℘ شـوهــرِ داعـشـی..😈‼️

#پـارت_۱

+اوه دختر کوچولو! اینجا قایم شدی یکی پیدا بشه نجاتت بده؟

بعد با اصلحه ای که دستش بود آروم گون/مو نوازش کرد..

از ترس به خودم میلرزیدم!
یه قطره اشک از چشمم ریخت که نچی کرد.

با صدایی که به شدت گرفته بود و با لب/ای لرزون گفتم

+میخوای منو بکشی!؟

خندید
دستشو سمت موهام برد و موهامو خش/ن چنگ زد

_حیف نیست عروسکی مثل تو رو بکشم ؟ هومم؟

آب دهنمو قورت دادم و با لبایی که میلرزید گفتم

+میزاری برم خونمون؟

نگاهش خیره موند رو اشک‌ چشمی که ردش رو صورتم مشخص بود

با صدای بم و مردونش چه لحجه کمرنگی داشت لب زد

+رسم داع..ش..یا‌ اینه که وقتی یه دختر پیدا میکنن اون دخترو یکی عقد موقتش می‌کنه...

سرشو نزدیک گوشم کرد

کنار گوشم آروم و با لحن حریصی زمزمه کرد

_ولی من می‌خوام تو فقط عقد خودم بشی!

لرزی که از بدنم عبور کرد ناخودآگاه بود

کمی فاصله گرفت

_وقتی برام تکراری شدی میکشمت

به پاش افتادم

+بزار برم التماست میکنم آقا...

بی رحم پاشو بالا برد و محکم کوبید‌ روی فکم
جوری که حس کردم شکسته و پر خون شده.

جیغ بلندی کشیدم
که محکم موهام و چنگ زد و دنبال خودش کشید ..

۸ پاسخ

🤕🤕🤕🤕

جالب شد چند پارتِ؟

پاک نکن اخر شب میخونم

😟😟😟😟😟😟😟

برو پارت بعدی رو بزار

تند تند بزار بی زحمت 😬😬

درخواست بده

یه بار یکی گذاشت بعد پارت ها بالا رف دیگه نزاشت نتونستم پیداش کنم اگ توعم میخای اینطوری کنی نزار😭😂

سوال های مرتبط

ریحان رمانویس ریحان رمانویس قصد بارداری
🔱سارگل 🔱پارت 86که صدای گریه.. جیگر گوشم.. بلند شد..... ــ زیر لب بیجون... خداروشکر کردم.. با حرفی که دکتر زد.. سرمو با شوک بالا اوردم ــ مبارکه اینم شاه پسرتون.. ــ چی؟ پ. پسر.. اوردنش بالا.. و گذاشتن.. روی سینم... قطره اشکی از چشمم چکید روی گونم.... خدایا.. داری چیکاری میکنی با من... سیاوشی که آرزوش پسر بود.. ولی دختر بود.. حالا که نیست شد پسر... چشمامو بستم... حکممت چیه خدا...بی بی هم مثل من تعجب کرده بود....... نگاش کردم.. انقدر کوچولو بود میترسیدم دستش بزنم.. یعنی بچه ای منه... ولی کو باباش... اشکام رونه شد روی گونم... الان حتما بغل زنش خوابه.. اره.. اگه بود.. اگه اگه شاید.. دیگه بهشفکر نکن سارگل تو دیگه پسرتو داری.. دیگه تنها نیستی.. بی بی رو داری.. اره من تنها نیستم خدایا.. من تنها نیستم....... بی بی لباسای نوازدی صورتی رنگ رو اورد.. و تن پسرکم کرد.. خندم گرفت.. اخه چون بی بی همه لباسا رو دخترونه خریده بود... ــ شرمنده مادر.. میرم فردا لباسارو تعویض میکنم.. لبخندی به مهربونیش زدم.. که با اوردن کاچی پر مخلفات داغی.. اورد کنار گذاشت.. و پسرکم رو اروم.. از بغلم که خابش برده بود.. بیرون کشید.. و روی تشک کوچولوی خودش گذاشت... درحالی.. که پتو رو روش میکشید با ارومی گفت ــ اسمشو چی میذاری مادر..؟.. نگاش کردم.. به چهره زیبایی پسرکم ــ ایهان... ــ قشنگه اسمش مادر.. پنچ تن نگهدارش باشه......
ریحان رمانویس ریحان رمانویس قصد بارداری
🔱سارگل 🔱پارت 87ــ حالا چیکار کنم برای شناسنامه.... این بچه شناسنامه میخواد... مالک تو فکر بود.. عزیز جون.. که حرفای مارو شنیده بود.. چایی به دست امد.. و نشست کنارم.. و چایی رو گذاشت کنارمون.. و گفت ــ تو که تمیتونی به اسم شوهرت برای ایهان شناسنامه بگیری.. هرجام باشی پیدات میکنه با اسم خودش و فامیلیش.. سرمو. با ناراحتی تکون دادم.. که از داخل جبعه ای.. شناسنامه ای دراورد.. و گفت.. ــ اگه مالک راضی باشه... شناسنامه فاطمس... هنوز همینجوریه.. هیچ گواهی فوتی.. روش نخورده... با گریه گفت ــ اینو بدم به تو.. که اسم بچت بره تو شناسنامه مالک.. و فاطمه... اینجوری.. دیگه در امانی... نگاهی به مالک انداختم.. که سرش پایین بود.. نگاه منو... و بی بی. وی مالک بود... سرشو اورد بالا و نگامون کرد.. توی نگام التماس موج میزد.. با نگرانی دست بی بی رو فشردم.. که... مالک گفت.. ــ من حرفی ندارم.. فقط.. سارگل.. تو خطر نیوفتی.. سیاوش میتونه ازت شکایت کنه... هیچ چیز برام مهم تر از ارامش بچم نبود........... 3 سال بعد....
پری.. ایهان... دست نزن به اون... ایهان جیغی کشید...و دستاشو که پر از پوفک شده بود..برد پشت سرش..با اخم بهش زل زدم...رفتم جلوش به مرد کوچک روبه روم زل زدم..تمام حرکاتش مثل سیاوش بود..اخماشو توهم کشید..و با لحن شیرین زبونش گفت... ــ دس زدم که زدم... اصلا..چلا امدی سمت من..برو از پلی «پری» بگیر.. چشمامو ریز کردمو.. و یکی زدم به نوک بینیش... که بیشتر اخم توهم کشید...
ــ بیار جلو... روشو برگروند سمت دیگه... و سوت هایی میزد که صدا نداشت.. دلم ضعف میرفت برای این حرکاتش... مثلا خودشو زده به کوچه علی چپ...
ریحان رمانویس ریحان رمانویس قصد بارداری
🔱سارگل 🔱پارت 85برای نوه اش لباس نوازدی و عروسک میخرید.. تقریبا همه چیزاش جور بود.. خیلی شرمندشون بودم... مثل یک خانواده واقعی کنارم بودن........ زمستان تمام شد... و بهار امد... شب اول عید.. بود که.... بعد خوردن.. ماهی شب عید.. درد بدی داخل شکمم پیچید.. که از درد به خودم میپیچیدم.. و جیغ میزدم...مالک.. و بی بی.. با نگرانی امدن سمتم.. فقط با گریه بی بی رو صدا میزدم.. پری که با دیدن من ترسیده بود و گریه میکرد... بی بی رو به مالک گفت.. برو ماشینو اماده کن.. فکر کنم وقتشه.. بزور تونستم بگم ــ نه بی بی.. پیدام میکنه.. تورو خدا.. زد به صورتش ــ خوب چی کار کنم... مالک گفت ــ صبر کنین و از خونه زد بیرون... از درد به خودم میپیچیدم.. با حس خیسی که از بین پاهام خارج شد.. شوکه به چیزی مثر اب مانند.. و دردم بیشتر شد.. بی بی منو روی ملافه که وسط اتاق انداخته بود نشوند... از درد فقط خدارو صدا میزدم.. و به یاد بد بختیام به یاد مرد بی رحمم که دوماهه هیچ سراغی از زنش و بچش نگرفته.. درد میکشیدم.... که مالک امد تو.. و همراه دوتا زن.. که سلامی کردن.. و از داخل کیفشون.. چندتا.. وسیه های دکتری بیرون اوردن... اول.. فشارمو گرفتن.. که از درد همش جیغ میزدم.. مالک رفت بیرون پری هم برد.. بی بی در اتاق رو بست... وقتی دکتری که مالک اورده بود.. منو ماینه کرد گفت... ــ 8 سانت دهانه رحمت باز شده.. بهت زور بزنی چون سر بچت پایبنه.. ملافه رو به دندون گرفتم... و یک لحظه چهره سیاوش جلوم نقش بست.. با نفرت تمام جیغی کشیدم.. که حس کردم.. چیزی ازم خارج شد... و اون دوتا دکتر.. چیزی رو ازم میکشیدن.. چشمام بسته شد.. و بی حال سرم افتاد روی بالشت...
هانیــه✨ هانیــه✨ قصد بارداری
ببخشید که همش میام اینجا و از دردام میگم… اما میام اینجا با دوستای همدردم صحبت میکنم خیلی آروم میشم🫂
اخه تو دنیای واقعیم همه فقط لبخند و صبوریامو میبینن💔
.
.
این روزا، حال و هوام عجیب غریبه…
گاهی پر از نوری که نمی‌دونم از کجا میاد،
و گاهی تاریک‌تر از شب، بی‌صدا، بی‌رمق، بی‌احساس.

گریه‌هام بی‌وقفه‌ست، از اون گریه‌هایی که انگار می‌خوان از مغزت بیرون بزنن،
نه از چشمات…
گریه برای دخترکی که اسمش هنوز رو لبهامه،
برای لالایی‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن،
برای قلبی که نصفه مونده…

من پر از امیدم
ولی انگار دلم ازم قهر کرده،
و من باورم نمی‌شه چقدر یه حس،
یه زندگی کوچولو توی وجودم،
منو از ریشه عوض کرد…

گاهی می‌شینم به همون پنج ماه فکر می‌کنم،
به حس تکون‌های آرومی که انگار یه عشق تازه داشت تو وجودم جوانه می‌زد،
به شوقی که باهاش بیدار می‌شدم،
به آرزوهایی که هیچ‌وقت به زمین نرسیدن.

عشق من، دخترکم…
تو تنها نبودی.
من هر لحظه با تو عاشق بودم.
و حالا که نیستی،
همه چیز توی من جا مونده،
یه حس خالی،
یه دلتنگی برای چیزی که هنوز تموم نشده ولی نیست…

و شاید بیشتر از هر چیز،
دلتنگ خودمم…
اون “هانیه”‌ای که بی‌فکر زندگی می‌کرد،
بی‌دغدغه، سبک،
نه مثل حالا که انگار هر قدم،
یه کوه درد رو دنبال خودش می‌کشه…

دخترم…
مامان هنوز هم با تو نفس می‌کشه.
با خاطره‌هات، با اسم کوچیک قشنگت که تو دلشه.
و می‌دونه که یه روز، یه جایی،
باز هم به هم می‌رسیم…

برای دلم دعا کنید، خییییلی محتاج دعاهاتون هستم😭
❤️‍🩹
❤️👶🏻👧🏻💙 ❤️👶🏻👧🏻💙 قصد بارداری
نامه‌ای از دلی عاشق، برای کوچولوی نیامده اش

سلام عشق کوچولوی من...
نمی‌دونم الان کجایی، نمی‌دونم روی ابرا داری بازی می‌کنی،
یا توی گوش خدا زمزمه می‌کنی: "من هنوز نمی‌خوام برم پایین، هنوز دلم تنگ نشده..."
اما من...
من اینجام، هر روز، هر شب، با دلِ پر از تو، منتظرتم.

تو نمی‌دونی،
هر بار که لباس کوچیک بچه‌گانه‌ای دیدم،
تو رو توش تصور کردم.
هر بار که یه مامان بچه‌شو بغل کرده،
یه لحظه، فقط یه لحظه، تو رو تو آغوشم حس کردم.

می‌دونی کوچولوی من؟
من گاهی با شکمم حرف می‌زنم، حتی اگه خالی باشه...
گاهی دستمو می‌ذارم روش و می‌گم:
"یه روزی تو اینجایی... درست همین‌جا، زیر دستام، توی وجودم..."

و بعد چشمامو می‌بندم،
و تو رو می‌بینم—
با چشمای درشت و لبخند بی‌دندون، با دستایی که دنبال دست من می‌گرده...

من قول می‌دم وقتی بیای،
واست دنیا رو امن می‌کنم.
تو فقط بیا...

بیای، که لالایی‌هام برسه به گوشات.
بیای، که این بغض‌های بی‌صدا بالاخره جاشو بده به اشک شوق.
بیای، که بگم:
"من تموم شدم، ولی تو شدی تمومِ من..."

تا اون روز،
من اینجام،
مادری که هنوز بچه‌شو نمی‌شناسه،
اما بی‌وقفه دوستش داره...
ℬᎯℛЅᎯℳ ℬᎯℛЅᎯℳ قصد بارداری
محرم اومده،
ماه دلتنگی، ماه اشک... ماهی که رباب، بچه‌شو زیر آفتاب داغ بغل گرفت، ولی صداش خاموش بود...
ماهی که یه مادر، چشماش به گهواره دوخته بود و فقط صبر کرد... صبری که شبیه هیچ صبری نبود...

من این روزا، دلم شبیه ربابه...
شبیه همه‌ی مادرایی که دلشون برای صدای گریه‌ی بچه‌شون تنگه، ولی جز سکوت چیزی نصیبشون نشده...

دو بار توی وجودم زندگی جوونه زد...
دو بار با ذوق یه نبض تازه خوابیدم، رویا ساختم، اسم انتخاب کردم، لباس خریدم...
اما هر دوبار، قبل از اینکه صدای گریه‌ای بشنوم، قبل از اینکه بگن "مبارک باشه"، قبل از اینکه بغلش کنم... رفت...
رفتنشون یه‌جوری بود، که انگار یه تکه از جونم کنده شد و دیگه هیچ‌وقت برنگشت...

این شب‌ها که دلا می‌سوزه برای علی‌اصغر،
برای اشکی که حسین از صورت بچه‌ش پاک کرد،
برای آغوشی که خالی شد...

ازتون یه خواهش دارم...
برام دعا کنید...
دعا کنید خدا بهم دوباره بده... ولی این‌بار با صدای نفس، با رنگ سلامتی، با بغل گرمِ مادری...

نه برای من، برای دل اون بچه‌هایی که هیچ‌وقت فرصت "اومدن" نداشتن...
برای دو فرشته‌ای که زیر خاک نیستن... تو آسمونن...
و هر شب، مادرشونو تماشا می‌کنن که گریه می‌کنه...

به حق بی‌تابی‌های رباب...
به حق گلوی تیرخورده‌ی اصغر...
دعام کنید...
یا حسین





#قصدبارداری
#فرزندپروری
#قصدبارداری
صدیقه صدیقه قصد بارداری
تجربه عکس رنگی رحم
کلی وسایل (آمپول و شیاف، گاز استریل، و....) از داروخانه گرفتم بعد گفتن یدونه شیاف مقعدی استفاده کن بعد 5 دقیقه رفتم لباسامو درآوردم دراز کشیدم دستگاه رادلوژی همون عکس برداری رو روی رحمم گذاشتن بعد دکتر با دستگاه معاینه باز کرد بعد با بتادین دهانه رحم رو استریل کرد یکم سوزش داشتم بعد دو دقیقه به سوزن وارد رحمم کردن که مثل نشگون گرفتن بود بعد آمپول اول رو که تزریق کردن یکم درد داشت رفتن بیرون عکس انداخت بعد دکر اومد نگو آمپول دوم مونده اونو زد داد زدم یا ابولفضل خیلی درد کرد همش صلوات فرستادم که زود تموم بشه کلا ده دقیقه طول نکشید ولی آخرش درد داشت قابل تحمل بود دکتر گفت لوله هات باز هستن رحمتم خوبه بد نیس بعد که از تخت اومدم پایین فشارم افتاد سرگیجه گرفتم زودی مامانم یه دو تا بيسکوئيت گذاشت دهنم آب داد من به خودم اومدم
الان بعد یکی دو ساعت باز درد دارم ولی رگه ای هست گاها نفسم بالا نمیاد باز شیاف استفاده کردم
دیگه ببینیم بقیشو خدا چه میخواد