۱۰ پاسخ

تموم شد دیگه .کنارت رو نگا کن .بغلت خوابیده .با اون صورت نازش . خدا همیشه هس🌹

گذشته ها گذشته عزیزم مهم الانه که پسرت سالم و سلامت بغلته

خداروشکر عزیزم فقط باید خدادبخواد.کدوم بیمارستان زایمان کردی

عزیزم خدارو شکر که گذشت من خیلی فکرم درگیر بود برات

قربونت برم الان هیچی مهمتر از آرامشی ک الان داری نیست خداروشکر برا این نعمتی ک الان کنارته الحمدالله ک همه ی اون روزایی ک فک میکردی کاش زودتر صب شه بگذره گذشت باهمه ی سختیاش❤️❤️❤️❤️

شکر ک بخیر گذشت و نینیت پیشته

خیلی سخته کیسه آب زود پاره شه منم 34هفته پاره شد

💜💜💜💜💜

خداروشکر که اتفاقی نیوفتاد 🥺❤️🫂 چقدر سخت

منم مثل توام.۳۱ هفته زایمان کردم.هنوز فکر اون روز داره دیوونم میکنم.هنوز یادم میاد بدنم میلرزه و گریه‌م میگیره.هرچی همه میگن به خیر گذشت فراموش کن نمیتونم.عوارضش هم دارم میکشم

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان رادمان جون مامان رادمان جون ۶ ماهگی
گاهی اوقات تو گهواره یا خارج از اون کسایی رو میبینم که یه جوری در حق خودشون و بچه هاشون ظلم میکنن که آدم واقعا دلش میگیره.چندین نفرو دیدم که وضعیت مالی خوبی ندارن و میشه گفت وضعیت مالیشون خیلی هم بده ولی همینطور بچه میارن و عقیدشون اینه که بچه با خودش روزی میاره و تنها چیزی که برای آدم میمونه بچس که در آینده تنهاشون نمیذاره.باور کنید اون بچه ای که توی فشار و محروم از خیلی چیزا بزرگ میشه اینقدر دچار کمبود و عقده میشه که نه تنها برای پدر و مادر نمیمونه ،دشمن اونا هم میشه.بحثم با کسایی که یه بچه دارن نیست.اینجا دیدم با وضعیت مالیه خیلیییی بد سه چهار تا بچه ی کوچیک دارن باردار هم هستن.خیلیاشون هم به خاطروام فرزندآوری اینکارو میکنن.واقعا چه ارزشی داره؟؟؟
یا زن و شوهرایی که تو مرز طلاق و جدایی هستند باز به خودشون اجازه میدن تو اون شرایط و محیط متشنج بچه دار بشن.واقعا ظلمه ظلم.من به چشم خودم دیدم که اون بچه ها چه زجری میکشن.کاشکی هر کسی میدونه شرایطش ازهر لحاظ مساعد بچه دار شدن نیست ، یه بچه رو عذاب نده.
مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 ۵ ماهگی
با امروز شد ۵ماه و ۲۰روزه که از زایمانم میگذره
روزای اول زایمان قطعا برای همه خیلی خیلی شیرینه برای منم بود ولی منتها کمتر طوری که کمتر بخوام به اون روزا فکر کنم
من از چند روز بعد از زایمانم افسردگی بعد از زایمان گرفتم حملات پنیک بهم دست میداد
خیلی اون روزا رو برام ترسناک و وحشتناک کرده بود .
که باعث شد نتونم شیر خودمو به بچم بدم و شیر خشک بهش بدم همینم چقدر حرف و تیکه از بقیه شنیدم که خیلی تو حال روحیم تاثیر میزاشت (گفته بودم میام از تجرم از افسردگی بعد از زایمان میگم ولی وقت نشد یه روز حتما میام میگم)☹️
خداروشکر الان نسبت به اون روزا خیلی خیلی بهترم هنوزم گاهی حس های منفی میاد سراغم ولی اصلا مثل اون روزا پنیک و اینا نمیشم
چاره افسردگی بعد از زایمان فقط و فقط رفتن پیش روانشناس هست که اصلا چیزه بدی نیست چون بعضی ها این دیدگاه و دارن که هر کسی بره پیش روانشناس دیونس و مشکل داره در صورتی که اصلا اینطوری نیست خیلی تو بهتر شدن حالتون کمک می‌کنه

فردا نوبت سونوگرافی دارم
چون دوباره باردارم ☹️
که ببینم قلبش تشکیل شده یا نه😕
میدونم نباید میشد و خیلی خیلی زوده ولی خوب ناخواسته شد
با وجوده اینکه میدونم خیلی روزای سختی پیش رو دارم با وجوده ۲بچه کوچیک ولی اصلا دل اینکه بخوام بندازم ندارم 😕😔😔
از حسم بخوام بگم کاملا خنثی هستم هم خوشحالم هم ناراحت 😕
یه اتفاقی برام افتاد که متوجه شدم عمره و روزی این بچه به این دنیا هستش
ان شاالله که فردا رفتم سونوگرافی قلبش تشکیل شده باشه
برام دعا کنید شب اول ماه رمضان که بتونم از پسش بر بیام و دیگه افسردگی بعد از زایمان نگیرم 😕🙏
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن