در دل 🖤

ببین درد داره
آرزوی شبانه روزت بشه برگترین کابوس زندگیت ، و در عین حال حالت از همه چیز و همه کس بهم بخوره چون خیلی ضعیفی
من خیلی ضعیفم اصلا دوست نداشتم اعتراف کنم ولی از وقتی باردار شدم هر روز تو سزی خوردم و هر روز بدتر از دیروز تنبل و ضعیف دارم میشم خیلی حس بدیه صدمو که برا دخترم میذارم بازم نصف کارایی که مادرای دیگه به بچه هاشون میکنن نیست خونم همیشه بهم ریختس خونه نظم و انظباط نداره شوهرم همش از سرم میزنه بخاطر اینکارا حریفش نیستم
بچه رو میبره با رکابی زیر باد کولر گازی میخوابونه بعدم میگه توکه خونه بابات کولر گازی ندیدی پس نمیتونی نسبت به ضررش به بچه اظهار نظر کنی و حالا من یه مادر مترسک تشریف دارم
کاش به آرزوم تو جونی رسیده بودم و حالا تو این دنیا نبودم که بچه ایی بدنیا بیارم با یه مادر ضعیف ولی حالا با این توان ضعیفی که دارم نمیخوام بمیرم چون نمیخوام دست مادرشوهر افریتم بیوفته و دخترمم عین خودش افریته بار بیاره ولی همش حسم میگه میخوام جوان بمیرم و فرصت چندانی ندارم و این حس عذابم میده

۶ پاسخ

غر بزن ک بقیه فرصت نکنن غر بزنن.تو افسار دست بگیری ب بقیه نمیرسه.از سختی بچه داری بگو اسنجوری توقع نمیکنن ازت

چراباعث شدی شوهرت اینجوری باهات صحبت کنه ببخشیدا ولی بیشترتقصیر رفتارهایی ک خودمون میکنیم مثلا میگی خونه بهم ریختس نبایدبزاری خب مردا ازسرکارمیان میخان همه جا عین گل باشه نکه بیزارشن ازخونه زندگی.تاوقتی خودت خودتومترسک نخونی کسی اینجوری رفتارنمیکنه خودت احترام خودتوداشته باش ضعف چیه خودتو ببربالا بجزخودتونبین تابقیه هم بفهمن چجوری رفتارمیکنن

ما زنا خیلی مظلوم واقعه شدیم 😥😥چرا در برابرش سکوت میکنی خونه بچع دار همینه همین که ناهار و شامت اماده باشه کلی هنر کردی از بس چیزی نگفتی زبون دار شدن بخدا باید مثل خودشون باشی اصلا نه مادر بدی هستی نع زن بی عرضه فقط خسته ای یعنی همه ی ما خسته ایم کسی نیست درک کنه مارو ولی باید خودمون خودمون رو بسازیم منم خیلی جا کم میارم میشیم فکر میکنم جدا بشم بعدش میگم پسرم حیفه چرا گیر این خاندان بیفته بخاطر پسرمم که شده خودمو قوی میکنم من بعضی وقتا به پسرم میگم مامان جان تا نفهمیدی عاشقی چیع درک کردن اصلا زن نگیر چون واقعا زن داشتن و نگه داشتن لیاقت میخاد واقعا زن بودن و مادر بودن سخت ترین کار دنیاست😥😥💔💔💔💔💔

چقدر غم انگیز 💔
خدا بهت طول عمر بده انشالله که دانشگاه رفتن و عروس شدن دخترتو ببینی و نوه هاتو بغل بگیری

عزیزم ، تو یه مادری ، یه موجود مقدس و قابل احترام ، دختر نازت قراره کلی باهات فخر فروشی کنه ، کلی باهم‌برین عشق بازی کنین، میدونی که اگر خودت و دوست داشته باشی چقدر زندگیت قشنگ تر میشه ، اونم خودش و صاحب بچه میدونه براش ارزش داره ، براش مهمه ، اینکه خونه تمیز نیست اصلا مهم نیست مهم اینه ارامش تو خونه باشه ، این ریخت و پاشا تموم میشه ، این تویی که روحت باید اروم‌باشه تا بچه به بهترین شکل تو کانون گرم خونت رشد کنه ،باور کن اگر خودت و دوست داشته باشی و به خودت عشق بدی کلی حال خونه عوض میشه

از اول رو دادی بهشون دیگه.من اصلااااا ب هیچ وجه نذاشتم خود شوهر یا خانواده شوهر تو کار خونم و بچه داری اظهار نظر کنن.اینقدرم سر شوهرم غر میزنم ک بچه داری سخته و خونه داری خستم کرده ک اون بیچاره دیگه هیچی نمیگه.حتی بعضی وقتام ک دخترم اذیت نمیکنه دراز میکشم پیشش ب شوهرم زنگ میزنم میگم دلوین نمیذاره هیچ کاری کنم غذا از بیرون بخر زودم بیا خونه یا دلوینو نگه دار من کارارو انجام بدم یا کارارو انجام بده.الانم خونه پدرشوهرمیم چون اربعینه نذری دارن.من اصلاااا خونشون نمیخابم ولی دیگه امشب مجبور شدیم بخاطر نذری بمونیم اینجا اونم اینقد غر زدم سرشون ک ساکت برقارو خاموش کنید دلوین خابش میاد.هیچکس هم جرئت نمیکنه چیزی بگه چون از اول بهشون رو ندادم.الانم فقط منتظرم فردا بشه و برم از اینجا.خیلی خیلی معذبم خونشون اصلا دوس ندارم بمونم.دخترمم ب صدا حساسه تو اتاق خابیدیم ولی در پذیرایی ک باز میکنن دخترم از خاب میپره🤦🏻‍♀️

سوال های مرتبط

مامان آرمان مامان آرمان ۱۷ ماهگی
مامان فندق کوچولو مامان فندق کوچولو ۱ سالگی
سلام شب همگی بخیر شادی .بچه ها من معمولا سعی میکنم پسرم رو هر روز ببرم بیرون از خونه چون تو خونه همبازی نداره و خیلی کسی رو هم ندارم واس رفت و آمد و همش نگرانم دلش بگیره تو خونه واینکارو معمولا غروب که آفتاب میره انجام میدم چن تا پارک نزدیک خونمون هست هر روز میبرمش یه دونه از اون پارک ها ولی الان چون دست شوهرم شکسته بیشتر خریدها رو خودم انجام میدم امروز صبح چن تا چیز میخاستم که علی رغم میل باطنیم مجبور شدم برم بیرون چون صبح ها خیلی گرمه همه کارامو کردم و با پسرم رفتیم فروشگاه تو کالسکه میزارمش موقع برگشت از فروشگاه احساس کردم که یه ماشین دنبالمه از کنارم رد شد و یه حرف زشت زد ولی کلا مانتوم خیلی بلند بود و گشا.د جلوش هم خودم دکمه زدم از بالا تا پایین آرایشی هم جز ضد آفتاب نداشتم از جلوم رد شد اون حرف بد رو زد و رفت توقف کرد جلوتر تا من برسم بهش موقعی که رسیدم یه چیز بدتر گفت منم گفتم گمشو عوضی با عصبانیت بعد اونم گفت پیاده میشم فلان کارو میکنم آبروتو میبرم به درد نخور من دیگه جوابشو ندادم چون بچه باهام بود خیلی ترسیدم و باترس ولرز خودم رو رسوندم خونه غروب هم پسرمو پارک نبردم مطمئنم که اگه بچه نداشتم یه بلایی سرش میاوردم یه بار دیگه هم بچه نداشتم یه همچین چیزی پیش اومد و من برای شوهرم تعریف کردم بعدش به شدت پشیمون شدم چون حساس شده بود شما اینجور مواقع چکار میکنید واقعا من هیچ چیزی واس جلب توجه نداشتم قیافمم معمولی نه خشگل به نظرم و این روزا داغون و خسته
تا حالا پیش اومده براتون؟