چه روزایی بود خدایا🥲🥲🥲تعریف کنم؟
دخترم ۳۷ هفته و ۱ روز بخاطر پارگی کیسه ای بدنیا اومد
بعدش ک یروز تو بیمارستان بودیم میخاستن ک مرخصی کنن دکتر نوزادان اومد گفت زردی ۲۴ ساعت اولش بالاعه و بستری🥲🥲
منم خیلی حالم بد بود زایمانمم خیلی سخت بود با اینکه بچم ۲۵۰۰ بود
و خیلی بیحال بودمو همش گریه ام میومد همش خود ب خود اشک میریختم.. بعدش روزی ک باید میرفتم خونه رفتیم بخش زردی نوزادان بچمو بستری کردیم🥲💔🥺 زردی ۲۴ ساعت اولش ۱۰.۲ بود و میگفتن بالاعه برا ۱ روزگی.. بعدش بچمو ک گذاشتم زیر دستگاه هر روز ازش خون گرفتن منم خیلی گریه میکردم حالم بد بود همش صدای دستگاه ان اس تی تو گوشم پخش میشد ک ۱۲ ساعت بهم وصل بودن موقع زایمان..دخترم اصلا از خواب بیداز نمیشد باید میشستمش تا بیدار میشدو ۵ دیقه شیر میخورد بعد میخابید.. شیرم نمیومد بچم نمیتونست بگیره .. خیلی گریه میکردم خیلییییییی.. بابام همش برام اب هویج میورد ک شیرم زیاد شه.. زردی دخترم خیلی کم پایین میومد ینی بعده ۶ روز تازه شد ۶.۸ و مرخصی کردن.. همچنان دخترم بیدار نمیشد و من باید بهش تن تن شیر میدادم برا اینکه زردیش بالا نره.. بچم هر روز رنگش زرد تر میشد ک روز ۴ مرخصیش بردیمش بازم ازمایش دادیم زردیش شده بود ۱۳.۹😭بازم بستری ای خدااا ای خدااا چه روز بدی داشتیم
شب ساعت ۶ بستری شد و صبح ازش ازمایش نگرفتن..گذاشتم پس فردا صبح ازش ازمایش گرفتن منم انقد گریه میکردم ک ناقابل یه هفته اینجا بازم مهمونیم ک خداروشکر توی ۲ روز از ۱۳.۹ شده بود ۶.۳ و مرخصی کردنو اومدیم دوباره خونه ی مامانم

تصویر
۹ پاسخ

آخ یاد خودم افتادم پسرم تو این دستگاه بود اینقدر اشک میریختم که نمیتونم تو بغلم بگیرمش چشام کاسه خون بود،الان که یاد اون روزا افتادم دوباره اشکام سرازیر شد،خداروشکر که بخیر گذشت
خدا گل دخترتو واست حفظ کنه عزیزم 🌹

بدترین حس دنیاست بچتو تو این دستگاه ببینی . پسر منم ۳۴ هفته بدنیا اومد ۷ روز زیر این نوره بود . منم خیلی گریه کردم خیلی برام سخت می‌گذشت ولی دیگه گذشت خدارو شکر

منم‌تازه امروز‌ مرخص شدم …زجر کشیدم‌این‌سه روز 😭😭

برا من دیگه تو این دستگاه بند نمیشد تا شیرش میدادم دوباره یکم بعدش بیدار میشد گریه میکرد😂

پسر منم ۱۲روز بیمارستان بستری بود اکسیژن خونش پایین بود خیلی روزای بدی گذروندم پسر منم ۳۷هفته دنیا آمدم قندم بالا بود وآب دور بچه زیاد شده بود

تصویر

دختر منم دقیقا بااین وزن ب دنیا اومد پنج روز بخاطر اکسیژن بستری بود
الان وزن بچتون چند شذه

چقدر تنفر دارم از این دستگاه لعنتی بچم تو این بود منم اشک می‌ریختم بالا سرش تا صبح الهی هیچ وقت برنگرده اون روزا

ای خدا خیلی بد بود منم ۳۷هفته بخاطر نشتی کیسه و اب آمنیوتیک ۲تا مونده بود زایمان کردم سزارین بعد ۳روز با همون بخیه های سزارین خودم تنها موندم پیش بچم🙃
شکر گذشت

عزیزم هرچی باشه گذشت من شرایطم خیلی سختر از شرایطت بود کلا تو بیمارستان بودم قبل وبعد زایمان ولی الان که بچمو میبینم خداروشکر میکنم همه دردای که کشیدم فدای سرش

سوال های مرتبط

مامان مهراد مامان مهراد ۹ ماهگی
تجربه من از ختته پسرم تو دوماهگی:
نیم ساعت قبل ختنه بهش استامینفون دادم بعد رفتیم مطب اونجا پسرمو گرفتن بردن تو اتاق دکتر با دستیارش کارشونو شرو کردن منم کلی استرس داشتم اول ک امپول بی حسی رو زدن مهراد گریه کرد ولی خیلی سریع اروم شد و دیگه گریه نکرد کلا ۵ دیقه شد فک کنم بعد در بازشد و دستیارش صدام کرد مای بیبی سایز بزرگتر براش بستیم و خوش و خرم کارمون تموم شد ولی اتیش زیر خاکستر بود بعد نیم ساعت چنان گریه ای کرد ک ب غلط کردن افتاده بودم دلم خون بود نگو جیش اولش درد داره و تازه بی حسیش رفته بود حدود دو ساعت مدام گریه کرد و خوابید بیدار ک شد دیگ گریه نکرد خداروشکر کلا دردش همون دو ساعت بود ک ما تو خونه گزاشتیم لای پتو نازک تکونش دادیم ی کوچولو اروم میشد چون هرکاری میکردیم اروگ نمیشد روز اولم هر ۴ ساعت دوبرابر وزنش بهش استامینفون میدادم از فرداش بردم شستمش اوردم خشکش کردم دست به التش هم زدم خداروشکر دردی نداشت بعد با تتراسایکلیلن چربش کردم خداروشکر ک بخیر گزشت الانم منتظرم بیفته دیگه
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۱۰ ماهگی
سلام مامان خانوما روزتون بخیر
خب منم میخوام بعد از دو ماه تجربه زایمانمو بزارم فقط اینکه خیلی طولانیه و شاید سرتونو درد بیاره
تجربه زایمان سزارین #پارت 1#
خب من توی 28 هفته فشار خون گرفتم و دو شب توی بیمارستان بستری شدم و بعد از اون روز قرص شروع کردم ک بعد از بیمارستان بازم فشارم رفت بالا ک این دفع رفتم مطب ک قرصمو کرد دوتا وهمین جوری ادامه داشت تا 33 هفته ک قرصای من رسید ب 6 تا یه روز ک مراقبت داشتم و رفتم مطب دکترم همون روز باز فشارم رفت بالا و دکتر گفت من نمیدونم بهت ختم بارداری بدم یا بزارم تا هفته 37 بمونی برای همین گفت باید بری جای یه دکتر دیگه ک توی شهر دیگع بود و دو ساعت توی راه باید باشی من گفت حتما فردا صبح برو ما فرداش صبح راه افتادیم رفتیم و توی اون شهر برادر شوهرم زندگی میکنه ک ما صبح رفتیم خونه اون تا غروب ساعت 7 ک نوبتمون بود و رفتیم پیش دکتر و از شانس گند من همون موقع باز فشارم رفت بالا ک دکتر افتخاری گفت باید بری بیمارستان واسه ختم بارداری نمیدونین با شوهرمو مامانم چقد گریه کردم میترسیدم ک بچه نرسیده باشه درکل کلی ترسیده بود بلاخره رفتم خونه و یکی دو ساعت تو خونه بودیم و از غصه نمیدونستیم چیکار کنم و بلاخره ساعت 12 شب منو بردن تا بستری کنن حالا ما هم هیچی لباس واسه بچه نگرفته بودیم مثل قرار بود وقتی منو بستری کردن فرداش مامانمو شوهرم برن واسه خرید سیسمونی
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۱۰ ماهگی
#پارت 2#
من اون شب توی بلوک زایمان بستری شدم وای نگم ک چقد بد بود فک کن کلی زن ک پاهاشو باز کرده بود و فقط جیغ میزدن من همون شب تا صبح نتونستم چشامو روی هم بزارم واقعا ترسیده بودم فقط گریه میکردم ولی واقعا وحشتناک بود حالا اومدن بهم امپول بتامتازون زدن برای ریه هاش ک برسه ولی بلاخره من اون شبو صبح کردم و شب دیگه رو بردنم بخش تا بازم امپولو بزنن چون باید سه تا شو یه شب میزدن سه تای دیگشو ی شب دیگه بلاخره زدنو خداروشکر وضعیت بچه خوب بودو دکتر ترخیصم کرد و قرار شد من هفته ای یکبار بیام سبزوار ک سنوی داپلر بدم و هفته ای دو بار ان اس تی ولی توی شهر خودمون بدم ک وقتی رسیدم به هفته ی 35 وقتی شنبه رفتم سبزوار تا سنو بدم دکتر گفت باید زایمان کنی چون هم اب دور جنین کمه هم سه هفتس بچه اصلا رشد نکرده ک اخرین سنوم ک همون روز بود بچه 1880 بود ک برام نامه سزارین و نامه بستری نوشت برای دوشنبه ک من میشدم دقیق 35 هفته 5 روز ک من رفتم خونه خودمو تا دوشنبه ک اماده شم ساک بچه رو بستمو اماده بودم تا دوشنبه زایمان کنم ولی بگم ک کلی استرس داشتم نگران ک بچه خیلی کوچولو نباشه یا خدای نکرده ریه هاش تشکیل نشه بره دستگاه حالا بماند ک شد روز یک شنبه و من شبش کلی استرس و ترس تا صبح اصلا خوابم نبود ک دکتر اول گفته بود ساعت 7 و نیم بیمارستان باش ولی باز روز قبل عمل زنگ زد گفت نه باید 6 اون جا باشی دیگع ما چون راهمونم دور بود از ساعت 3 صبح حرکت کردیم