#پارت51
چشمهایش را که باز کرد از دیدن سقف بالا سرش متعجب شد، دوبار پشت سر هم پلک زد.
انگار مغزش توانایی پردازش کردنش را از دست داده بود اما یکهو ویندوزش بالا آمد و لبخندی روی لبهایش نقش بست.
هیچ یادش نمیآمد دیشب چجوری بیهوش خوابش برده بوده اما هر چه که بود از اینکه امروز اینجا بود لذت میبرد.
به ملحفه کشیده شده روی خودش نگاه کرد، دستش را زیر سرش گذاشت و به دیشب فکر کرد که ملورین وارد پذیرایی شد.
لبخندی تحویلش داد و چشمکی حوالهاش کرد، ملورین خجالت کشیده سر به زیر شد و راهی آشپزخانه شد.
-میشه لباسهاتون رو تنتون کنید، الان مینو از خواب بیدار میشه.
ملحفه پیچ شده وارد آشپزخانه شد که دید ملورین در حال روشن کردن سماور است، لبخندی زد و به روی گونهاش بوسهای زد.
-آجی جون.
ملورین اخمهایش را در هم کرد و قبل از اینکه مینو شاهد ماجرا شود از آشپزخانه بیرون زد.
-جونم عزیزم؟
خودش را هم قدش کرد و منتظر شد.
-عمو محمد نیستش؟
-نه عزیزم شما تا بری جیش کنی عمو هم میاد.
مینو با خوشحالی سمت دستشویی دوید که ملورین عصبی لباسهای محمد را از کف زمین برداشت و توی صورتش پرت کرد.
محمد خندهای کرد و لباسهایش را تنش کرد، عصبانیتش خیلی بانمک بود.
💚💚
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.