مامان سهند مامان سهند ۱۳ ماهگی
ادامه...
حدود یک ماه یا بیشتر هیچ رفت و آمدی نداشتیم و فقط مامانم گاهی زنگ میزد بهم، تا اینکه وارد ماه آخر شدم و آخر ماه رمضون بود رفتیم خونه ما، درین مدت پدرم حتی احوالم رو هم نمی‌پرسید و فقط یبار زنگ زده بودم عید رو تبریک گفتم بهش. اما مامانم مدام گیر میداد که فلان اسم بذارین اسم مذهبی بذارین، حرف پدرتو گوش کنین و حرفای بد دیگه ای که جگرمو سوراخ میکرد اینجا جاش نیست بگم، انقد اون مدت استرس کشیدم از 5 ماه به بعد که دیابت بارداری گرفتم، دکتر غدد تایید کرد که از استرسه چون شیرینی‌جات نمیخوردم(جاریم تو بارداری قندش بالا رفته بود و من میترسیدم مث اون شم هیچی شیرینی نمیخوردم)، انقد عذاب کشیدم هر یه هفته یا ده روز آزمایش قند 4 مرحله ای انجام می‌دادم و رژیم داشتم از خوردن همه چی محروم بودم که قندم بالا نره. دیگه اونجا که رفتیم خونه ما اول ماه 9 بودم، تعطیلات عید فطر بود 2-3 روز رفته بودیم و مامانم فقط هی گیر میداد اسم فلان بذارین بسار بذارین و شوهرت بیاد به بابا بگه هرچی تو گفتی ما قبول داریم، شب دوم بود انقباض گرفته بودم ترسیده بودم بچم تکون هم نمیخورد، رفتیم بیمارستان ولی وسیله ای نداشتن در حد تست ان اس تی گرفته بود گفت سالمه، بیمارستان اونجا خیلی امکانات نداره. آزمایش گرفته بود ببینه دفع پروتئین نداشته باشم، استرس پشت استرس. خداروشکر سالم بود ولی تا نصف شب بیمارستان بودیم
در پی اصرارهای مامانم شوهرم قبول کرد با بابام حرف بزنه درمورد اسم، ۲-۳ ساعت طول کشید، بابام اصلا قبول نمیکرد حرف مارو و هرچی شوهرم میگفت برادرم محمده برادرزاده م محمده نمیخوام بذارم میگفت داری بهونه میاری، گفت اگه این اسمو بذارین شما قطع صله کردین! یعنی انتخاب این اسم باعث قطع رابطه ما میشه و مقصرشم شمایین
مامان رستا مامان رستا روزهای ابتدایی تولد
مامان ♡تـَــرَنُم♕ مامان ♡تـَــرَنُم♕ ۱۴ ماهگی