زایمان طبیعی پارت آخر...
تند تند شیر میدادم به دخترم
میرفتم دستشویی هی پوشکمو عوض میکردم
خونریزی داشتم
راه میرفتم و شکمم از خالی بودن تکون می‌خورد
حالا دیگه خالی بود
دیگه تکون خوردناشو حس نمیکردم
حقیقتا دلم برا شکم گردالوم تنگ شده بود
برا لگد زدنای دخترم
ولی خب اون یه مرحله بود
یه مرحله ی کوتاه مدت
عوضش حالا دیگه بغلمه
شب شد ، شامم آوردن، ناهار و شام برنج و جوجه بود ولی خب کنارش سوپ بدمزه و بی طعم هم بود که مجبور بودم همشو بخورم
چون تا فردا که مرخص میشدم باید یبارم که شده مدفوع میکردم
اولین شب مادر شدنم مصادف شد با شب یلدا
وقتی همه داشتن شب یلدا رو تو خونه هاشون جشن میگرفتن من داشتم مادرشدنمو جشن میگرفتم
پرستارا اهنگ بازکرده بودن تو بخش
میرقصیدن و میگفتن اسم دخترت هر چی که هست به ما ربطی نداره، ما بهش میگیم یلدا
خدا هدیه ی روز مادرمو پیشاپیش بهم داد اخه دوروز دیگه روز مادر بود
خیلی خوب بود
تخت رونیا رو انداختم یه گوشه و همدم میانسالی مادرو بغل کردم و خوابیدیم
شیرین ترین خواب عمرم، پاره ی تنم، ثمره ی عشقم بغلم بود
فرداش دکترا گفتن رونیا زردیش هشته باید بستری شه منو همسرم قبول نکردیم چون اگه بستری میکردیم هم بچم اذیت میشد هم خودم و همسرم گفتیم خودمون می‌بریم بیرون متخصص اطفال
همسرم و مادرمم اومدن پیشمون و عصر ساعت ۷_۸ مرخص شدم و رفتیم خونه
دو نفره از خونه رفته بودیم بیمارستان و ۳ نفره برگشتیم
اون لحظه ای که از درد داشتم میمردم از ته دلم دعا کردم
دعا کردم واسه تموم کسایی که بچه ندارن، مشکلی دارن تو زندگیشون
دعا میکنم واسه همتون، واسه کسایی که آرزوی بچه دار شدنو دارن
خدا دامن همه ی زنا رو سبز کنه به حق پنج تن
خدایا شکرت.

۴ پاسخ

ای جااان دخترمن هم شب یلدا به دنیا اومد ساعت ۹ صبح

اا ز 7صبح درد کشیدم تا سه نصف شب رحمم باز نشد بردنم عمل بعدش ک از عمل امدم حتی درست حسابی نتونستم ببینمش فرداش ک حتی خودمم نمیتونستم جمع کنم ب زور بغلش میکرد شیر بدم عق میزد🙁🤣🤣 بعدش ک امدیم حونه باید ب پشت میخابیدم مامانم بچه رو. نگه میداشت من بهش شبر دادم خابوندمش بغلم مامانم میگه پاشدم شیرش بدم دیدم سرده تو بغلت میخاستم جیغ بزنم تکونش دادم بیدار شد مامانم میکفت ولی من مرده بودم از اون موقه وقتی میارمش پیشم سفت میچسونمش ب خودم

ای جونم عزیزم خداروشکر برا سلامتی خودت وگل دخترت پسرمنم یلدا بدنیا اومد طبیعی نتونستم زجرشو کشیدم ولی اخرسر سزارین اجباری شدم

😍🥺🥺

سوال های مرتبط

مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۴ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ششم...
همسرمو مادرهمسرمو صدا زدن اومد تو اتاق
چون آخر آخرا موقع زور زدن خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم همسرم تحمل دیدنمو تو اون وضع نداشت رفت بیرون

اولش اومد پیش منو بغلم کرد و گریه کرد
گفت من مردم و زنده شدم
ولی بعدش رفت پیش دخترمون
چه حس خوبی بود دیدن عشقت و ثمره ی عشقت کنار هم
یکمی تو زایشگاه موندیم و برادرشوهرم و پدرشوهرم اومدن پیشم
(همون موقع زایمان که رونیا رو گذاشته بودن رو سینه ام ، همونجا سینمو گرفت و شروع کرد به خوردن)
پیش همسرم بهش شیر دادم ، خیلی ناز داشت شیر می‌خورد
همسرم یکم موند پیشم و گفتم تو برو خونه استراحت کن هم زیاد گریه کردی هم چیزی نخوردی هم اینکه خسته و بی خوابی
رفت و مادرشوهرم موند پیشم
مامانم تو راه بود
راه خیلی دور بود
قرار بود شنبه ۱ دی ماه برسه
یه ساعت دیگه بردن بخش منو، لباسامو عوض کرده بودن بعد زایمان
گذاشتن رو ویلچر و بردن بخش، بچه رو هم بردن واسه ازمایش و خونگیری و اینا
سرم دستمو درآوردن تا تو بخش یکی دیکه بزنن
از موقعی که درد داشتم سرم زده بودن بهم که ضعف نکنم
رفتیم بخش غذا آوردن، غذا خوردیم
خیلی گرسنه ام بود
دردم که نداشتم راحت خوردم
دردم فقط تو ناحیه ی مقعدم بود
چون همه ی فشارم رو اون بود، دکتر گفته بود زورتو بده پشتت
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت چهارم...
هی میگفتن محکم زور بده
پر قدرت
عمیق
نمیتونستم، دیگه جونی تو تنم نمونده بود
داشتم از درد میمردم
فک میکردم الاناست که کمرم از وسط نصف شه
کمرم خورد شه
یه ساعت و نیم سر بچم مونده بود تو کانال زایمان
دکتر به همسرم گفت بیا سر دخترتو ببین، معلومه
نمیتونستم ، سختم بود
خیلی سخت
زایمان طبیعی رو تا این حد وحشتناک در نظر نگرفته بودم
زور میزدم همش، دوتا از ماما ها شکممو از بالا فشار میدادن،  در واقع بچه رو هُل میدادن بیرون
منم انقد زور زدم انقد زور زدم ، انقد جیغ میزدم که آخر سر بریدن و بچه رو در آوردن.
دیگه تموم شد....
همه ی دردام تموم شد، همه ی دردام با به دنیا اومدن پاره ی تنم ، از تنم خارج شد

شاید باورتون نشه ولی هیچ دردی نداشتم، احساس سبکی میکردم
درد زایمان طبیعی فقط واسه ی باز شدن دهانه ی رحمه
دکتر گفت یه کوچولو هم زور بزن تا جفتت رو در بیارم
یه زور کوچولو زدم و جفت رو در آورد و من پرواز کردم به آسمون خدا از این حس سبکی.
اون لحظه ای که دخترمو از شکمم در آوردن و گذاشتن رو سینه ی چپم ، فراموش شدنی نیس
و من دیدمش، ۹ ماه انتظار تموم شد
سفر ۹ ماهه مون با تموم سختی ها و شیرینی هاش به پایان رسید و آغازی جدید شروع شد

برای بار دوم عاشق شدم
عاشق ثمره ی عشقمون
با اون چشای بزرگش زل زده بود بهم و من افتخار کردم به خودم و دخترم که تونستیم از پسش بربیایم
دنیام زیر و رو شد با دیدنش
خیلی حس خوبی داشت ، خیلی زیاد
انگار رو ابرا بودم
انگار واقعی نبود، انگار وسط خواب شیرین بودم
خدارو شکر کردم که معجزه شو هر چند دیر، هر چند با کلی درد و اشک ، ولی بالاخره فرستاد
مامان شاهان مامان شاهان ۴ ماهگی
پارت ۴
وقتی دراز کشیدم لامپ روشن کردن رو شکمم چون سقفش حالت شیشه ای داشت شکم خودمو توش دیدم و حالم بد شد احساس بالا آوردن داشتم خیلی حالت تهوع داشتم خلاصه وقتی شکمم پاره کردن زور زدن بچه رو درآوردن وقتی صداشو شنیدم بهترین حال داشتم همه چیو یادم رفت
کلا زیر ۳ دقیقه شد که بچه رو آوردن ولی وقت بخیه زدن یه ۱۰ دقیقه ای طول کشید ولی دکتر بهم گفت تا ۸ ساعت نه پاتو تکون بده نه سرتو چون کمردرد وسردرد شدید میگیری
وقتی آوردن تو اتاق اتاق شلوغ بود خانوادم جمع شده بودن تا نوه شونو ببینن از همه خوشحال‌تر همسرم
ساعت نزدیک ۱ شب بود که کم کم داشت حسم برمی‌گشت درد داشتم فقط حای بخیه هام درد میکرد خلاصه اومدن ماساژ رحمی دادن اونم اصلا درد نداشت خداروشکر غیراز سوزش بخیه هام هیچ دردی حس نکردم اونم دوتا شیاف گذاشتم خوب شدم
تا فرداش ساعت ۸ صبح یه چای خرما خوردم ساعت ۱۱ شروع کردم به راه رفتن رازیانه دم شده هم خوردم که باعث می‌شد لختگی خونو بیاره بیرون دیگه سرپا شدم
ساعت نیم عصر مرخص شدم
ساعت ۸:۳۵ دقیقه ۱۳ آبان شب یکشنبه پسر من به دنیا اومد
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت اول...
مامانا میخوام از تجربه ی زایمانم بهتون بگم...
زایمان طبیعی بودم
هفته ی ۴۰ ام بودم، ینی ۳۹ هفته و ۶ روز ، یه روز دیگه قرار بود برم هفته ی ۴۱
۲ نصف شب جمعه ، ۳۰ آذر ماه دردم شروع شد
چون مامانم یه شهر دیگه ست، مادرشوهرم از وقتی رفتم تو ماه نهم اومد پیشمون ، مادرشوهرم تو هال خوابیده بود و منو همسرمم تو اتاق
ساعت ۲ احساس کردم درد دارم ولی یکم متفاوت تر از همیشه ست،( ۴ _ ۵ روز قبلشم رفته بودم معاینه دکتر گفته بود حتی یه سانتم باز نشده رحمت، منم اون ۴_۵ روز رو کلی ورزش و اسکات و بالا پایین رفتن از پله ها و بشین پاشو و رابطه ی بدون جلوگیری داشتم )
دردم که شروع شد اولش خفیف بود، بچم هی خودشو منقبض میکرد میومد یه طرف شکمم
نمیتونستم تشخیص بدم که درد زایمانه یا انقباضاته کاذبه
چون اولین زایمانم بود
پاشدم یه ذره راه رفتم ، آب خوردم رفتم دستشویی تا بلکه خوب شم ولی رفته رفته درد کمرم داشت امونمو می‌برید، عرق سرد نشسته بود تنم
یه ساعت تحمل کردم تا ساعت شد ۳
دیدم نمیتونم دردو تحمل کنم
همسرمو بیدار کردم ، چون چند روز قبل دکتر گفته بود دهانه ی رحمت هنوز باز نشده، همسرم فک نمی‌کرد که درد زایمانم باشه، پاشد نشست کمرمو ماساژ داد، پاهامو ماساژ داد ولی من هی عرق میکردم و درد شکمم و کمرم اذیتم میکرد
مادرشوهرمو بیدار کرد و لباسامو پوشوندن و رفتیم بیمارستان
ساک بچه و خودمم از چند روز قبل ، محض احتیاط همسرم گذاشته بود تو ماشین
مامان دلوان و ژیوان مامان دلوان و ژیوان ۴ ماهگی
دو سه هفته پیش خونه مادر شوهرم بودیم چند روز موندیم ، بعد خیلی بد با دخترم رفتار میکرد . دخترم هم لج کرده بود هی گفت به بچه ما دست نزن ، بغلش نکن، یه بار هم مادر شوهرم سرش داد زد بچه م بهش گفت ازت متنفرم ! بعد یه روز صبح مارو از خونه انداخت بیرون ! دخترم بهش گفت سمت من نیا ، اونم ایستاد روبروی دخترم با داد بهش گفت گمشو از خونه مون بیرون دیگه حق نداری پاتو اینجا بذاری . به پدرت میگم دیگه اینجا نیارتت. من گفتم سرش داد نزنید، با دعوا و فحش به من مارو از خونه ش انداخت بیرون! همسرم هم نبود . حالا الان همسرم عکس بچه ها رو می‌فرسته واسه مادرش ، ویدیو کال میگیره بچه ها رو نشونش میده .من خیلی حرص میخورم میگم چرا ادای مهربونا رو در میاره ! اگه دوست داشت بچه ها رو ببینه که از خونه بیرون شون نمی‌کرد! حالا همسرم هی اصرار به آشتی داره. به نظرتون وقتی عکس بچه ها رو می‌فرسته واقعا نیاید چیزی بهش بگم؟؟؟؟ یا به همین راحتی آشتی کنم؟ شما بودید چیکار می‌کردید ؟؟؟
اینم بگم که بار اولش نیست تو ۱۱ سالی که ازدواج کردم مادرش چهار بار ما رو از خونه ش بیرون انداخت و ده ها بار دعوا راه انداخت
مامان هلنا 🐣 مامان هلنا 🐣 ۳ ماهگی
بچه ها یه سوال
من شوهرم معمولا شبا تا ساعتای ۱۰ ۱۱ نمیاد بعضی وقتا هم ظهرا نمیاد گاهی اوقاتم بیرون از شهره و اگه زنگش بزنی نمیتونه خودشو سریع برسونه
من بارداریم خیلی درد و مشکل داشتم واسه اینکه تنها نباشم یه وقت مشکلی پیش بیاد رفته بودم خونه ی مامانم اینا اونجا بودیم
الانم از وقتی که دخترم به دنیا اومده هنوز همونجاییم ... دخترمم کلا شب نمیخوابه تا ساعت ۵ ۶ صبح تا ۱۰ این چیزا خوابه بعدش که باز بیدار میشه خییییلی کم میخوابه و در حد نهایت ۱۰ دقیقه باز تا صبح‌بعدی که بخوابه ...
الان من اگه بیام خونه ی خودم باید بچه رو کلااااا تنها نگه دارم همش... البته اونجا هم که هستیم صبح تا ظهر مامانم نیست خودم نگهش میدارم ولی بعدش هستن کمک میکنن ....
از طرفی حس‌میکنم به شدت خودم وابسته ی خانوادم شدم و حس میکنم تنها نمیتونم بمونم اصلا از طرفی هم میگم‌بالاخره که چی از به جا باید برگردم خونه ی خودم و میترسم که یه وقت دچار مشکل بشیم با شوهرم چون خب اونجا بقیه هستن اصلا تایم خلوت کردن و دوتایی بودن نداریم ، البته اینم بگم که شوهرم میگه هرجور خودت دوست داری و هرکاری بگی میکنیم
چیکار کنم به نظرتون ؟ بمونم همونجا فعلا و سخت خودم نکنم یا با اینکه خیلی میترسم و وابسته شدم برم خونه ی خودم
مامان هدیه ی امام رضا مامان هدیه ی امام رضا ۴ ماهگی
تجربه ی زایمان
پارت سوم
دکتر گفت چون زایمان تو طولانی شده ، نمیتونیم برات بی حسی بزنیم ، طولانی تر میشه و خطرناک تر میشه
انگار تمام درای امیدو روم بستن
بدترین لحظه ی زایمانم اونجا بود
ساعت شد ۶ صبح و من ۱۹ ساعت بود که درد میکشیدم
دردایی ک هرلحظه فکر میکردم الانه که بمیرم
دیگه هیچ حونی برام نمونده بود ، هیچ جونی
همه کادر شیفت قیافه هاشون ترسیده بود ، اصلا منو تنها نمیذاشتن ، هرکی بعد از منم بستری شده بود ، زاییده بود و رفته بود
منو دیگه همه میشناختن و دلشون برام میسوخت
التماس میکردم که ببریدم اتاق عمل
میدونی آدم ۲۰ ساعت نخوابه ، دیوونه میشه ، فک کن ۲۰ ساعت درد زایمان بکشی ، چه حالی داری
هی ماماها دلداریم میدادن و امید میخواستن بدن
ولی من امیدم به ته کشیده شده بود
فقط داد میزدم و ناله میکردم که بسمههههه، بخدا بسمهههههه، نمیکشم دیگه ، جونی نمونده برام.....هنوزم یادم میوفته ، دیوانه میشم
ساعت شد ۷ ، دیگه دردا وحشتناک شده بود ، حال منم خیلی بد شده بود دیگه
دکتر و ماماها ریخته بودن تو اتاقم
یهو حس کردم دستم خیس شده ، نگاه کردم دیدم تمام دستم خون شده ، رگم پاره شده بود ولی هیچ دردی از سوزن و اینا نمیفهمیدم
دوتا ماما ی سمتم بودن ، دوتا ماما اون سمتم ، با تمام زورشون شکممو فشار میدادن ، ی ماماهم بالا سرم بود اکسیژنو گذاشته بود رو دهنم
دوتا دکترم پایین پام بودن و کانال زایمان چک میکردن
بچه اومده بود پایین ولی تو کانال زایمان گیر کرده بود
مامان آیهان مامان آیهان ۲ ماهگی
سلام امروز چهل روزگی پسر گلم هست😍 مبارکش باشه🌹 از تجربه زایمانمم بگم روز زایمانم با پسر بزرگم که پنج سالشه رفتیم ظهر پشت خونمون، یه تپه بود من بالا و پایین رفتم پنجشنبه بود و جلوی خونمونم یکم پیاده روی کردم شبم عروسی دختر عمه دعوت بودیم با پسرم باباش رفتیم من همون موقع یکم زیر دلدرد داشتم احساس می کردم که همون فردا زایمانمه بعد دیگه شب رفتیم عروسی،، آخر شب تو عروسی زیر دل درد کم داشتم وقتی اومدیم خونه لاکمو پاک کردم به شوهرم گفتم که من درد دارم شوهرم گفت فردا بعد از ظهر انشالله زایمان می کنی تا خوابیدم شد ساعت دو و نیم شب بعد خواستم بخوابم نتونستم دردم شروع شده بود دردمو ساعت گرفتم هر ده دقیقه یکبار بود دیگه از اتاق اومدم بیرون رفتم حمام یه چهل دقیقه هم تو حمام بودم اومدم پایین وسایلا رو که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم دم در بعد دیگه نتونستم بار سوم بود که رفتم آوردم بالا رفتم سرویس بهداشتی ببخشید آوردم بالا بعد شوهرم اومد دیگه به مادرم مادرشوهرم زنگ زد رفتیم بیمارستان دکترمم توراه زنگ زدیم گوشیش خاموش بود اونجا که رفتم یه پرستار بد اخلاق بود پرستارم به خانم دکتر زنگ زد گوشیش خاموش بود بعد گفتم من دردامو خونه کشیدم گوش نمیدادن دیگه هفتو خورده ای بود بستری شدم هشت بیست دقیقه هم بچم به دنیا اومد یه دکتر دیگه اومد بالای سرم دکتر شیفت بود طبیعی بچمو به دنیا آوردم زود شد ولی هنوز میتونست زودتر هم بشه 😍
مامان پسرم مامان پسرم ۴ ماهگی
اوله 8 ماه سرماخوردگیه شدید شدم که باعث شد دو هفته بچه خوب وزن نگیره، اوله 9 ماه سرکلاژمو باز کردن که همونجا خونابه ازم می‌ریخت هر چی گفتم، گفتن طبیعیه تا اینکه رسیدم خونه یه تیکه از جفت ازم افتاد با خونریزی شدید برگشتم دوباره بیمارستان، اونجا کلی اذیت کردن و معاینم کردن، میدیدن خونریزیم زیاده ولی میگفتن می‌بریم طبیعی و بهش خون وصل میکنیم، با وجوده اینکه جفتتم کنده شده بود و اکسیژن کم به بچه می‌رسید، فقط اونجا خدامو شکر کردم که با دکتره شیفت هماهنگ بودم برا سزارین، فوری پولو زدم که ببره منو سزارین، چون داشتن با جونه خودمو و بچم بازی میکردن، بچه که دنیا اومد بردنش nicu و 9 روز بستری بود اونجا یه روزم بخش،روزه دهم آوردیم خونه بچه رو، ولی خیلی ترسونده بودن منو که هر اتفاقی افتاد، سریع بیارش بیمارستان، تازه داشتم نفسه راحت میکشیدم بعده 9 ماه که گفتن بعده 40 روز همچنان بچه زرده باید قرص بهش بدین، خودمم دچاره بواسیر شدم که مرگو به چشم میبینم وقتی درد میگیره، الانم که هنوز پاک نشدم، دکتر میگه شاید بقایا مونده باشه تو رحمت چون جفتت تیکه تیکه شده بود، برو سونو اگه بقایا مونده باشه، کورتاژت کنیم. 😭
و منی که از اسفند پارسال تا الان همش تو خونه ام و حس میکنم افسردگی گرفتم، کارم همش گریه اس