تو خونه خیلی وضعیت بدی دارم، همش استرس دارم شوهرم ب مامانم بپره یچیزی بگه، مامانم مثلا اومده از من نگهداری کنه، کدوم زن زائویی روز اول ک از بیمارستان مرخص میشه میره میشینه کف حموم نوزاد حموم میکنه؟ مامانم عقلش نمیرسه بگه بدیدش من بشورم تو مریضی مثلا، از روز اول اومدم خونه دارم کار میکنم اصلا استراحت نکردم، مامانم عیلش نمیرسه اصلا همش شل شلی کار میکنه، من مجبور میشم خودم انجام بدم. شوهرمم اینارو میبینه حرص میخوره میفهمم ک ناراحته و اعصابش خورده، اصلا باهاش حرف نمیزنه ارتباط نمیگره. آبرومو برده حسابی . دوست دارم فقط بذاره بره سریعتر. 😒
پسرمم دیروز بخاطر زردی بالا بستری شد اعصابمون خورده از این طرفم اخلاقای گند مامانم حرصم میده، بخیم درد میکنه انقد ک خم و راست شدم کل بدنم ورم داره...
ی نمونه از بی عقلیای مامانم، دیروز داشتیم میرفتیم پسرمو بستری کنیم میگم مامان ناهار یچیزی درست کن اومد خونه بخوره پسرمم بخ ره ک دو سال و نیمشه، مزگه خودش میدونه چی درست کنه من چ بدونم (همسرمو منظورش بود). همسرمم گفت عب نداره از بیرون غذا میگیرم فقط دلم میخواست بشینم زار بزنم

۱۶ پاسخ

خیلی محترمانه بهش بگو
مامان من دیگ حالم خوبه مرسی ک این مدت زحمت کشیدی اومدی کمک حالمون بودی ولی دیگ خودمون میتونیم از عهده بچه ها بر بیایم توهم بهتره بری خونه به کارای خودت برسی و بیشتر از این ب زحمت نیفتی
عجب واقعا😐بعضیام از مادر بودن فقط اسمشو یدک میکشن
اگه شوهرت کمک میده ک اصن از اولشم نیازی نبود بهش بگی بیاد پیشت بمونه

چیزی نگو دلش میشکنه شمابایدگوشتی چیزی میزاشتی میگفتی مامان ایناروچی درست کن بنده خداچ میدونه خانه ی کسی اونم دامادچی درست کنه حالامن زیاددیدم مادرایی ک درست میکردن خونواده شوهرپشت سرش گفتن فقط اومده اینجابخورهبایدبهش بگی مامان بچه روبشوروقتی خودت میبری بنده خداچی بگه

منه بدبخته بی کس همه تنهام گذاشتن از سومین روز زایمان افسردگیم شروع شد تابه امروز ادامه داره تک وتنها این بچه رو دارم بزرگ میکنم بلدم نیستم مامانم نیومد نیومد حتا یه چای دستم بده😣

عزیزم با احترام باهاش صحبت کن. اگه میدونی حضورشون لازم نیست با احترام بهش بگو مامان برو

بنظرم این ده روز ک یکی باید مراقبت باشه خیلی بده منم خواهرم و مادرم پیشم بودن نمی‌دونستم ب قکرخودم باشم یا ناراحتی و قیافه گرفتن بقیه.....هیچکس درک نکرد شرایط منو

الهی بگردم، چقدر اذیت شدی، حق داری واقعا، منم کاملا تو رو درک میکنم چون شرایطم شبیه تو هست و مادرم خیلی هوامو نداره، میدونی باید قبول کنیم که مادرهامون همین هستن، دیگه ازشون انتظار مادر بودن نداشته باشیم، چون هنوز انتظار داری شبیه مادرها باشه داری اذیت میشی، ولش کن، ما خودمون از پس زندگی هامون بر میایم، انقد قوی هستیم که نیازی بهشون نداشته باشیم

بنظرم یجوری ک مامانم ناراحت نشه بفرست بره خودتون باشین بهتر میتونین از پسش بربیاین

وای خب بهش بگو بره
اینکه کمکی نمیکنه هیچ
بدتر داری حرص میخوری
توکه کاراتو خودت میکنی مامانت بره فرقی به حالت نمیکنه نهایتا فقط حرص نمیخوری دیگ

وا مامانت چرا عین مثلا بعضی ازمادر شوهرا رفتار میکنه وقتای ک شوهرت نیس بشین باهاش حرف بزن بگو اینارو بگو اومدی یه بار از دوشم ورداری تازه زایمان کردم بچمو نگه دار غذا بپز
خدایی من مادر شوهرم اومد پیشم تا بیست روز نزاشت دست ب سیاه سفید حتی بچه بزنم همه کارامو میکرد حتی داشت میرفت خونه تکونی اساسی کرد ک من کار نداشت باشم استراحت کنم فقد

از من داشته باش حرف دلت بزن وگرنه بعدا بدتر باید غصه بخوری

وای خیلی بد
کسی رو ندارید خواهری که با مادرتون حرف بزنه یا بجای مادرتون بیاد پیشتون
درکتون میکنم
بیجاره مادره منه کاریه ولی پارسال پاشو عمل کرده دوست ندارم بیاد اذیت بشه ولی میدونم حرفمو گوش نمیده میاد
از طرفی میاد پدرمو برادرم تنها میمومنن
دوست ندارم اونام اذیت بشن
ولی نیادم پیش خانواده شوهر بدمیشه

إلهی بگردم 😔 به نظرم به روش بیار یا ناراحت میشه میره یا به خودش میاد بگو واسه چی اومدی ؟؟ اگه قصدت کمک به منه کمکم کن اگه قصدت حرف مردمه برو خودم به همه میگم همه کارام تو کردی فقط اینجوری منو جلو همسرم زبون کوتاه نکن

خب پس چرااومده پیشت؟ بره خونه خودشون لاقل کمتر حرص بخوری شوهرت کمکت کنه تاجایی ک میتونه بعضی مادرا بی دستو پاهستن دست خودشونم نیس

این چه جور کمک کردنه نباشن ک راحتترین حداقل حرص نمیخوری بگو به مامانت بنظرم

وای خیلی بده درکت میکنم عزیزم بیشتر مواظب خودت باش خم و راست نشو زیاد
با مامانت هم صحبت کن ببین اگه نمیتونه بگو بره وقتی خودت تنها باشی بهتره و کم کم میتونی کاراتو کنی اینجور دلخوری هم پیش نمیاد

والاه چی بگم بهتره ب مامانت بگی حالم خوبه و بره

سوال های مرتبط

مامان کارن مامان کارن ۲ ماهگی
از وقتی بچم دنیا اومده شوهرم اصلا ذوقی برا من نشون نمیده همش ذوق میکنه میکه مامانم فلانه مامانم بچمو دوس داره دیگه خونه مامانت نمون بریم خونه مامانم دوس داره بچمو ببینه
مادرشوهرمم هروقت میبینتش همش میگه بچمه شبیه ما شده کلا شبیه باباشه شبیه اون یکی بچمه شبیه منه
بچمو هرجور دلش میخاد بغل میکنه میگم ن میگن خیلی حساسی شوهرمم همش طرف مامانشو میگیره همش با من دعوا میکنه میگه خیلی حساسی دیگه امشبم چند ساعت بردم خونشون نذاشتن ب بچم شیر بدم دو ساعت شده بود شیر خورده بود گفت چون خابه نباید بدی بهش بچم چهار ساعت گشنه بود تو خاب دهنشو باز میکرد همش اینور اونور میکرد😭شوهرمم وقتی اومد مامانش بهش گفت زنت اینجوره اونجوره شوهرم گفت ن بابا این زیادی حساسه دکتر گفته هروقت بیدار شد سه ساعتم شد عب نداره بعد شیر بخوره
تو ماشینم ک گله کردم گفت باز اومدی ک شروع کنی دیگه تا خونه هم هرچی گفتم محلم نذاشت و اخم کرد تا رسیدیم بعدم میخاست ول کنه بره خونه مامانش بخابه اخر سر جلو مامانم گفت زشته نرفت
من خیلی احساس بدی دارم 😞😭باعث شدن افسردگی بگیرم خسته شدم از زنده بودن نمیذارن ذوق بچمم بکنم حتی 😭😭😭😭
مامان دلانا مامان دلانا ۶ ماهگی
مامانا من حالم اصلا خوب نیس.. فک کنم افسردگی بعد زایمان اومده سراغم.. همش نگرانم دخترمو بد بغل کنم یا جاییش درد بگیره، همش نگرانم چیزیشش نشه یا مشکلی نداشته باشه.. رابطم با شوهرم بهم خورده البته خودشم بی تقصیر نیس کارایی کرد ک ناراحت شدمو دلم شکسته… دخترم کولیک و رفلاکس شدید داره بی خابی دارم هنوز بعد زایمان نرفتم خونه خودم ک باهاش تنها باشمو بتونم تنهایی از پسش بر بیام… فک میکنم نمیتونم مادر خوبی باشم خوب ازش نگهداری کنم فک میکنم تنهایی از پسش برنمیام ک شبا ساکتش کنم… این چند روز شبا گریه میکنه بیشتر مامانم ساکتش میکنه همش احساس میکنم مادر بدیم ک خودم نمیتونم دخترمو ساکت کنم.. اگه صبح یکی دو ساعت بخابمو مامانم ازش نگهداری کنه وقتی بیدار میشم عذاب وجدان میگیرم ک خابیدمو ولشکردم… خوب نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم باهاش حرف بزنم… ‌همش ب این فک میکنم نکنه فک کنه مامانم مادرشه بجای من چون بیشتر بغل اونه… و هزارتا فکر و خیال و ناراحتی دیگه… شیر خودمو نمیخوره سینمو نمیگیره نوک سینم خوب نیس همش عذاب وجدان دارم ک نمیتونم بهش شیر بدم، میدوشم روزی یکی دوبار میدم.. انقد گریه میکنم میترسم شیرم خشک بشه..