۱۲ پاسخ

سلام عزیزم. استانتو از اول خوندم. میدونی مشکل شما چیه؟ همش توقع داشتی و داری که شوهرت پا پیش بذاره و حتی به خاطر بچه هات حاضر نیستی غرورتو بشکنی. من هم اوایل ازدواج مثل تو بودم ولی از یه مدتی به بعد فهمیدم راز یه زندگی مشترک موفق اینه که گذشت داشته باشیم و اگر از هم دلخور شدیم با صحبت کردن حلش کنیم نذاریم تو دلمون عقده بشه. تمام اون وقتایی که شوهرت میومد سمتت تو بیمارستان معنیش این بود که میخواد معذرت خواهی کنه اما بلد نبود چون مردا همینجوری ان. حالا هنوزم دیر نشده به خاطر بچه هات زندگیتو از نو بساز بشینید با هم حرف بزنید. اما نه باطعنه و نیش و کنایه. ان شاء الله که زندگیت دوباره مثل قبل میشه

چ خبره پارت۱۷
رمانه مگه

کاش زودتر بقیشو بزاری

بی صبرانه منتظر بقیه داستانتم

خو بقیشم بزار دیگه یعنی واقعا 10 دقیقه وقت نداری 😐😐😐😐😂

خوب بعدش

فقط دارم دعا میکنم اخرش یکی اون یکی رو قانع کرده باشه چون خودم چه کوتاه بیام چه نیام قانع نمیشم و این خیلی سخته...

بیا تمومش کن خب

خیلی حرفات ب دلم میشینه

اون چی گفت ؟تورو خدا نوشتی ۱۰ تا پارت حتما بنویسی یکی دواا سیر نمیشیم
‌‌

براچي براي اين ادم بچه اوردي؟!و يكيو وارد اين دنياي مسخره كردي؟!

بمیرم برا دلت آبجی 😢
کاش زودتر آشتی کنین

سوال های مرتبط

مامان نیکان مامان نیکان ۸ ماهگی
سلام قشنگا🙋🏻‍♀️
امیدوارم خودتون خونوادتون خوب باشین همیشه😉💞
دیشب یه اتفاقی افتاد گفتم باهاتون درمیون بزارم🙃
ساعت ۱ شب بود که خونمون همسرو پسرم تو خواب عمیق و ناز خودشون بودن😴ک صدای نوزاد میومد قطع نمیشد و صداش ازینکه اذیته من رو هم اذیت میکرد🙁
خلاصه وقتی‌رفتم بالکن🚶🏻‍♀️
یه خانمی رو دیدم که نوزادی که شاید یک ماهش بود بغلش بود رو بشدت داشت تکون میداد که آروم شه اینجوری😦ولی اون طفل معصوم همچنان شدت میگرفت گریه اش🥺رفت داخل ماشین شیر بده بچه نخورد و من خیلی دلم میخواست برم پایین و بهش بگم که بچه شاید بدنش درد گرفته این بچه ماساژ میخواد انقدر محکم تکون ندین این بی زبون رو🥺
که شوهرش اومد اونم بچه رو بد بغل گرفته بود🤦🏻‍♀️ و اخر با همون گریه ای که بچه میکرد سوار ماشینشون شدن و رفتن🚗 و من هنوزم که هنوزه به فکر بچه ام😟
حتی دیشب به مامانم گفتم مامانم گفت اگه من تا الان خونت بودم میرفتم پایین میاوردمشون خونت
بچشو با روغن بچه قشنگ ماساژش میدادم گردنشم با اون دستمالی که گردن نیکان رو میبستیم میبستمش که از اون خستگی و تکون های زیادی که دادنش گردنش درد گرفته اروم شه قنداقش میکردم بعد مامانش میدید که چجوری بچه رو اروم و تو خواب بهش تحویل میدادم☺️
بعد به من گفت بگیر بخواب بعضیا اولین تجربشونه و نمیدونن🥲❤️
مامان امیررضا مامان امیررضا ۹ ماهگی
خلاصه تصمیم گرفتیم بریم شیراز بیمارستان چشم خدادوست تحقیق که کردم نوشته بود کسی از اینجا دست خالی بیرون نمیره بابام سرکار بود دروازده شب میرسید همون موقع حرکت کردیم هفت صبح اونجا بودیم رفتیم توی بیمارستان بخش بشدت شلوغ مامانم و بابام بیرون بودن من رفتم تو از چند نفر پرسیدم و راضی بودن دوساعت شد هنوز نوبتمون نشد داداشم شروع کرد گریه کردن بخاطر امپولاش گریه هاش بهتر شده بود و الکی الکی میخندید منشی دید خیلی گریه میکنه مارو فرستاد داخل دکتر معاینه کرد دید خیلی تعجب کرد گفت ساختار چشمش کاملا سالمه چطور نابیناست؟خود دکترم تو کارش موند گفت ببریش دکتر مڠز و اعصاب اون باید پیدا کنه مگرنه که چ‌شمش سالمه
ساله ولی نمیبینه؟چه فایده دوباره دست خالی برگشتیم پوچ و خالی هیچی دستمونو نگرفت برگشتیم خونه بابام گفت من کارام درست میکنم تو از فردا صبح شروع کن هرچی دکتر خوب هست پیدا کن من دوهفته کامل کارم شده بود هفت صبح زنگ زدن به اون دکتر و این دکتر یه کاغذ کنارم میگذاشتم و مینوشتم از بیمارستان فارابی تا مفید و انواع فوق تخصص و پرفسورا نوبت گرفتم هفته بعد میخواستیم بریم تهران و کلی ماجرای عجیب دیگه ادامه دارد...
انشالله فردا
مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۷ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی