تجربه ی زایمان
پارت 3
وقتی چشامو باز کردم خودمو تو بخش دیدم و مادرشوهرم و مادرم بالا سرم بودن
مادرشوهرم پسرمو گرفته و بهم میگف دنیا بو کن بچتو تمام دردا هم فراموش میشه من بو کردم و یکمم هم شیرش دادم و بهترین بویی بود که بو کرده بودم🥹🥲 خوشحال بودم که بچم به دنیا اومده بود و سالم بود ولی وسط خوشحالیم یهو احساس کردم انگار فلجم و شکمم درد میکنه بعد فهمیدم که سزارین اورژانسی شدم و بیهوش کامل بودم و خودم هیچی نمیدونستم و بهشون گفتم چرا عملم کردن و ناراحت بودم چون سزارین نمیخواستم 🥲 بعدش گفتن پاهاتو تکون بده ولی نمیتونستم بهشون گفتم حس ندارم نمیتونم، بازم بعد این حرفم یه دقیقه طول نکشیده بود که من بازم تشنج کردم و بیهوش شدم، بیدار که شدم خودمو توی یه جایی دیدم که همه بهشون دستگاه و سرم وصل بود و همه ناله میکردن و منم همینطور و تا پرستار اومد و گف سلام خانم شما دو روزه اینجایین و تازه به هوش اومدین بعد پرسیدم اینجا چه بخشیه که گف خانم اینجا بخش آی سی یو هس 😔😔 پرسیدم پس بچم کو گفتن خانم بچت رو بردن خونه فقط شما اینجایین😭😔 دنیا رو سرم خراب شد وقتی فهمیدم من تو این بخش آی سی یو هستم

۱۳ پاسخ

اخی عزیزم چه قدر ناراحت شدم اصلا انتضار نداشتم آخرش اینجوری بشه

آخی عزیزم

خدا برات ببخشه

تشنج چرا اخه🥲

وای دوروز 🥹🥹
چقدر سختی کشیدی دختر
خدارو شکر ک الان سالمی

خدا رو شکر عزیزجان
الان که اینجا داری مینویسی ینی خیلی بهتری
خدارو هزاربار شکر که هردو سالمین و بلادور شد
علتش چی بود عزیز؟ چرا تشنج کردی؟ اونم دوبار
منم مثل تو واسه طبیعی رفتم ولی موقع زور زدن کیسه ترکید دیدن بچه دفع کرده اورژانسی سز شدم البته بی حسی داشتم.

وای امام حسین خودش کمکت کنه خیلی ناراحت شدم برات🥺

روزهای سخت تموم شده خداروشکر
بهش دیگه فکر نکن
روزهای خوب در انتظار شما و نینی هستن

وای عزیزم
الان حالتون خوبه دیگه؟

تشنج از چی بوده؟

خداروشکر که بچه سالم به دنیا اومد
انشاالله که خودتم الان خوب خوبی عزیزم

وای الهی عزیزم چقدر سختی کشیدی..الان حالت خوبه حال نی نی چطوره

آخی مو ب تنم سیخ شد

سوال های مرتبط

مامان هامین مامان هامین ۷ ماهگی
مامان فاضل🥺❤️ مامان فاضل🥺❤️ ۴ ماهگی
تجربه ی زایمان
پارت 4
هر دم به دقیقه میومدن آزمایش میگرفتن و من جایی نمونده بود واسم که خون بگیرن 5 روز تو آی سی یو موندم
دکتر مال مغز و اعصاب اومد و گفت که باید ام آر آی بگیری تا ببینم مشکلت چیه بعد بری بخش یا مرخص میشی، شوهرم برام نوبت میگرف اما وقتی که آزمایش گرفتن ازم اچ بی خونم شده بود 8 که دکترم گف تا 10 یا بالاتر نشه اجازه ی رفتن به ام آر آی رو نداره و باز معطل شدم و دو کیسه خون گرفتم باز اومدن آزمایش گرفتن ولی بازم اچ بی خونم پایین بود و بالا نرفته ولی بازم دو کیسه خون گرفتم که جمعا میشه 4 کیسه، بعدش آزمایش گرفتن که گفتن خداروشکر اچ بی خونش شده 12 و نیم و میتونه بره ام آر آی اینجا خوشحال شدم که به اینجا رسید. زنگ زدن به دکترم بهش گفتن وضعیتش اوکیه میتونیم بفرستیم بخش و اجازه داد بفرستن بخش بعد 5 روز.
منو صبح ساعت 9 فرستادن بخش و گفتن میتونی همراه داشته باشی و زنگ زدم مامانم و اومد همراهم باشه تو بخش روز دومش با آمبولانس عصر ساعت 6 منو بردن ام آر آی انجام دادم و فردا صبحش دکترم اومد و گف که مشکلی نداره فقط یه قرصی هس اینو بخور انشاالله خوب میشی و امروز مرخصی و دیگه زنگ زدم مادرشوهرم اومدن مرخصم کردن و رفتم خونه. کلا 8 روز بیمارستان بستری بودم 5 روز آی سی یو و 3 روز بخش که روز سومش مرخص شدم
مامان آیهان جوجه مامان آیهان جوجه ۱ ماهگی
پارت ۳تجربه زایمان
با قرص هم تعغیری نکردم و روز سومی که تو بیمارستان بودم شروع کردن آمپول فشارو زدن ولی اصلا بهم نمیساخت یا ضربان بچه کم میشد یا زیاد ولی بازم باید نداشت درد زیاد داشتم ولی دهانه رحم باز نمیشد عصر که شد باز یه سرم دیگه زدن که اونو خنثی کنه باز فرستادن بخش حالم داغون بود روحیمم همینطور انقد التماس کردم برای عمل و نمی‌کردن اجازه هم نمی‌دادم برم خصوصی باز صبح زود بردنم زایشگاه آمپول فشار زدن دردا بیشتر شده بود ولی دوسانت بودم از درد گریه میکردم ساعت دو بود به اوج درد رسیده بودم که احساس ادرار شدید داشتم گریه کردم گفتم بیاین بازم کنین یچیزی ازم داره می‌ریزه اومدن چک کردن گفتن کیسه ابته پاره شده تا ساعت سه نیم درد کشیدم و گریه کردم که یه دکتر اومد بالا سرم گفت چته گفتم درد دارم کیسه ابم پاره شده ولی هنوز دهانه رحمم باز نشده گفت میزاری من معاینه کنم گفتم آره معاینه کرد گفت سر بچت تو آکنه سه سانت هم هستی ولی نوار قلب بچت خوب نیست گفتم تورو به فاطمه زهرا منو عمل کنید من نه ماه زجر کشیدم بسه دیگه اونم رفت ده دقیقه بعد پرستار اومد گفت پاشو برو اتاق عمل اونجا بود که با مغز و استخوان بزرگی خدارو حس کردم اون دکترم خدا برام فرستاده بود انگار چون اومده بود یه دور بزنه خودشم حامله بود
منی که دوتا درد کشیدم زایمان سزارین رو پیشنهاد میدم و بیمارستان خصوصی
مامان هامین مامان هامین ۷ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان nazi&nora مامان nazi&nora ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۲
آخه میخواستم دکتر خودم منو عمل کنه
اما ساعت ۳نصف شب دردام شدید تر شد و خودم رفتم به پرستارا گفتم وچون زایمان پیشرفت کرده بود اورژانسی منو اتاق عمل بردن و من از درد داشتم میمردم و با بدترین حالت آماده برای سزارین شدم درحالیکه دکتر شیفت میخاست عملم کنه و من با درد شدید بودم خلاصه رفتم رو تخت عمل امپول بی حسی در مقابل اون دردا برا من اصلا درد نداشت من بی حسی تو پاهام رو حس کردم و دردام آروم شد ولی لرزش دستام که نمیدونم به خاطر ترس بود یا بی حسی داشتم که دکتر بی هوشی گفت طبیعیه بعد دو سه دقیقه صدای دخترم رو شنیدم که تو اون شرایط از ته دل خندیدم و خوشحال شدم که سالمه و صورت زیباش که همه ی پرستارا ازش تعریف میکردن عمل تقریبا یه ربع طول کشید ومنو تو ریکاوری بردن اونجا صدای همسرم رو می شنیدم که حالمو از پرستار میپرسه ولی من لرزش شدید داشتم تااینکه داشتن منو به بخش انتقال میدادن که دخترم و خواهرم وهمسرم رو دیدم که همه خوشحالن .
تجربه زایمانم خوب بود ونمیدونم که چه حکمتی بود که به خاطر ۳تا۴ساعت دکتر خودمم عملم نکرد و این ناراحتم میکنه .
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
بعدش کلی پارچه انداختن روم و شکمم رو ضد عفونی کردن و یه پارچه کشیدن که نمیتونستم ببینم دارن چیکار میکنن . دکتر بیهوشی گفت میتونی پاهاتو حس کنی منم گفتم اره و پاهام رو بالا اوردم . دکترم گفت اوکی تا وقتی بی حس نشدی من شروع نمیکنم . حالا من منتظر بودم یه ده دیقه ای بگذره تا بی حس شم ولی دو دیقه بعدش دیدم دارم تکون تکون میخورم و شکمم رو فشار میدن ، گفتن نترس بچه رو دارن بیرون میارن 😂😐 واقعا هنگ کرده بودم بابا چه سرعتیییی😅😅😅 ناگفته نماند که این بین حالت تهوع هم گرفته بودم و یه حس فشاری توی قفسه سینه ام داشتم که اذیتم کرد ولی در حد دو سه دقیقه بعدش برطرف شد . خلاصه که یهو قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم و رسما مامان شدم 😍😍😍 دکترم گفت عع چه دختر نازی ، من اینجا داشتم پر پر میزدم که صورت ماهشو ببینم😍 بعد از چند دقیقه آوردنش و صورتشو چسبوندن به صورتم 😍 یه تیکه ماه لطیف کنارم بود ، گریه کردم و بوسیدمش و بوییدمش 😭 هنوزم که یادم میفته گریه ام میگیره . در این حین هم داشتن بخیه میزدن . مامایی که بچه رو نگه داشته بود کمکم کرد تا یکم شیر بدم بهش . 😭 این همه حس خوب پشت سر هم محااال بود محااال 😢😢😢 ولی حال خوبم زیاد طولانی نبود چون در ادامه اتفاقایی افتاد که تلخیش قلبمو سوزوند ...
مامان ILIYA مامان ILIYA ۵ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان سام مامان سام ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۷ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان •هلن|Helen• مامان •هلن|Helen• ۵ ماهگی
تجربه زایمان

🌸پارت «۳»🌸

به همراهم گفتن کارامو انجام بده وسایلمو هم بیاره
لباسای آبی رنگی تنم کردن و بردنم بخش سزارین و اینا بردنم یه اتاقی دوتا ماما خیلی خوش اخلاق و مهربون سرم وصل کردن بعدش سونت وصل کردن و چک کردن که مویی روی شکمم نیس که اگه باشه شیو کنن 🤦🏼‍♀️
از وصل کردن سونت هم بگم اولش یکم سوزش داره حس بدی داره واقعا ولی درد نداره بعدش عادت میکنی زود 🥲
بعد سونت وصل کردن و اینا بردنم اتاق عمل وای وارد شدم از استرس حتی نمیتونستم نفس بکشم ولی خدایی اینقدر مهربون بودن پرستارا و ماما و دکتر که خیلی از استرسمو کم میکردن منو خوابوندن رو تخت و کلی باهام شوخی میکردن یکی بهم میگف که تو ۱۸ سالته ی دختر داری منم ۳۶ سالمه یه دختر داری ببین چقد جلویی 🥲😂 بعد نزدیک بود دکتر بیاد بهم گفتن اروم بشین کمکم کردن بشینم اروم خودمو یکم خم کردم که بهم آمپول بیحسی بزنن درد نداشت زیاد مث آمپول های عادی بود
بعد که دراز کشیدم آروم اروم گرم شدم خیلی پاهام سنگین شدن بهم گف پاتو تکون بده که نتوستم گف خب حله دیگه دستامو باز کردن و بستن
که خیلی منو تکون میداد مث حالت ویبره بود 🥲 و هی دستگاه فشار سفت و شل میشد و جو خیلی استرسی بود چون خودم خیلی ترسو بودم 🤦🏼‍♀️😂 ی پرده سبز جلوم گذاشتن و ... بعد چند دقیقه صدای گریه 🥹😭😍😍😍
نگم از حسش نگم از حسش مامانا خیلیییییی خوب بود خیلییییی 😭😍
شروع دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم بوسیدمش 🥹😭 با اینکه هی نفسم میگرف هی ضعف میکردم خیلی سردم بود خیلی میلرزیدم 🫤 یه لحضه نفس کم اوردم دستگاه اکسیژنو گذاشتن بهتر شدم
بعد که کار بخیه و اینا تموم شد منو بردن ریکاوری دخترمو اوردن بهش شیر دادم چقد خوب بود😍😭🥹🥹
اونجا هنوز درد نداشتم و من چقد ذوق داشتم که زایمان کردم و درد ندارم 🤦🏼‍♀️😐
مامان پناه مامان پناه ۱ ماهگی
تجربه زایمان ۵

بعدش بردنش و منم بعد بخیه رفتم ریکاوری ماما اومد بالا سرم گفت سعی کن بخوای که منم چون منگ بودم همچنان سریع غش کردم😁🤣
فکر کنم یک ساعت شد که دوباره ماما اومد بالا سرم منم چند دقیقه قبلش بیدار شده بودم باهام حرف زد گفت بچتو بردن پیش خانوادت نیازی به دستگاه هم پیدا نکرد خداروشکر بعدش هم گفت که چیکارا کنم سرمو تکون ندم فقط آروم چپ و راستش کنم و کار با پمپ درد و زمان استفاده یکم حرف زدیم که اسممو خوندن منو بردن بخش دخترمم بعدش آوردن پیشم 🥹
ساعت ۱۱ زایمانم بود که گفتن ۱۲ ساعت بعد یعنی ۱۱ شب باید بلند شم و قبلش کم کم مایعات بخورم
ساعت ۱۱ سوند رو در آوردن کم کم بلند شدم اولش یکم سخت بود درد داشت ولی من بیشتر انگار احساس سنگینی و تنگی نفس داشتم آروم آروم راه رفتم
رفتم سرویس پاهامو شستم و دوباره دراز کشیدم و هی چند وقت که شد بلند میشدم راه میرفتم دیگه عادی شد واسم شکمم همون شب کار کرد و فرداش مرخص شدم رفتم خونه مامانم

به طور کل این تجربه زایمانم بود امیدوارم همه مامانا بچه هاشونو سالم بغل بگیرن این لحظات قشنگ رو تجربه کنن🥹🩵