#پارت81
لبخندی گوشهی لب محمد را زینت داد و انگشت شستش را گوشهی لبش کشید و گفت:
- یه لیوان اب لطفا!
دست و پایش را گم کرده بود ولی با این حال سری به نشانهی تایید تکان داد و پشتش را به محمد کرد.
لیوان تمیزی از کابینت بیرون کشید و آب کرد، با همان دستان لرزان لیوان را به دست محمد داد و گفت:
- ب...فرمایید.
تشکری کرد و خیره به چشمهای ملوریون لیوان اب را به لبش چسباند و یک سره ان را بالا کشید.
بعد دستش را دور لبهایش که کمی نمناک بود کشاند و با لحنی منظور دار زمزمه کرد:
- خیلی خوشمزده بود!
دخترک گیج سری تکان داد و موقع گرفتن لیوان حواسش نبود که انگشتانش به انگشتانِ مردانهی محمد برخورد کرد.
هینِ کشیدهای گفت و بعد نگاهی مظلومانه به محمد که با شیطنت خیرهاش شده بود انداخت و گفت:
- ببخشید...
محمد اما خرسند از اتفاقی که افتاده بود لیوان را روی کانتر اشپزخانه گذاشت و بازوی ملورین را به نرمی در دستش گرفت.
به ارامی مشغول نوازش کردنِ بازویش از روی چادرِ گلدارش شد و زیر چشمی دخترک را دید زد!
کمی تنش را به سمت خودش کشاند و خیرهی چشمهای خوش رنگش اهسته زمزمه کرد:
- دلم واست تنگ شده بود!
اسم رمان چیه
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.