پارت دوم ملورین تو کامنت

۲ پاسخ

#پارت2

فکش را میان دستش محکم فشار می دهد و می غرد:

-لالی؟ بگو ببینم ! اسمت چیه؟

از چشمانش قطره اشکی خارج می شود.
فریاد بلند بالایی می کشد:

-اســمـت و بگـــو مادر بـه خطـا!
لرزه ای از ترس به بدن لختِ دخترک می نشیند.

-م..ملو..رین!

به سرعت از جایش بلند می شود و لباس زیرش را می پوشد .
اشتباه کرده بود، اورا به شرکتش آورده بود و حالا.....

مدام دور خود می چرخید.
به چه کنم،چه کنم افتاده بود! گندی زده بود نمی شد جمعش کرد!

به سمتش رفت و اورا لخت و عریان از روی کاناپه اتاقش بلند کرد و روبه رویش قرار داد!

هنوز هم جذاب بود، آب دهانش را به سختی بلعید و سعی کرد نگاهش را از روی سینه هاس درشتش بردارد!

- چند سالته؟ کی تو رو فرستاده اینجا؟

جوابی نشنید محکم اورا تکان داد.
صدای ناله از درد دخترم از جای بلند شد.

-اینقدر واسه من سوسه نیا! جواب منو بده!

-نو...نوزده سالمه... آقا!

با بغض و اشک به او خیره می شود .

-کی تورو فرستاده پیش من؟ واسه چی اومدی!؟
چرا نگفتی دختری!؟ تخم سگ جواب منو بده!

چشمان درشت و سبزش را خیره آن می کند!

-خو..خودم! به..‌به خدا کسی نیست!

از شدت عصبانیت فریادی می کشد.

-چقدر پول میخوای تخم حروم؟ چقدر میخوای بری و گورتو گم کنی؟

سینه هایش را می پوشاند و شرت توری اش را تنش می کند.
-پول...پول دوای خواهرم و بده!
با تعجب خیره اش می شود.

-دوای خواهرت مگه چیه که به خاطرش تنت و به تاراج دادی؟

بازویش را می گیرد و محکم به کاناپه می کوبد؟

- فکر کردی خرم یا گوشام درازه؟

مامان ارغوان جان حذف نکنی من الان نمیتونم بخونم فردا میخونم... هیچیش حذف نکنی

سوال های مرتبط

مامان ارغوان و ارشیا مامان ارغوان و ارشیا ۵ سالگی
مامان ارغوان و ارشیا مامان ارغوان و ارشیا ۵ سالگی
مامان ارغوان و ارشیا مامان ارغوان و ارشیا ۵ سالگی
#پارت24
-چی شده شما دوتا دوباره مثل سگ و گربه شدین؟

-به بچه جماعت فضولیش نیومده، کیشته! برو سر درس و مشقت.

نیلا به محض شنیدن این حرف از زبان امیر انگار که به یکباره روی آتش نشسته باشد شروع به جلز و ولز کردن کرد.

محمد که سرگرم شدن امیر با کلکل کردن با نیلا را دید نفسی از سر آسودگی کشید.

واقعا حس میکرد که توانایی این را ندارد به او جواب پس بدهد!

احساس خستگی‌ای که در بدنش حس میکرد تا قبل از دیدن ملورین رسما از او مرده متحرک ساخته بود.

ولی الان که میتوانست در ده قدمی خودش دختری را ببیند که چند روز خواب و خیال راحت برایش باقی نگذاشته احساس آرامش بیشتری داشت.

با شدت گرفتن کلکل امیر و نیلا بی حوصله از کنارشان بلند شد و قدم‌هایش را به سمت بالکن کج کرد، اصلا حوصله این را نداشت که بخواهد در این مهمانی بماند.

دلش میخواست هرچه سریعتر زمان بگذرد و به نیمه شب نزدیکتر شود تا بتواند با ملورین تنها باشد، نگاهش را به آسمان تیره و ابری شب دوخت.

فقط خدا میدانست که تا به چه حد دل در دلش نیست که بتواند دوباره تن بی نقص ملورین را میان بازوهایش داشته باشد.