سوال های مرتبط

مامان هاکان مامان هاکان ۱۵ ماهگی
هاکانِ مامان…
۸ ماهه شدی. ۸ ماهه که دنیای منو زیر و رو کردی، قلبمو گرفتی و گذاشتی کف دستت.
از روزی که صدای نفس‌هات رو شنیدم، دیگه هیچ چیزی توی دنیا برام مثل قبل نشد.
من با تو یاد گرفتم مادر بودن یعنی چی. یاد گرفتم چجوری بی‌خوابی بکشم، اما با یه لبخند کوچولوت همه خستگیامو فراموش کنم.

هاکانم…
وقتی دستای کوچولوتو دور انگشتم حلقه می‌کنی، وقتی سرتو می‌ذاری روی سینه‌م و آروم می‌گیری، دلم می‌لرزه از این همه عشق.
گاهی که خوابی، فقط نگاهت می‌کنم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. از ترس روزایی که شاید نتونم همیشه محافظتت کنم… از عشق زیادی که قلبم جا نداره براش…

پسر نازنینم…
اگه بدونی مامان چقدر برات آرزو داره…
آرزوی سالم بودن، قوی بودن، خوشبخت بودن…
آرزوی اینکه یه مرد مهربون، باوقار و عزیز بشی…
که دلت هیچ‌وقت نشکنه، که هیچ‌وقت احساس تنهایی نکنی.

هاکانم، تو دلیل زنده‌بودن منی.
اگه هزار بار دیگه هم به دنیا می‌اومدم، بازم آرزو می‌کردم مامان تو باشم.
با همه سختیا، با همه گریه‌ها، با همه شب‌بیداریا…
بازم می‌گم: “خدایا شکرت که هاکانو بهم دادی.”

دوستت دارم بیشتر از نفس کشیدن، بیشتر از هر چیزی توی دنیا.
مامانِ دیوونه‌ت، همیشه پناهت می‌مونه… تا آخر دنیا.
مامان اَهورا👶🏻🐣 مامان اَهورا👶🏻🐣 ۹ ماهگی
شاید توام دلت گرفته و کمی آروم شدی ✨️❤️🥲

گاهی شب‌هات اون‌قدر طولانی میشه که انگار تمومی ندارن…🫠
نینی بغلته، چشم‌هاش خیس، دندوناش می‌خواد دربیاد و تو فقط سعی می‌کنی آرومش کنی،
در حالی که خودت هم از خستگی تا مرز گریه‌ای 😔🍼
گاهی بی‌اشتها میشه و هر لقمه‌ای که نمی‌خوره، دلِ تو هزار تکه میشه…
گاهی وزن‌گیریش کم میشه و نگران میشی …
گاهی آن‌قدر بهونه می‌گیره، آن‌قدر بغلی میشه که حتی یک لیوان آب خوردن هم برای تو میشه یک آرزو…تو میمونی و چایی که خیلی وقته سرد شده 🙂
و توی تمام این روزهای سخت، یک نفر هست که بدون هیچ استراحتی ادامه میده: تو.❤️
مامانی که با همه‌ی خستگی‌هاش، باز هم محکم می‌ایسته و عشق می‌ریزه پای بچه‌ش 💛🌿

مامانِ قوی…
اگر امروز خسته‌ای، اگر اشک‌هات بی‌صدا ریخت، اگر حس کردی کم آوردی…
بدون که تو تنها نیستی.
تو داری فوق‌العاده‌ترین کار دنیا رو انجام میدی 🌻🤍

آینده روشنه…
روزی می‌رسه که همین کوچولوت،
با پاهای کوچیکش می‌دوه سمتت، بغلت می‌کنه و میگه:
«مامان… دوستت دارم.»🥺💓
و اون لحظه همه‌ی خستگی‌هاش از یادت میره… 💛🌙✨
درست میشه (مخاطب خودم و همه مادرای مهربون ) 🥱🌹
" منبع هوش‌مصنوعی "
#دندون #بیقراری
مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 ۱۵ ماهگی
هانای نازم🥺❤️
از همون لحظه‌ای که فهمیدم قراره مادر یه دختر بشم، دنیام رنگ دیگه‌ای گرفت...
نه فقط چون "دختر" بودی… چون نرمیِ زندگی بودی، صدای لطیف آینده‌م، روشن‌ترین دلیلِ بودنم✨️

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم، یه اتفاق توی من افتاد؛
یه عشقِ بی‌دلیل، یه وابستگیِ عمیق که هنوزم با من نفس می‌کشه…
تو نیومدی فقط "دخترم" باشی،
اومدی که معنای دوباره متولد شدن من بشی❤️

با هر خنده‌ات، به دنیا دلگرم‌تر شدم🌞
وقتی بغلت می‌کنم، انگار همه‌چی سر جاشه…🌱
وقتی می‌خندی، خستگیِ دنیا از تنم در می‌ره…🌈

دخترم…
تو فقط فرزند من نیستی، تو رفیق روزهای سختی،
همراه بی‌ادعای قلبم، همون رویای قشنگی که یه روز تو دلم بود و حالا تو آغوشمه🫶🏻

تو فقط بزرگ نمی‌شی… تو توی وجودم ریشه می‌زنی.
هر روز، بیشتر شبیه رویاهایی می‌شی که یه روز فقط آرزو بودن🌸

روزت مبارک، جانِ دلم.
بودنت باارزش‌ترین دارایی منه…
و مادرِ تو بودن، قشنگ‌ترین تعریف مادر بودنه👩‍👧💖
مامان فینقِلی مامان فینقِلی ۱۱ ماهگی
دخترکِ من...
تو نمی‌دونی اولین بار که گفتی «ماما»، با اون صدای نازک و شیرین، چطور اشک از چشم‌هام سرازیر شد.
انگار تمام شب‌ بیداری‌هام، تمام گریه‌های یواشکی کنار تخت کوچولوت، تمام درد زانو‌هام از نشستن‌های طولانی، و تمام خستگی‌های بی‌پایانم، با همون یک کلمه، معنا پیدا کرد.
هشت ماهه شدی عزیزم...
اما من کنار تو، هزار بار بزرگ و هزار بار خُرد شدم.
از روزهایی که با قطره‌ی امپرازول و دل‌دردهای بی‌وقفه‌ات می‌جنگیدیم،
تا شب‌هایی که فقط روی پا‌هام آروم می‌گرفتی و من با چشم‌های خسته بیدار می‌موندم، همه‌ش شد قصه‌ی مادر شدنم.
دخترم، تو معجزه‌ی کوچولوی منی.
تو همون "چرا"ی تمام صبرهای منی.
وقتی صدای گریه‌ت میاد، دلم می‌لرزه، ولی همون گریه‌ت یعنی "من هستم"، یعنی "با من بمون".
و وقتی می‌گی "ماما"...
دنیا برای چند لحظه، قشنگ‌ترین جای ممکن می‌شه.
من خیلی وقت‌ها حس کردم تنهام.
بین کارتن‌های اسباب‌کشی، بین غربت، بین بی‌خوابی و بی‌تابی.
اما تو نگاهم کردی...
و انگار خدا بود که بهم زُل زده بود و می‌گفت "ادامه بده، من کنارتم" .
تو فقط یه نوزاد هشت‌ماهه نیستی، قشنگِ من...
تو دلیل ادامه دادن منی.
دلیل خندیدن زنی که با هر لبخند تو دوباره زنده می‌شه.
تو آرامشِ خسته‌ترین زن دنیایی،
و من خوشبختم که تو رو دارم،
که صدای “ماما”ی تو، صدای امیدِ منه. 🤍
مامان نی نی مامان نی نی ۱۱ ماهگی
شروع یک رمان و یک قصه واقعی

قسمتـــــــ چهارم

صبح شد...
نور از لای پرده افتاد روی صورت فرشته.
مامان هنوز درست نخوابیده بود، اما با اولین صدای ناله‌ی کوچولوش از جا پرید.

از خواب بیدار نشد ...
از عشق بیدار شد.
بغلش کرد، بوسیدش،
نفس کشید بوی نوزادی‌شو...
همون بویی که آرومش می‌کرد.

اما درد بخیه‌ها هنوز تازه بود،
بدنش خسته، دلش پر،
دست‌هاش می‌لرزید ولی با لبخند شروع به شیر دادن فرشته کرد گفت:
«مهم نیست من چقدر خسته‌ام... فقط این کوچولو خوب باشه.»

تا ظهر چند بار گریه کرد، شیرخواست، پوشکش تعویض شد، لالایی...
و هیچ‌کس نبود جز خودش و خدا.

از پشت در صدای خنده‌ی بقیه می‌اومد،
اما توی اتاق فقط صدای گریه‌ی فرشته بود.
اونجا بود که فهمید “مادری” یعنی تنها جنگیدن،
یعنی با خستگی بخندی، با اشک بخوابی.

عصر که شد، بابا اومد.
فرشته رو بغل گرفت،
و تمام خستگیِ مامان برای چند لحظه آروم شد...

مامان از دور نگاهشون می‌کرد، با چشمای خسته و دلِ پر عشق،
با خودش گفت:
«کاش همیشه همین‌جوری بمونه...»

روزها همین‌طور می‌گذشت…
مامان درگیر بزرگ کردن فرشته بود، بابا درگیر کار،
اما خونه‌شون پر از شادی بود.
چراغ خونه با اومدن فرشته روشن شده بود،
شده بود دلگرمیِ مامان و بابا.
ادامه در کامنتا