عروس کوچیکم هرچی لباس داشتم رو برام آورد گذاشت تو کمد پسرش گفت از امروز این کمد مال هر دوتونه
بعدشم شام خوردن ولی من نخوردم داداشم لقمه گرفت خواست بزور دهنم بده که باز بغض کردم اشکام ریخت و گفتم ظهر مامانم با قاشق دهنم میزاشته حرفام با گریه هام قاطی میشد ولی می‌فهمیدن دیگه
برای همین داداشم گفت باشه برو کنار پسرم بخواب از امشب شماها خواهر برادرین خودشون هم اون ور اتاق خوابیدن همه خوابشون برده بود ولی من میترسیدم و گریه های بی صدا میکردم با دستم دهنم رو میگرفتم که ازم صدایی درنیاد
نمیدونم چجوری وسط اون گریه ها خوابم برده بود که کابوس دیدم کابوس یه مرد ریشی با ی چاقو و کلی خون موقعی که بلند شدم همش حس میکردم سایه اون مرده تو اتاقه وحشت کرده بودم رفتم بالاسر داداشم گفت چیه دستشویی داری گفتم نه میترسم نپرسید چرا فقط گفت بیا بغلم بخواب رو دسش خوابیدم بغلم کرد موهام رو نوازش میکرد که من اشکام میریخت رو دسش و دیگه خوابم برد تا صبح

۸ پاسخ

چه داستان غم انگیزی

درخواست منم تایید کن عزیزم بقیشو بخونم ولی خیلی ناراحت شدم خیلی غم انگیز بود

عزیزم چه غم انگیز

واااای بمیرم برات

خداکنه تا اخر خوب بمونه داداشت

اینا چیه

چ داداشی امیدوارم اینبار زنداداش اذیتت نکرده باشه

داستان زندگیت عزیزم؟؟

سوال های مرتبط

مامان قلب مامان مامان قلب مامان ۲ سالگی
نمیدونم من اینجوری میشم یا همه همین طوری هستن
گاهی وقتا مثل همین امشب از اینکه تصمیم گرفتم و بچه دار شدم عین خر پشیمونم و فوش خودم میدم
از صبح بردم بیرون کلی با اتوبوس که دوست داره گشته بعدشم بهداشت بعدشم رفتیم مهدکودک خواهرم با بچه ها بازی کرده در آخرم اومدیم خونه دوباره عصر رفتیم پارک ظهر نخوابید من داشتم از خستگی بی هوش میشدم ولی نمی‌داشت بخوابم و آخرم نخوابیدم بردمش پارک موقعی اومدیم با خواست خودش رفتیم حمام و آب بازی و در آخر از خستگی ساعت نه بی هوش شدولی ساعت ده با گریه شدید بیدار شده هرچی هم بغل کردیم و گردوندیم خوب نشد تا چند دقیقه پیش اروم گرفت با برنامه کودک و طی این ساعت ها که ماهان با من بوده باباش که صبح سر کار بوده ولی عصر که رفتیم پارک برا خودش خلوت کرده بوده خونه و من نابود بودم از خستگی
ولی دریغ از یه تشکر فقط موقعی که خواب بود بالشت گذاشته که بیا استراحت کن تا خوابه و موقعی که ماهان با گریه و جیغ بیدار شده اول بغل کرد بعد دیده اروم نشده اخمش درهم و انگار ماتم گرفته ها نشسته و در آخر برج زهرمار
آخه منم مادرم خسته و نابودم با این حالت بازم دارم میگم مامان نترس و بچه رو آروم میکنم ولی انگار بچه فقط مال منه و دلیل این کج خلقیاش منم
بخدا ما مادرا هم آدمیم کم میاریم مرداد حداقل سرکار میزنم چهارتا آدم میبینن حرف میزنن و بدون بچه هستن ولی ما تا تو دستشویی هم باید این بچه دنبالمون باشه
ببخشید خیلی دلم پر بود شرمنده 😭😭
مامان فندق   وتو دلی مامان فندق وتو دلی ۲ سالگی
امشب رفتیم پارک جامون رو یه طوری انداختیم که روبروی سرسره باشیم و پسرم رو ببینیم اولش که شام خوردیم شلوغ بود یا من میرفتم سر میزدم یا شوهرم بعد خلوت شد فقط پسرم بود تو سرسره به بچه اومد یه عروسکم دستش بود پسره من کلا خیلی بچه ها رو دوس داره رفت سمتش برای بازی بچه هه ماشالله هاپاره بلند داد زد که نمیدم مال خودمه برو اونور میخاست قورت بده پسرمو من خیلی آتیش میگیرم کسی سر پسرم داد بزنه چون هنوز صحبت نمیکنه ونمیتونه منظورش رو بگه دیدم داره اشک میریزه میاد سمت ما بدو بدو رفتم سمت اون بچه رو سرسره داد زد که عروسکمو نمیدم بهش مال خودمو منم بهش گفتم خوب به جهنم که نمیدی بار آخرت باشه داد میزنی ها یهو مامان باباش از اونور اومدن که چکار به بچه ما داری گفتم ماشالله این بچس داره مارو قورت میده من پسرم رو آوردم اونام بچشونو بردن شوهرمم از جاش تکون نخورد بگذریم که چه دعوایی باهاش کردم چرا هر کی به پسرم چیزی میگی گریه میکنه میاد پیش من یعنی از این بچه های بی دست و پا قرار بشه که نمیتونه جلو کسی وایسه و خودش جواب بده