتضی سنشه از اون زیاد ناراحت نمیشم اما دخترم متاسفانه تاخیر داره درکش خیلی پایینه حتی از پسرم که دوسالشه خیلی پایین‌تره بماند که برا سلامتیش همه کاری کردیم از انواع دکتر گرفته تا کاردرمانی و گفتار درمانی. بازی درمانی. نورو تراپی. خدارو شکر خیلیم پیشرفت کرده بلاخره با اینم کنار اومدم سپردمش دست خدا متاسفانه چون درکش پایینه خیلی خیلیییییی گریه میکنه خیلی سختم آروم میشه ولی این گریه کردنا منو دیونه کردن به مرز جنون میرسم گاهی حس میکنم پتانسیل اینو دارم که اون لحظه یه آدم بکشم در این حد روانی میشم. امروز یه چرت زد از خواب پا شد بی مقدمه شرو به گریه کرد هر چی خواستم آرومش کنم نشد گفت غذا میخورم هر چی خواست براش آوردم. گفتم فقط آروم شه اما نشد. عدسی خیلی دوس داره بخاطر اون اکثرا درست میکنم از دیروز یه مقدار مونده بود گفت اونو میخوام براش گذاشتم اما باز جیغ و گریه که نمیخورم. گفت نیمرو میخورم خواستم براش درست کنم انقد گریه کرد جیغ زد تخم مرغا از دستم افتاد شکست با تابه تو دستم انقد خودمو زدم انقد به سر و کلم زدم که الان همه بدنم درد میکنه بعدش زود رفتم تو اتاق در و بستم گوشام گرفتم تا صدای دخترم رو نشنوم انقد گریه کردم آروم شدم بعدش زنگ زدم مادرشوهرم که طبقه پایینه که ببرتش بلکه یکم آروم شه اونم اومد تا حال و روز منو دید یه لیوان آب سرد داد دستم دخترمم برد خداروشکر تا اون بردش آروم شد. اما من با اینکه آروم شدم اما هنوزم دستام میلرزه تپش،قلب دارم برا حالم نگرانم
مامان رها مامان رها ۴ سالگی
مامان آوین مامان آوین ۵ سالگی
سلام‌ خوبین خوشین انشاالله
مامانا من‌ دخترم تو مهدشون ناهارمیخورن و مهدشونم مهد خیلی خوبیه بعد چن روز پیش ک از مهد اومد بهم گف ک مامان منو دوستم غذای مونده بقیه بچه هارو خوردیم من تعجب کردمو با دخترم حرف زدم ک درست نیستو اینا امروز با مدیر مجموعشون صحبت کردم و گفتم ک حواستون باشه ب بچه هاو بهداشتی نیس اینکارو من بچمو ب شما سپردم اعتماد دارم بهتون گفتن ک امکان نداره همچین اتفاقی افتاده باشه گفتن ما ب تعداد همه بچه ها غذا سرو میکنیم و بعد بچه هارو صدا میکنیم بیان سر میز و ممکنه چند نفر غیبت کنن غذاشون رو میز میمونه و حتمااز اون خورده و ما ب بهداشت و اینا وسواسی عمل میکنیم و ازاین حرفا ک واقعا تمیز هم هست مهدشون..بعد گفتم باشه و گفتمم ک کلا دوبار برا دخترم نریزن غذا و ی دفعه بخوره کلا چون یکم اضافه وزن داره..خلاصه الان باز از دخترم پرسیدم گف نه مونده غذای بچه ها بود ک یکم تو بشقابشون مونده بود و اینکه بقیه مربیاو بچه ها رفته بودن ی اتاق دیگه دخترمنو یکی دیگه از بچه ها با اشپز سر میز بودن ک دخترم میگه خاله ک خانوم اشپزه حواسش نبود ب ما ندید و دوستم گفت ک بیا این پلوهارو بخوریم منم خوردم کسی ندید مارو..دخترم طفلکی گفتم‌اون غذاها دهنی بود شوک شد اصلا چون از رو ندونستنو حرف دوستش اینا این کارو کرد بقیه باید حواسشون میبود..حالا بنظرتون من مدیرش پیام بدم‌بگم ک واقعا همچین اتفاقی افتاد و انقد با اطمینان نگه و حواسشون بیشترجمع باشه