هیچوقت اونروز رو یادم نمیره ۲۲ تیر
تو بیمارستان الزهرا رشت که حتی شوهرت نمیتونست بیاد پیشت و تورو ببینه🥲
من از چهارشنبه شب بخاطر دفع پروتئین بستری شده بودم و کلی گریه کرده بودم بخاطر اینکه علی پیشم نیست تو زمانی که بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتم
فکر اینکه من قرار بود تو بیمارستان میلاد لاهیجان زایمان کنم قرار بود اتاق خصوصی بگیرم دیزاین کنم
فیلم موقع تولد بگیرم
از همه مهم تر علی پیشم باشه باعث میشد که من فقط گریه کنم
از اون ورم چون احتمال زایمان زودرس داده بودن امپول ریه زده بودن و ارتا اصلا تکون نمیخورد
و منو برده بودن بخش مراقبت های ویژه دقیقا ۵ دقیقه قبل اینکه علی برسه
یجور با التماس به پرستاره گفتم شوهرم پشت دره
۲ روزه ندیدمش بزار برم ببینمش پرستاره گفت برو ولی زود بیا
وقتی دیدمش اینقدر گریه کردیم نمیتونستیم باهم حرف بزنیم😭
یه ربع پیشش موندم بعد رفتم بخش
داشتم میرفتم بهم گفته بود من کنارت نیستم ولی همیشه هستم نگران هیچی نباش
اونشب قبل اینکه زایمان کنم ساعت ۹ به زور فرستادمش خونه که بره استراحت کنه ساعت ۱۰:۰۵ دقیقه زایمان کردم
خیلی یهویی و باز علی برگشت همراه مادرشوهرم
و ۳ روز تو ماشین میخوابید🥲
این عکس هم خواهرشوهرم گرفته بود موقعی که همو دیدیم

تصویر
۱۱ پاسخ

منم کیسه ابم‌پاره شد چند روز زودتر زایمان‌کروم 😁

عزیزم نمیدونم چرا منم اشکی شدم.🤧🥹

منم میخواستم کلی فیلم اینا بگیرم ولی یهو کیسه ابم پاره شد زودتر زایمان کردم 🤣

لعنت به این بیمارستان واقعا داغونه

عه مثل من بود شرایطت من زود زایمان کردم شوهرمم ی شهر دیکه بود
درد طبیعی هم کشیدم سزارین شدم
حین عمل تو کما داشتم میرفتم
بعد عمل بچرو تو بخش بردن من ای سی یو بودم دوروز بچمو در حد ۵ دقیقه میدیدم باز مرخص شدیم بچه بستری شد با اون بخیه بالاسرش بودم
الان خداروشکر همه این دردا می‌ارزید

عزیییزم چقد سختی کشیدی😪خدا رو شکر برای ارامش این روزات

الهی . حالتو قشنگ درک کردم
الهه جون سوالم یی ربطه اما لطفا جواب بده . الان که بچت تو ۵ ماهه چه کارایی میکنه ؟ منظورم غلط زدن و ایناس
و اینوه آیا هنوز عاروق گیری میکنیش؟؟

ان شالله برا بچه بعدی شوهرت پیشت باشه

بمونید برای هم🩵

اخبرمن شوهرم می‌گفت توحیاط بخابن نزاشتم من دوروزگریه کردم

عزیزمممم مبارکه.طبیعی زایمان کردی؟تو چند هفته؟

سوال های مرتبط

مامان رایان 💜 مامان رایان 💜 ۱۵ ماهگی
سلام خانوما میدونم خیلی دیره ولی اومدم تجربه زایمان و بگم بعد از چهار ماه
درد زایمان من دو هفته قبل از زایمان و شروع شد و من ماه درد های بدی داشتم کل این دو هفته تقریبا هرشب منتظر زایمانم بودم ولی نمیزاییدم 😁 تقریبا هم یه روز در میون میرفتم بیمارستان و میگفتم درد دارم و اونا معاینه میکردن و ان اس تی میگرفتم و باز من و میفرستادن میگفتن انقباض زایمان نیست ( در مورد معاینه هم بگم اون غولی که ازش ساختن نیست درد داره ولی نه اونجوری که بقیه میگن )
من تاریخ زایمانم ۸/۲۲ که ۸/۲۱ زایمان کردم ، همه این دو هفته من درد های منظم ۵ دقیقه داشتم با انقباض که حتی ماما همراه خودم هم هرشب میگفت امشب زایمان میکنی ، روز زایمانم دردام از ساعت ۲ بعداز ظهر شدید تر شده بود و من از بیمارستان رفتن می‌ترسیدم چون واقعا دوست نداشتم دوباره من و برگردونن به اصرار شوهرم و خواهرم رفتم بیمارستان ساعتای ۴ و ۵ بعد از ظهر دوباره معاینه شدم و ان اس تی و دوباره من با اون درد برگردوندن و گفتن دیگه با این درد نیا این درد زایمان نیست ، رفتم خونه مامانم چون خیلی درد داشتم همین که رسیدم خونه احساس دستشویی شدید داشتم و تا قبل از اینکه برسم خیس شدم قبلا هم این اتفاق برام افتاده بود چون تو حاملگیم یه جورایی بی اختیاری ادرار داشتم ، پا مو که از دسشویی گذاشتم بیرون وسط هال یهو کل پاهام خیس شد و فهمیدم کیسه ابم پاره شده ، شوهرم سرکار بود،دیگه تا زنگ زدم اون اومد ساعتای ۶ بود که رسیدم بیمارستان
مامان آقا آرتا مامان آقا آرتا ۷ ماهگی
از تجربه اولین تفریح با پسرم باید بگم که ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدیم با غرغرهای آرتا
تا علی بره نون بگیره و چایی اماده بشه ساعت ۱۲:۱۵ دقیقه صبحونه خوردیم
شیر ارتا رو دادم
میخواستم نهار درست کنم که بعدش بریم بیرون
علی گفت من گشنم نیست دیرتر نهار درست کن
منم دیدم خودمم گشنم نیست گفتم از نهار خبری نیست
پاشو بریم بیرون الان افتابم هست هوا اونقدر سرد نشده
خلاصه که ساعت ۱:۱۵حرکت کردیم به سمت رحیم اباد(اشکورات،سفید اب)
ارتا کلاهش سرش بود و منطقه کوهستانی بود و باعث شد گوشاش درد نگیره
خلاصه که تو کل مسیر رفتن خواب بود
یه جا پیاده شدم که عکس بگیریم دیدم به قدری سرده که به علی گفتم بیرون نیا بچه سرما میخوره
کل مسیر رو تو ماشین بودیم
یه جایی رسیدیم که محصولات محلی و بلال و کماج و.... داشتن
پیاده شدیم با بلال و چای اتیشی و کماج و اش رشته از خودمون پذیرایی کردیم و نهارمون رو جبران کردیم
اون وسطم اقا ارتا پاشد و شیرشو کامل خورد
کلی هم غر زد ولی من سریع اومدم تو ماشین نشستم و نگهش داشتم که مردم و بازارچه و طبیعتو ببینه که خوششم اومد و اروم شد
خلاصه که روز خوبی سپری شد
ولی علی اصلا از ماشین پیاده نشد و موقع خرید خوراکیا مسئولیت آرتا رو قبول کرد
درکل بخوام بگم سخت بود ولی شیرین
چون قلب خونمون کنارمون بود و زیبایی طبیعت و جاده رو برامون ۱۰۰۰ برابر کرده بود
مامان بردیا مامان بردیا ۹ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سه
همون لحظه درد کمرم بیشتر می شد اما برام قابل تحمل بود با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو مسیر هم همسرم خبردار کردیم که بیاد رفتم بیمارستان مجدد معاینه شدم گفتند سه سانت و پیاده روی کن راه برو تنها کسی که قرار بود زایمان کنه اون شب من بودم خلاصه راه رفتم و آب می خورم و تند تند دستشویی میرفتم ساعت شد ۱۰ شب مجدد معاینه لگنی شدم و اینبار ۶سانت بودم با ماما تماس گرفتند و اومد پیشم بهم یک سری ورزش داد و ماساژ انجام می داد و همش همراهم بود و بهم دلگرمی بود ساعت ۲ نصف شب مجدد معاینه شدم و اینبار ۸سانت بودم این وقفه هم بخاطر خستگی و درد بود و این فاصله بهم مسکن زدند که باعث می شد خوابم بگیره این جا فاصله بین دو درد کمر شده بود و انقباض هام بیشتر کامل ۲دقیقه انقباض داشتم و هعی از ماما میخواستم که تو رو خدا کمرم ماساژ بده به شدت کمرم وزیر دلم درد می کرد امادرد کمر برام بیشتر بود و تمام بدنم می لرزید طوری که ماما اون جا ترسید با پزشکم تماس گرفتند که گفتند بخاطر حجم بالای درد هست ماما مداوم کمرم و پاهام ماساژ می داد
فاصله بین ۸ تا ۱۰ انقباضات شدت پیدا کرده بود و فاصله درد هام شده بود هر یک دقیقه انقباض داشتم
مامان نیک مامان نیک ۹ ماهگی
چقد مامان اولی بودن و بی تجربگی بده
امروز رفتم واسه واکسن ۴ ماهگی، ساعت ۸ شیر خورده بود، ساعت ۹ بهداشت بودیم، محض احتیاط یه شیر هم با خودم بردم، بعد اونجا شلوغ بود، ساعت ۱۰ پسرم شروع کرد به سکسکه دیگه نتونستم شیر رو بهش بدم و همش میگفتم دیگه الان کارای قبلیا تموم میشه نوبت ما میرسه ولی خلاصه تا ۱۰ و نیم طول کشید و واکسن رو که زد گریه کرد دیگه بخاطر گشنگی گریه اش قطع نشد
چون اون واکسن خوراکی هم خورده بود باید بین شیر و قطره خوراکی یکم فاصله میشد، اونجا بهشون گفتم این بخاطر گشنگی داره گریه میکنه گفتن چند دقیقه بمون بعد بده
پسر منم که گشنش میشه زمین و زمان رو بهم میریزه، خلاصه بعد پنج دقیقه بهش دادم که ساکت شد دیگه
اعصابم خورده، کاش قبل واکسن یکم بهش میدادم که اونموقع مجبور نمی‌شدم بعد واکسن بهش شیر بدم
دوماهگی برده بودم بعد قطره خوراکی گفتم میتونم شیرش بدم گفت بده اشکالی نداره
حالا نمیدونم تداخل نداره یا اینکه چون ممکنه بپره تو گلو میگن نده
مامان محمد حافظ👣 مامان محمد حافظ👣 ۱۲ ماهگی
خلاصه که وقتی بچه دنیا اومد گریه نکرد ، چون فشار زیادی روش بود تموم بدنش قرمز بود ، اینقد پشتش زدن تا گریع کرد ، سریع هم زنگ متخصص اطفال زدن و بردنش واسه معاینه ، خدا رو شکر مشکل مداشت ولی خب به زور دنیا اومده بود و اکسیژن کم آورده بود .
از بالا تا پایین هم بخیه خوردم ، قشنگ این نخ و سوزن رو که رد میکرد ثانیه به ثانیه‌اشو حس میکردم ، هی به پرستار میگفتم بسه ، بزار باز باشه 😂🤦🏻‍♀️ بعدش میام بدوز ، بقیش باشه واسه بعد 🥴😂
به خاطر دفع پروتئین سه روز خودم بستری بودم با حالی داغون ، منه پاره بهم سند زده بودن ، هر ۲۰ دقیقه یبار هم میومدن مسوفتادن روم شکممو فشار میدادن که خونا دفع بشه .
وقتی میخواستم پاشم برم دستشویی همین که تکون میخوردم انگار یه تشت آب خالی می‌کنن روت خون ازم میریخت ، آخ آخ چقد وحشتناک و چندش بود 😑😑😑😑
پسری هم بخاطر عفونت خون ، زردی ، و اینکه هین زایمان اکسیژن کم آورده بود یکی هفته ان آی سیو بستری شد .
وقتی به دنیا اومد انداختنش بغلم و رفتن ، چون تو بخش مراقبتای ویژه بودم کسی نمیزاشتن بیاد ، منم که نمیتونستم شیرش بدم بچه هم آروم بود کنارم ، یکی روز شیر نخورد زردی گرفت ، خدا رو شکر قندش نیوقتاد 🥴🥴
مامان فندق مامان فندق ۸ ماهگی
پارت ۲
خلاصه من اونقدر درد بدی داشتم آخه شامم کنسرو لوبیا کانل تنهایی خورده بودم همش حس میکردم قراره ازم صدایی بیاد و مدفوع کنم نمیتونستم کامل زور بزنم فقط خیلی بهم فشار میومد میخواستم از درد خودمو بندازم پایین اونقدر وول خورده بودم کلی پاهام خونی شده بود بیرونم مامانمو و شوهر و برادرم داشتن صدای جیغمو می‌شنیدند که عصبانی بودن و هی به پرستارا میگفتن دارین میکشینش فلان خلاصه بعد یک ساعت و نیم درد کشیدن جیغای بنفش آخر گفتن خوبه پاشو بریم اتاق زایمان با همون وضع خونی رفتم خیال کردم دیگه قرار نیس درد بکشم و زور بزنم بازم گفتن زور بزن بعد یه ربع زور زدن مامای اصلی عصبانی شد و گفت ما داریم تو رو میکشیم که شوهرت سر ما داد میزنه یهو افتاد روی شکمم گفت الان میکشمت خدا خیرش بده اون فشار داد شکممو من زور دادم بعد با قیچی برش دادن همون لحظه حس کردم دردم تموم شد و یه فسقلی قرمزی با چشتی باز در آوردن یه کوچولو کم گریه کرد بعد شروع کرد به انگشتاشو خوردن پرستارا از خنده قش کرده بودن گذاشتن رو سینم‌گفتن یکم شیر بدم بعد شروع کردن بخیه اینا که اصلا درد آن چنانی نداشت در کل با اینکه نمیتونستم زور بدم و مشکل از خودم بود باز از زایمانم راضی بودم و پرستاران با اینکه میگفتم اون دختری که جیغ بنفش میزد تو بودی در کنارش میگفتن خوش شانس بودی که با دو ساعت زایمان کردی تموم شد در کل راضی بودم
من بیمارستان سبلان زایمان طبیعی کردم
مامان برسا👶 مامان برسا👶 ۱۱ ماهگی
پارت دوم .
رسیدیم بیمارستان یه ماما بود تو بخش با دیدن من گفت عه بازم که تویی چرا اومدی دوباره گفتم کیسه ابم پاره شده توروخدا بستریم کنین گفت برو دراز بکش دیدن بله بازم دوسانتم بازم ولی کیسه پاره شده بالاخره بستریم کردن رفتیم زایشگاه که نگم براتون از شانس من جمعه بود دکتر خودم نیومد مامای بخش گفت چون مریض نیس خودمون بهت میرسیم نگران نباش خلاصه که ازدرد کمر نمیتونستم بخوابم چند شب هم بود نخوابیده بودم باورتون میشه چشام تار میدید همرو یکسره هم گریه میکردم جراح اومد کیسه ابمو کامل پاره کرد کیسه ابم ۲۹ بود انقد ابم زیاد بود شد دریای عمان😂انگلولک کرد گفت هنوز دوسانتی بهم امپول زدن امپولو که زدن حالت تهوع گرفتم بالا اوردم گفتن نترس امپول اثر کرد یه چند ساعت که گذشت منم همونجوری باز مونده بودم فقط گریه میکردم از درد کمر اومدن معاینه کردن تقریبا ساعت ۱۲ اینا بود گفتن عالیه ۹ ساانت بازی یکم دیگه گفتن سر بچه دیده میشه منم تو همون شرایط گریه میکردم میگفتم منو ببرین سزارین نمیخام دیگه طبیعی بیارم گفتن نه وضعیتت خوبه یه چند ساعت دیگه زایمان میکنی ساعت ۱ که شد دیگه فول فول شدم گفتن زور بزن یعنی هرچی درتوانم بود فقط زور زدم بچه که اومده بود تو لگنم از بالای شکمم فشار دادن وخلاصه تا ساعت ۳ زایمان کردم اما اصلا جیغ نکشیدم تا وقتی بچه بیاد جفتم که نصفش چسبیده بود به شکمم هرکاری کردن نیومد دست دکتر تا کجا تو شکمم بود ازدردش نگم افتضاح بود بهم گفتن جفتت اومد نگونصفش مونده که بعد ده روز خونریزی شدید رفتم بیمارستان ۴ روز بستری شدم به زور امپول و سرم جفتم اومد خیلی خلاصش کردم براتون ولی من خیلی اذیت شدم
مامان آقا آرتا مامان آقا آرتا ۷ ماهگی
بیاین از خاطره باردار شدنتون بگید
ما سرکار میرفتیم و خب ۲ سال عقد بودیم حدود ۱۰ ماه هم اومده بودیم سر زندگیمون و اصلا تصمیم بچه دار شدن نداشتیم البته من دوست داشتم ولی علی میگفت زوده
تا اینکه دوتا همکار داشتم که مثل خودم اضافه وزن داشتن و بچه دار نمیشدن و تحت درمان بودن گفتن کسایی که اضافه وزن دارن طبیعی حامله نمیشن و حتما باید تحت نظر پزشک باشن و کلی دارو استفاده کنن
من اومدم خونه به حدی فکرم درگیر شد علی ازم پرسید چیه بهش اینارو گفتم
و قشنگ باورم شده بود که من طبیعی بچه دار نمیشم
گفتم بیا جلوگیری نکنیم من که اگه مشکل داشته باشم بعد ۴ ۵ سال میخوام چیکار کنم حداقل از الان خودمو درمان کنم🤣
و دقیقا همون ماه من حامله شدم
من دوهفته حامله بودم متوجه شدم و به علی گفتم حالا علی میگه نهههههه تو مشکل داری حامله نمیشی 🤣🤣🤣🤣گفتم من حاملم رفت بی بی چک گرفت اورد منفی بود گفت دیدی نیستی
تاشد روز بعدش یکی از همکارام که پدر و پسر و همسرشو تویه تصادف از دست داده بود اومد پیشم و گفت الهه خواب دیدم بچه داری بچتم پسره سفید چش رنگی یعنی اون لحظه من کاملا مطمئن شدم
رفتم پیش علی گفتم پسره گفت چی گفتم بچه خندید گفت تو حامله نیستی توهم زدی گفتم هفته ی دیگه شبکاریم گفت اره گفتم میریم ازمایش میدم
گفت اره بریم ضایع شیم برگردیم
'تو کامنت ها بقیه رو مینویسم"
مامان ماهلین🌙👼🏻🩷 مامان ماهلین🌙👼🏻🩷 ۸ ماهگی
دیشب برای اولین بار ماهلین ساعت ۱۱خوابید ذوق کردم که زود خوابیده منم می‌خوابم یکم استراحت میکنم درد پریودی و حال روحی بد کلافم کرده بود
ازساعت ۱۲شروه کرد تند تند بیدار شدن و گریه کردن غلت میزد به روی شکم که همیشه روی شکم میخوابه اما گریه میکرد و بیدار می‌شد
بهش شیر دادم تا ساعت ۲گریه هاش بیشتر شد فهمیدم انگار شیرم کم شده و سی نمیشه براش شیرخشک درست کردم اما اصلا نخورد انگار لج کرده بود
کامل بیدار شد گذاشتمش روی پام چشماش بسته بود اما گریه میکرد
گذاشتمش زمین و شوهرمو بیدار کردم که بیا پیشش تا من یکم استراحت کنم رفتم پایین تخت و کلی گریه کردم بخاطر ضعیف بودم،بخاطر کم بودن شیرم که بچم سیر نمیشه،بخاطر بد حرف زدن با دخترم که کلافم کرده بود و نمیخوابید و شیر نمی‌خورد
چقدر من مادر بدیم
بعد یربع خوابوندمش اما باز توخواب گریه میکرد و باز می‌خوابید بازبیدارمیشد حس کردم شاید پاهاش درد می‌کنه آخه تازه ۳روزه واکسن ۴ماهگیشو زده و جای واکسنش سفت شده بهش استامینوفن دادم و ۲ساعتی خوابید و باز گریه بخاطر شیر.
بهش شیر دادم خوابید اما ساعت ۸بیدارشد و الآنم خوابیده
خیلی شب بدی بود نفهمیدم چش بود
اما خداروشکر گذشت
هنوزم عذاب وجدان دارم که چرا بد باهاش حرف زدم
چقدر پشیمون شدم از بچه دار شدنم که من بچه نمی‌خواستم و شوهرم بچه میخواست
هیییی😓😪🥴😮‍💨
چی بگم ...!؟