خاطرات زایمانم پارت 1#
سلام خاستم این خاطره ی شیرین رو با شما درمیون بزارم
38هفته بودم رفتم ارایشگا به خودم رسیرم بدش خونه تکونی کردم رفتم خونه مامانم با زنداداشم رفتم بهداشت گفت 39هفته بازم بیا گفت اگه کیسه ابت پاره شد برو بیمارستان منم رفتم حموم بدش ترشحات موکوسی داشتم با رگه های خونی و همه بهم میگفت برای زایمانت خیلی مونده شکمت بالاس وقت سونوکرافی مونده که به این چیزا گوش ندین خلاصه رفتم بازار با شوهرم خرید خیلی پیاده روی داشتم اونروز امدم خونه لکه بینی داشتم خیلی کم رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت یه سانت بازه رحمت گفت زایمانت یه هفته مونده حتی بیشتر امدم خونه با خیال راحت گفتم هنوز وقت دارم ساک زایمانمو بستم صبح درد داشتم مثل درد پریودی بود کم بود کسی هم خونه نبود تنها بودم مامانم امد گفت برو بیمارستان منم به شوهرم زنگ زدم با جاریم و شوهرم رفتیم یه بیمارستان دیگه معابنه کردن که خیلی درد داشت معاینه دکتر گفت دوسانتی برات تحریک زایمان انجام دادم نوار قلب بچه فشار اینا گفتن باید بستری بشی گفتم اخه یه بیمارستان دیگه رفتم دکتر گفتا خیلی به زایمانت مونده خلاقه همسرم کارای بستریو انجام داد و بلههه دردام شروع شدن انقباض میگرفت ول میکرد و میتونستم تحمل کنم همسرم هم میگفت تو زایمان نمیکنی هنوز رفتم اوژانس تو اونجا یه عالمه زن باردار بود که همه اروم بودن گفتم والا چه راحتن پرستار گفت به شوهرم و جاریم که همراه لازم نیس این هنوز برای زایمانش خیلی مونده اونام برام غذا گرفتن رفتن منم حالم خوب بود با مامانم حرف میزدم گوشی نگا میکردم خیالم راحت بود چون دکتر گفت زایمانت هنوز مونده و دردام کم کم شروع میشدن درد حدی که دیونه میشدم
ادامه شو بزارم

۵ پاسخ

کدوم بیمارستان بودی؟

خببب

بزار

بزار الان

اره بزار

سوال های مرتبط

مامان آیهان مامان آیهان ۴ ماهگی
مامان دلوین کوچولو مامان دلوین کوچولو ۷ ماهگی
خب بریم تجربه یه مامان اولی رو بخونیم☺️
درست آخرای فروردین بود که کم کم درد اومد سراغم تقریباً یک هفته مونده بود که 35هفته تموم بشه یه شب که خوابیده بودم یهو توی خواب دردم گرفت همسرم رو بیدار کردم گفتم درد دارم همسرم بهم گفت صبح میریم زایشگاه 😐😅اون شب من تا صبح نتونستم بخواب تاصبح زود من و همسرم و دوتا خواهراش رفتیم زایشگاه بهم گفتن ماه درده دورباره برگشتیم خونه ولی بازم خیلی درد داشتم شب منو مامانم و مادر شوهرم و بابام رفتیم پیش یه دایه محلی شکمم رو با روغن مالید گفت پای بچت گیر کرده داخل لگنت اومدیم خونه چند روزی دیگه درد نداشتم تا اینکه 3اردیبهشت بود رفتم خونه مامانم اونجا بمونم چند روزی تمام وسایل دخترم رو هم بردم اونجا تا اینکه نصف شب بود دردام دوباره شروع شد مامانم زنگ به همسرم اومد دوباره با خواهر شوهرم و مادرم و همسرم رفتیم زایشگاه اونجا معاینه کردن گفتن 1سانت باز شدی برو داخل حیاط بیمارستان دور بزن و کیک آبمیوه بخور تقریباً بعد یک ساعت صدام زدن رفتم داخل منو بستری کردن یک روز کامل داخل زایشگاه بودم همه زایمان میکردن فقط من مونده بودم اونجا بهم سرم زدن و سوزن ریه منو بردن بخش
این داستان ادامه دارد.....😅
مامان فاطمه مامان فاطمه ۸ ماهگی
سلام مامانا بیاید از تجربه زایمانم بهتون بگم چه زایمان بدی داشتم 😭۹روز مونده به زایمانم شروع کردم به شیاف گذاشتن شیاف گل مغربی روز اول که گذاشتم هیچ دردی نداشتم روز دوم یکم درد داشتم روز سوم که گذاشتم بیشتر شد رفتم زایشگاه معاینم کرد گفت یک سانت نیم باز شدی گفتمش دارم شیاف استفاده میکنم گفت خوبه استفاده کن روز چهارم دردام بیشتر شد هر ۵دقیقه میگیره ول می‌کنه وقتی که درد میگیره فقد ام البنین صدا میزدم نه دردام بیشتر شد رفتم زایشگاه گفت هنوز همون یک سانت بازی گفتم خو آمپول فشار بزنین گفت نمیشه هنوز چند روز وقت داری گفتم چکار کنم گفت برو خونه درداتو بکش من ماما خصوصی داشتم ولی اون فقد سزاریان میکرد با گریه رفتم پیشش گفتم چنتا بیمارستان رفتم میگن نمیشه آمپول فشار بزنیمت چون وقت داری من آمدم که سزاریانم کنی دیگه نمی‌کشم گفت بزار معاینات کنم معاینم کرد گفت آره هنوز یک سانت باز هستی ۲۰میلیون واریز کن به حسابم نامه بستری بهت بدم منم زود واریز کردم رفتم بیمارستان بستری شدم گفت فردا اولین نفر خودت سزاریان میکنم ساعت دو شب بود دردام بیشتر و بیشتر شد گفتن بزار معاینات کنیم نذاشتم ولی من داشتم می مردم از درد 😔ولی خودمو نشون ندادم ترسیدم ساعت چهار صبح خواستم برم دسشویی نتونستم بشیم آمدم با گریه گفت چته گفتم حس میکنم بچم داره میاد زود معاینم کرد پنج سانت باز شده بودم زود به دکترم زنگ زدن آمد ساعت پنج سزاریانم کرد سر تخت که بودم
مامان پناه😍 مامان پناه😍 ۴ ماهگی
بعد از دوماه میخوام تجربه زایمانم رو بگم😜
اولش بگم که توی بارداری خیلی کمردرد و درد واژن زیاد داشتم نتونستم ورزش و پیاده روی کنم.
39هفته بودم رفتم معاینه شدم دهانه رحمم بسته بود.
فکر کنم معاینه تحریکی هم کرد چون خیلی درد داشتم .ساعت12ظهر بود
بعد اومدم خونه و طبق معمول کارامو کردم و خوابیدم .ساعت 7عصر دیدم لباس زیرم خونی شده .ماما بهم گفت که اگه لکه بینی داشتی طبیعیه نترس برای معاینه اس ولی اگه خونریزی بود بیا بیمارستان.
منم چون لکه داشتم دیگه نگران نشدم.
به کارام می‌رسیدم و کم کم هم درد داشتم در حد درد پریودی
و هی بیشتر میشد
اون شب رو هی بیدار میشدم و می‌خوابیدم با درد .مامانم گفت اگه دردت زیاد بود بیدارم کن بریم بیمارستان اذیت نشی.
چند بار هم نصف شب بیدار شد گفت زیاد درد داری گفتم نه قابل تحمله.
صبح به همسرم گفتم من کل شب رو درد داشتم اصلا متوجه هم نشدی😁
)یادم رفت بگم شب ساعت 11تا12رفتیم توی کوچه من آروم پیاده روی کردم)
همسرم صبح گفت نمیرم سرکار تا اگه لازم بود بریم بیمارستان که گفتم نه تو برو مامان هست پیشم نیاز بود زنگ میزنم بهت..
زایمان دومم بود نمی‌خواستم زود برم زایشگاه .چون زایمان اولم کیسه آبم داره شد بدون درد رفتم اونجا خیلی اذیت شدم و راه به راه میومدن معاینه میکردن و توی سن19سالگی12ساعت درد کشیدم.
بلآخره همسرم رفت و منو مامانم هم مشغول تمیز کردن خونه شدیم و بیشتر کارها رو میگفتم بده من انجام بدم که بتونم دردام رو کنترل کنم .اگه بشینم دردام بیشتر میشه.به هرحال جاروبرقی و شستشوی سرویس بهداشتی و تمیز کردن اجاق گاز و ......
توی این حین هم همسرم زنگ میزد و حالمو میپرسید
.
مامان درسا مامان درسا ۷ ماهگی
پارت اول زایمان طبیعی:خب سلام سلام
۲۶فروردین بود که رفتم بهداشت گفتم‌چندباری عطسه وسرفه کردم ببخشید لباس زیر خیس شده نوشت رفتم بیمارستان بلوک زایمان معاینه کرد گفت مشکوک به کیسه آبه اقاهیچی سونو نوشت رفتم انجام دادم تو سونو دکتر گفت پشت جفت یه غده بنام هماتوم باید بستری بشی بلاخره شوهرم رضایت داد بستری شدم یک هفته ای تحت نظر بودم این دانشجو ها انگار من موش آزمایشگاهی بودم هعی میومدن سرمم چک میکردن یه انگولکی به دستم میکردن که شب از خارش جای همون سرم خابم نمیبرد روزی که میخاستن ترخیصم کنن گفتن از دوباره باید بری سونو یعنی توی این یک هفته منو میبردن سونو میاوردن دیگه شوهرم چند تا لیچار بارشون کرد ترخیصم کردن اومدم خونه لوازمای بچمو خودمو اماده گذاشتم دیگه رفتم کارای سونو انجام دادم خداروشکر غده ازبین رفته بود فردایش که ۳اردیبهشت بود جا دکترم نوبت گرفتم رفتم معاینه لگن انجام داد گفت ۲سانتی گفتم باشه گفت تاریخ زایمانت ۲۰اردیبهشت گفتم اوکی دیگه اقا اومدم خونه کارای خونه مو انجام دادم ستاره های شب نما دخترمو وصل کردم رفتم براش النگو گرفتم هرچی پس انداز داشتم
من فعلا برم پارت اخرشو تااخرشب میزارم
مامان رادوین مامان رادوین ۳ ماهگی
خاطرات زایمانم پارت 5#
بد گفت سه سرفه کن جفت بیوفته جفت افتاد میگفتم خدایا اینا 9ماه تو شکمم بودن خب دیگه راحت شده بودم درد نداشتم امد بخیه زد رفت منم به بچم شیر دادم حالم خوب بود گفتم راحت شدم نگو درد اصلی هنوز مونده لخته خیلی بزرگ دفع کردم که از بچه بزرگ تر بود گفتم عادیه امدم بخابم که شکم ماساژ دادن خونریزیم قط نمیشد کلا زایمانم ساعت 9بود تا 4صب خونریزی شدید داشتم 15تا دکتر پرستار امدن بالا سرم همشون یکی یکی معاینه میکردن که تو خونریزیت. بند نیاد میمیری منم از درد میگفتم چرا این همه معاینه میکنی اتاق پره دکتر بود همشون با چراغ گوشی نگا میکردن نگو اونی که بخیه زده نمیدونم چیکار کرده بود که گفتن خونریزی از رحم نیس از واژنته اونی که بخیه زد بود گفت من کاری نکردم همش رو بخیش نشته اینجوری شده خدالعنتش کنه امدن بیدارم کردم که باید دوباره بخیه بزنیم تا خونریزی قط بشه مادرشوهرم میگفت وقتی اون همه دکتر بالا سرت دیدم خیلی ترسیدم بچم از یه طرف گریه میکرد اینام یه طرف دست بردار نبودن پرستار به اونی که بخیه زده بود دزدکی گفت چرا بند نمیاد خونریزیش گفت ولش کن زیاد پیگرش نشو یه ماما امد گفت اینبار من بخیه میزدم بهیه زد یه گاز گذاشت گفت پاهاتو کلا باز نکن اونی که بخیه زده بود پریشون بود گفتم چرا دوبار بخیه گفت چیزی نیس اونام رفتم منم انقد تشنه بودم که انگار یه سال بود کلا اب نخوردم غذا نمیخاستم همش ابمیوه چای تا صب دوروز منو مرخص نکردن چون خونریزی داشتم و بعدشش
مامان برسام مامان برسام ۲ ماهگی
پارت دوم خلاصه خواهرم کنارم بود تا فهمید زنگ زد ب مادرم مادرم سریع اومد بهداشت دنبالم ک برم من اول مخالفت کردم گفتم دردام قابل تحمله مادرجان نمیرم ولی مادر اصرار کردن ک باید بری رفتم خونه مامانم حموم کردم و یه چیزی خوردم ولی بچه همچنان تکوناش کم شده بود منم چند بار تو گوگل سرچ کردم و می‌گفت بخاطر اینک بچه رشد کرد تون ها کم میشه منم بخیال خودم راحت بودم خلاصه ساعت ۱ونیم راه افتادم بیمارستان با مادرم پیاده رفتم ساعت ۲ونیم رسیدیم رفتم بخش زایشگاه ماما گفت چند هفته ایی و برای چی اومدی گفتم هیچی حرکاتش از صب خیلی کم شده و سفت زیاده میشه شکمم گفت برو رو تخت ک ان اس تی بگیرم اومد دستگاه رو وصل کرد و گفت نیم ساعت در همین حالت باش تون نخور و ...دردام داشت زیاد تر میشد .بعد نیم ساعت پرستار اومد‌گفت انقباضاتت خیلی خوبه برو محوطه بیمارستان پیاده روی کن دوساعت دیگ بیا .رفتم بیرون مامان سریع اومد پیشم گفت چی گفتن منم گفتم هیچی گفته برو محوطه بیمارستان پیاده روی کن تا دوساعت دیگ مامانم گفتم بگو نمیشه بریم خونه باز دوساعت دیگ بیایم تا خونمون پیاده روی کنم منم رفتم گفتم میگ بیا برگ امضا کن ک اگ بچه تو راه دنیا اومد و کاری شد باهات مقصر خودتی منم ترسیدم ب مادرم گفتم شمابرین خونه من باابجی تو بیمارستان پیاده روی میکنم دیگ مادرمو قانع کردم ک برن منو خواهرم رفتیم بیرون هنوز جهل دیقی از پیاده روی نگذشته بود ک دردام بحدی زیاد شد بود ک نمیتونستم بایستم آبجیم تا دید اینطوریم رفت ویلچر آورد من تا بخش زایشگاه برو
مامان رادوین مامان رادوین ۳ ماهگی
خاطرات زایمانم پارت 3#
رفتم زایشگاه بازم نزاشتن تنها شدم یه پرستار اونجا بود خیلی مهربون بود دم اتاق زایشگا از ویلچر پیاده شدم از درد زیاد گفتم میخام برم خونه ولم کن الان مینویسم خندم میگیره گفت کجا میری رفتم رو تخت دراز کشیدم اتاق تاریک پرستار هی سوال میپرسید من دردام زیاد بوداما خاب عجیبی تو چشام بود فقط میگفتم بخابم منگ شده بودم طلاقت نداشتم اذان عشا خوند گفتم خیلی مونده زایمان کنم پرستار گفت اره تازه امدی زایشگا منم خابم سنگینی تو چشام بود مادرشوهرم مامانم اینا امدن پیشم میگفت تو چشات بسته بود کلا پرستار امد گفت مگه درد ندذری چرا خابیدی گفتم نمیدونم بی حالم همش ابمیوه کیک اورد نخوردم غذا اورد نخوردم مگه درد اجازه میداد چشام هم که باز نمیشدن گفتم خدایا منم زایملن کنم راحت بشم نگو رحمم کلا باز شده ولی دکترا گوش نمیدن پاشدم برم دستشوی یه اون پرستار همش پیشم بود گفت نباید بری دستشوی منم گرفتتم اون دستگا نوار قلب رو شکمم انداختم اونجا رفتم دستشوی پرستار گفت نباید در دستشوی ببندی دم دستشوی منتظر من بود همش میگفد بیا نرو دستشوی
مامان فاطمه 🩷 مامان فاطمه 🩷 ۲ ماهگی