خاطرات زایمانم پارت 3#
رفتم زایشگاه بازم نزاشتن تنها شدم یه پرستار اونجا بود خیلی مهربون بود دم اتاق زایشگا از ویلچر پیاده شدم از درد زیاد گفتم میخام برم خونه ولم کن الان مینویسم خندم میگیره گفت کجا میری رفتم رو تخت دراز کشیدم اتاق تاریک پرستار هی سوال میپرسید من دردام زیاد بوداما خاب عجیبی تو چشام بود فقط میگفتم بخابم منگ شده بودم طلاقت نداشتم اذان عشا خوند گفتم خیلی مونده زایمان کنم پرستار گفت اره تازه امدی زایشگا منم خابم سنگینی تو چشام بود مادرشوهرم مامانم اینا امدن پیشم میگفت تو چشات بسته بود کلا پرستار امد گفت مگه درد ندذری چرا خابیدی گفتم نمیدونم بی حالم همش ابمیوه کیک اورد نخوردم غذا اورد نخوردم مگه درد اجازه میداد چشام هم که باز نمیشدن گفتم خدایا منم زایملن کنم راحت بشم نگو رحمم کلا باز شده ولی دکترا گوش نمیدن پاشدم برم دستشوی یه اون پرستار همش پیشم بود گفت نباید بری دستشوی منم گرفتتم اون دستگا نوار قلب رو شکمم انداختم اونجا رفتم دستشوی پرستار گفت نباید در دستشوی ببندی دم دستشوی منتظر من بود همش میگفد بیا نرو دستشوی

۲ پاسخ

مگه معاینه نمی‌کردن

😂😂😂😂

سوال های مرتبط

مامان رادوین مامان رادوین ۳ ماهگی
خاطرات زایمانم پارت 5#
بد گفت سه سرفه کن جفت بیوفته جفت افتاد میگفتم خدایا اینا 9ماه تو شکمم بودن خب دیگه راحت شده بودم درد نداشتم امد بخیه زد رفت منم به بچم شیر دادم حالم خوب بود گفتم راحت شدم نگو درد اصلی هنوز مونده لخته خیلی بزرگ دفع کردم که از بچه بزرگ تر بود گفتم عادیه امدم بخابم که شکم ماساژ دادن خونریزیم قط نمیشد کلا زایمانم ساعت 9بود تا 4صب خونریزی شدید داشتم 15تا دکتر پرستار امدن بالا سرم همشون یکی یکی معاینه میکردن که تو خونریزیت. بند نیاد میمیری منم از درد میگفتم چرا این همه معاینه میکنی اتاق پره دکتر بود همشون با چراغ گوشی نگا میکردن نگو اونی که بخیه زده نمیدونم چیکار کرده بود که گفتن خونریزی از رحم نیس از واژنته اونی که بخیه زد بود گفت من کاری نکردم همش رو بخیش نشته اینجوری شده خدالعنتش کنه امدن بیدارم کردم که باید دوباره بخیه بزنیم تا خونریزی قط بشه مادرشوهرم میگفت وقتی اون همه دکتر بالا سرت دیدم خیلی ترسیدم بچم از یه طرف گریه میکرد اینام یه طرف دست بردار نبودن پرستار به اونی که بخیه زده بود دزدکی گفت چرا بند نمیاد خونریزیش گفت ولش کن زیاد پیگرش نشو یه ماما امد گفت اینبار من بخیه میزدم بهیه زد یه گاز گذاشت گفت پاهاتو کلا باز نکن اونی که بخیه زده بود پریشون بود گفتم چرا دوبار بخیه گفت چیزی نیس اونام رفتم منم انقد تشنه بودم که انگار یه سال بود کلا اب نخوردم غذا نمیخاستم همش ابمیوه چای تا صب دوروز منو مرخص نکردن چون خونریزی داشتم و بعدشش
مامان رادوین مامان رادوین ۳ ماهگی
خاطرات زایمان پارت4 #
خاهرم امد پیشم موهامو گرفته بود تو دستم از درد خاهرم به زور دستمو تو موهام دراورد پرستار امد مگو سر بچه دیده میشه پرستار داد زد به خاهرم گفت زود برو بیرون گفت دستت بزار زیر رونت فقط فشار بده گفت انگار داری دستشوی بزرگ میکنی دکتر صدا زد که بیا تت 15زایمان میکنه دکتر عوضی هم گفت ن اون تازه امده چه زود زایمان میکنه ن قرص دادیم ن سرم زدیم ن امپول فشار امد یه نگاه الکی کرد رفت بد چند دیقه پرستار بازم جیغ زد که اگه نمیاین من بچرو بگیرم وسایل اوردن گفتم زور بزن منم خب زور میزدم از اولم دکتراوژانس گفت لگنت کوچیکه منلسب زایمان نیس ولی این دکترا گوش ندادن انگار جلاد بوندن یکیشون امد بالای شکمم همش شکممو هول میداد منم همش زور میزدن چون وقتی زور میزدم درد کمتری داشتم امد برش داد بدون بیحسی که گفت ن قیچی نمیبره تیز نیس یه فیچی تیز اوردن خرت خرت برش زدن و دو دیقه ای بچه دنیا امد گذاشتن رو سینم دست زدم بغلش کرپم که گفت داری چیکار میگنی بند نافو بردین بچرو بردم تمیز کنن بچم گریه کرد منم گریه کردم گفت توچرا گریه میکنی پرستار گفت اشک شوقه
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
اما آنقدر دردام تو دو ساعت اوج گرفته بود که دلم میخواست زمین چنگ بزنم، ولی به خودم قول دادم جیغ و سر و صدا نکنم و فقط تحمل کنم چون شنیده بودم زایمان طبیعی اصلااااا نباید جیغ بزنی چون تمام انرژیت حدر میره و دیگه توانی برتی زور زدن و بدنیا اومدن بچه نمیمونه.
از طرفی هم ترسیده بودم و دلم میخواست فقط سزارین بشم، چون تصورم از درد زایمان طبیعی چیز دیگه ای بود، و واقعا فکر نمیکردم چنین دردی باشه.
من و همسرم رسیدیم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم، یک بیمارستان دولتی داغون، وقتی رفتم قسمت زایشگاه هم از ترس هم از درد تمام دستام میلرزید ساعت شده بود ۷ صبح و هنوز نه دکتری و نه مامایی اومده بود نظافتچی اومد جلو و گفت الان پرستار میاد. وقتی پرستار اومد گفت برو دراز بکش معاینت کنم همین معاینه کرد گفت دو سانتی برو اتاق رو تخت دراز بکش تا ان اس تی ازت بگیرم، دستگاه رو وصل کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه و من چون دراز کشیده بودم دردام داشت بیشتر شدت میگرفت، پرستار اومد گفت دخترم میخوای اینجا زایمان کنی؟ منم چون ترسیده بودم گفتم نه میخوام برم، گفت مگه نمیخوای زایمان طبیعی بشی؟ گفتم نه میخوام سزارین کنم.
مامان برسام مامان برسام ۲ ماهگی
پارت دوم خلاصه خواهرم کنارم بود تا فهمید زنگ زد ب مادرم مادرم سریع اومد بهداشت دنبالم ک برم من اول مخالفت کردم گفتم دردام قابل تحمله مادرجان نمیرم ولی مادر اصرار کردن ک باید بری رفتم خونه مامانم حموم کردم و یه چیزی خوردم ولی بچه همچنان تکوناش کم شده بود منم چند بار تو گوگل سرچ کردم و می‌گفت بخاطر اینک بچه رشد کرد تون ها کم میشه منم بخیال خودم راحت بودم خلاصه ساعت ۱ونیم راه افتادم بیمارستان با مادرم پیاده رفتم ساعت ۲ونیم رسیدیم رفتم بخش زایشگاه ماما گفت چند هفته ایی و برای چی اومدی گفتم هیچی حرکاتش از صب خیلی کم شده و سفت زیاده میشه شکمم گفت برو رو تخت ک ان اس تی بگیرم اومد دستگاه رو وصل کرد و گفت نیم ساعت در همین حالت باش تون نخور و ...دردام داشت زیاد تر میشد .بعد نیم ساعت پرستار اومد‌گفت انقباضاتت خیلی خوبه برو محوطه بیمارستان پیاده روی کن دوساعت دیگ بیا .رفتم بیرون مامان سریع اومد پیشم گفت چی گفتن منم گفتم هیچی گفته برو محوطه بیمارستان پیاده روی کن تا دوساعت دیگ مامانم گفتم بگو نمیشه بریم خونه باز دوساعت دیگ بیایم تا خونمون پیاده روی کنم منم رفتم گفتم میگ بیا برگ امضا کن ک اگ بچه تو راه دنیا اومد و کاری شد باهات مقصر خودتی منم ترسیدم ب مادرم گفتم شمابرین خونه من باابجی تو بیمارستان پیاده روی میکنم دیگ مادرمو قانع کردم ک برن منو خواهرم رفتیم بیرون هنوز جهل دیقی از پیاده روی نگذشته بود ک دردام بحدی زیاد شد بود ک نمیتونستم بایستم آبجیم تا دید اینطوریم رفت ویلچر آورد من تا بخش زایشگاه برو
مامان رادوین مامان رادوین ۳ ماهگی
خاطرات زایمانم پارت 1#
سلام خاستم این خاطره ی شیرین رو با شما درمیون بزارم
38هفته بودم رفتم ارایشگا به خودم رسیرم بدش خونه تکونی کردم رفتم خونه مامانم با زنداداشم رفتم بهداشت گفت 39هفته بازم بیا گفت اگه کیسه ابت پاره شد برو بیمارستان منم رفتم حموم بدش ترشحات موکوسی داشتم با رگه های خونی و همه بهم میگفت برای زایمانت خیلی مونده شکمت بالاس وقت سونوکرافی مونده که به این چیزا گوش ندین خلاصه رفتم بازار با شوهرم خرید خیلی پیاده روی داشتم اونروز امدم خونه لکه بینی داشتم خیلی کم رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت یه سانت بازه رحمت گفت زایمانت یه هفته مونده حتی بیشتر امدم خونه با خیال راحت گفتم هنوز وقت دارم ساک زایمانمو بستم صبح درد داشتم مثل درد پریودی بود کم بود کسی هم خونه نبود تنها بودم مامانم امد گفت برو بیمارستان منم به شوهرم زنگ زدم با جاریم و شوهرم رفتیم یه بیمارستان دیگه معابنه کردن که خیلی درد داشت معاینه دکتر گفت دوسانتی برات تحریک زایمان انجام دادم نوار قلب بچه فشار اینا گفتن باید بستری بشی گفتم اخه یه بیمارستان دیگه رفتم دکتر گفتا خیلی به زایمانت مونده خلاقه همسرم کارای بستریو انجام داد و بلههه دردام شروع شدن انقباض میگرفت ول میکرد و میتونستم تحمل کنم همسرم هم میگفت تو زایمان نمیکنی هنوز رفتم اوژانس تو اونجا یه عالمه زن باردار بود که همه اروم بودن گفتم والا چه راحتن پرستار گفت به شوهرم و جاریم که همراه لازم نیس این هنوز برای زایمانش خیلی مونده اونام برام غذا گرفتن رفتن منم حالم خوب بود با مامانم حرف میزدم گوشی نگا میکردم خیالم راحت بود چون دکتر گفت زایمانت هنوز مونده و دردام کم کم شروع میشدن درد حدی که دیونه میشدم
ادامه شو بزارم
مامان نی نی مامان نی نی ۶ ماهگی
خانما میخام از تجربه سزارینم بگم تو بیمارستان ثامن الائمه ناجا مشهد ،دکترم هم خانم سکینه انبیایی
پارت یک
ساعت ۶ بیمارستان بودیم منو مامانمو شوهرم رفتیم شوهرم ک کلا بیرون بود منو مامانم رفتیم بخش زایشگاه تا تشکیل پرونده دادم تقریبا شد ساعت هشت و نیم یا نه ، مامانم و فرستادن بیرون ،من رفتم توی اتاقای بخش زایمان ک نوار قلب بگیرم و سوند بزارم ،چون دفع پروتئین داشتم اول یه آزمایش ادرار دادم و بعد اومدم روی تخت بهم سرم و نوار قلب وصل کردن ، ما مریضای خانم دکتر دو نفر بودیم،ساعتای نه و چهل دیقه بود ک گفتن خانم دکتر اومده اون هم تختیمو بردن برای عمل ،منم فقط صلوات میفرستادم و دعا میخوندم خیلییییی استرس داشتم وااای،خدایی رفتار پرستار ها عاالی بود منک راضی بودم(البته اینو بگم خواهرم تو همون بیمارستان زایمان طبیعی داشت و اصلا از پرستارها راضی نبود ،یعنی پرستار ها با کسانی ک زایمان طبیعی داشتن خیلی بدرفتار بودن من اونجا دیدم به چشم خودم)
خلاصه یه چهل دیقه ای نوار قلب گرفتن از بچه و پرستار بعدش اومد و گفت میخام برات سوند بزارم گفتم نمیشه توی اتاق عمل بزارن برام چون خیلی میترسیدم گفتن آره میشه ولی توی اتاق عمل مرد زیاد هست خودت موذب میشی ،قانع شدم و گذاشتم بزاره،خودمو شل شل گرفتم و اصلا درد نداشت و برام گذاشت،و گفت چند دیقه دیگ عمل خانم دکتر تموم یشه تو باید بری،بعدش با ویلچر اومدن تو اتاق بخش گفتن بیا بشین اینجا من چون سوند داشتم یکم اذیت بودم بلند شدم و تا نشستم روی ویلچر سوند خیلی می‌سوخت و اذیتم می‌کرد ولی تحمل کردم‌،یه روسری و یه چادر سرم کردن و منو بردن بیرون از بخش زایمان تا ببرن تو اتاق عمل
مامان آرمین💗 محمد مامان آرمین💗 محمد ۶ ماهگی
خب سه ماه پیش داخل بیمارستان امام رضا مشهد زایمان کردم چهل هفته بودم درد نداشتم صبح اون روز دیدم بچه حرکاتش کم شده رفتم بیمارستان نوار قلب بچه گرفتن و معاینه کردن گفتن باید بستری بشی من رفتم بستری شدم دکتراش خوب بودن و هر ساعت میومدن بالا سرم معاینه میکردن ولی معاینه اذیتم میکرد اصلاً اجازه نمیدادم یکی شون اومد معاینه کنه کل دستش میکرد داخل واژنم🥴💔 خیلی درد آوار بودو اجازه نمیدادم بعد سوند هم وصل میکردن برام درد وار بود اذیت میشدم من ماما همراه گرفتم به اسم مریم گرگوریان من درد داشتم هعی میگفتم ماما همراه بگین بیاد ماما همراه گاو من قبل یه ساعت زایمان یکی دیگه فرستاده بود اومد وقتی رفتم باهاش قرار داد ببندم گفت که پرستار های شیفت اصلاً تورو معاینه نمیکنن جز ماما همراه ماما همراه هیچ کاری برام نکرد فقط دستم فشار میداد😐 اینقدر زور میومد که پول الکی بهش دادم دستش گرفتم چنگ زدم و ول نکردم تا دستش زخم شد 😏😁بعد بهم گفت سجده برو همین که خودمم رفته بودم کلاس آمادگی زایمان اگه سجده بود خودمم بلد بودم خلاصه همش پرستار های اونجا بالا سرم بودن معاینه میکردن خلاصه ساعت چهار بود بستری شدم تا هفت زایمان کردم دکتر های اونجا رسیدگی خوبی داشتن بد نبود موقع زایمانم بود بچه داشت میومد دو سه نفری فشار دادن رو شکمم بچه اومد 🐣بعد ماما همراه تا داخل بخش نرفتی باید همراهت باشه ولی تا زایمان کردم رفت و آمده بود نشسته بود یه گوشه نگاه گوشی میکرد هیچ کار نکرد خیلی پشیمون شدم از ماما همراه جانشین فرستاده بود یه خانم فامیلش سعید سید باغی بود فکر کنم خلا صه اونجا دکتر هاش و پرستار هاش خوب بودن ولی از سر بچه اولم خیلی درد کشیدم تا بیست چهار ساعت درد کشیدم ولی از سر این زیاد درد نکشیدم خدارو شکر 🐣😁
مامان آتوسا مامان آتوسا ۵ ماهگی
پارت آخر✨
زایمان طبیعی 💫
از حال داشتم میرفتم دیگه ساعت ۳ بود که دکترا آمدن بالا سرم یک دکتر بد اخلاق خیلی نچسب🙄 آمد بالا تخت می‌گفت زایمانت خیلی پر خطر هست مهکم شکمم رو فشار میداد خودشو می‌انداخت بالا شکمم منم جیغ میزدم حتی پاهام رو بستن به تخت ولی نمی‌تونستم زایمان کنم یکی از دکترا گفت ببریمش برا سزارین گفت نه خطر داره چون سر بچه تو لگن هست اگر نتونه بچه خفه میشه اونجا بود که دیگه حالم بد شد😔 آخر سر بچم رو دیدم که داره میاد بیرون دکترا گفتن بچه خفه شده چون صورتی سیاه بود🥺 منم گریه گریه فقط میدونم که همینقدر گفتن خدایا بچم رو سالم از خودت میخوام🥺 دیگه هیچی حالیم نشد وقتی بیدارم کردن دیدم بچم کنارم خوابه منم کنارش هستم اینقدر گریه کردم که نگو بلندم کردن برو دوش بگیر بیا منم رفتم لباس تنم کردم با ویلچر بردنم جلو در زایشگاه دیدم همسرم آمد پیشم بغلم کرد منو برد جلو در بخش دیگه خداحافظی کردیم چون مادرم خسته بود دوستم آمد شب جام
اینم از پارت آخر زایمان طبیعی من☺️
مامان دلارز مامان دلارز ۸ ماهگی
عصر مامان شوهرم ز زد که بچه رو بیارین دلم تنگ شده
منم گفتم ببره برم یه دوشی بگیرم
خلاصه برد و من یه چرت زدم و رفتم حموم و کارامو کردم رفتم دنبالش میبینم بردانشتن بردنش خونه عمش
بعد رفتم اونجا گفتم من نمیدونستم اومدین اینجا رفتم در خونتون
بعد گفت به شورهرم کفتن که اومدن
بعد رفتم بچه رو عمس داشت میخوابوند بقلش کردم پوشکش یک کیلو شده بود از جیش
گرفتم بردم عوضش کردم مادر شوهرم کفت یکبار عوضش کردیم منم خیلی عصبی شدم بچمم بدخواب شد زد زیر گریه
بعد رفتم تو اتاق بخوابونمش این کریه میکرد اومد مادرشوهرم اونجا انگار من نمیتونم نکهش دارم ایندنمیخابه خیلی خوابیده گفتم پس چرا شما داشتین میخابوندینش
میگف نمیدونم همینجوری عمش بقلش کرد اورد بچمم هی بد قلقی میکرد چاییمو نخورده پاشدم اومدم خیلی هصبی شده بودم این بچم منو دیده بود زده بود زیر گریه اپنام هی میگفتن این از عصر اصلا گریه نکرده
الان خیلی عصبی و‌ناراحتم
از یطرف میگم نکنه رفتارم زشت بود
فشارمم افتاده بود خیلی عصبی شده بودم از کاراشون
مامان پناه مامان پناه ۹ ماهگی
#تجربه زایمان سزارین
خوب قبلش دکتر گفت یه چیز مقوی‌بخور من حلیم خوردم لباسای پناه رو جمع کردیم راهی بیمارستان شدم
تا رسیدم بردنم داخل nstازم گرفتن چند بار خوب نبود راه رفتم یه چیز شیرین خوردم دوباره راه رفتم بعد از دو ساعت گفت اوکیه
بردنم قسمت زایمان انژوکت وصل کردن برام دوبار پرستار وصل کرد رگم پاره میشد و خیلی درد داشت از این بزرگا
بعد زد توی یه رگ کوچیک تر خیلی درد کشیدم و سرم میومد درد‌داشت هرچی هم میگفتم عوض کن عوض نمیکرد
دیگه بهم گفت برو بخواب صبح میبریمت اتاق عمل
رفتم دراز کشیدم ولی خیلی استرس داشتم از سوند میترسیدم
پرستار هم سوند گذاشته بود جلو چشم تا قبل عمل وصل کنه
چون میگفتن درد داره و توی اینستا دیده بودم یه چیز بزرگیه
خلاصه سرم بهم زدن میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم دل تو دلم نبود پناه بیاد ببینمش
دم دمای صبح بود که داشت خوابم میبرد
بیمارستان خاتم از نظر تمیزی و این که زایمان طبیعی و سزارین یه جا هست
بده برای بندریای عزیز
یه دختری رو آورده بودن درد‌داشت برای طبیعی اونقدر داد میزد که قلبم می‌لرزید کلی دعاش کردم زایمان کنه زودتر و خیلی بد بود درد داشت
خلاصه خواب کلا از سرم پرید
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۶ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان پناه😍 مامان پناه😍 ۴ ماهگی
بعد از دوماه میخوام تجربه زایمانم رو بگم😜
اولش بگم که توی بارداری خیلی کمردرد و درد واژن زیاد داشتم نتونستم ورزش و پیاده روی کنم.
39هفته بودم رفتم معاینه شدم دهانه رحمم بسته بود.
فکر کنم معاینه تحریکی هم کرد چون خیلی درد داشتم .ساعت12ظهر بود
بعد اومدم خونه و طبق معمول کارامو کردم و خوابیدم .ساعت 7عصر دیدم لباس زیرم خونی شده .ماما بهم گفت که اگه لکه بینی داشتی طبیعیه نترس برای معاینه اس ولی اگه خونریزی بود بیا بیمارستان.
منم چون لکه داشتم دیگه نگران نشدم.
به کارام می‌رسیدم و کم کم هم درد داشتم در حد درد پریودی
و هی بیشتر میشد
اون شب رو هی بیدار میشدم و می‌خوابیدم با درد .مامانم گفت اگه دردت زیاد بود بیدارم کن بریم بیمارستان اذیت نشی.
چند بار هم نصف شب بیدار شد گفت زیاد درد داری گفتم نه قابل تحمله.
صبح به همسرم گفتم من کل شب رو درد داشتم اصلا متوجه هم نشدی😁
)یادم رفت بگم شب ساعت 11تا12رفتیم توی کوچه من آروم پیاده روی کردم)
همسرم صبح گفت نمیرم سرکار تا اگه لازم بود بریم بیمارستان که گفتم نه تو برو مامان هست پیشم نیاز بود زنگ میزنم بهت..
زایمان دومم بود نمی‌خواستم زود برم زایشگاه .چون زایمان اولم کیسه آبم داره شد بدون درد رفتم اونجا خیلی اذیت شدم و راه به راه میومدن معاینه میکردن و توی سن19سالگی12ساعت درد کشیدم.
بلآخره همسرم رفت و منو مامانم هم مشغول تمیز کردن خونه شدیم و بیشتر کارها رو میگفتم بده من انجام بدم که بتونم دردام رو کنترل کنم .اگه بشینم دردام بیشتر میشه.به هرحال جاروبرقی و شستشوی سرویس بهداشتی و تمیز کردن اجاق گاز و ......
توی این حین هم همسرم زنگ میزد و حالمو میپرسید
.