پارت۲
فرداش پسرم اصلا جیش نکرد بردیمش دکتر که گفت بدنش کم آب شده به خاطر اینکه شیر نداشتی(فقط یک روز شیر نداشتم و این اتفاق افتاد) دیگه نامه بستری داد و بهونه ام دست شوهرم افتاد کلی حس عذاب وجدان و غر که اره دیدین خواهرای من درست میگفتن؟ منم انقدر حالم بددد بود تو بیمارستان کلی گریه کردم خلاصه ۲ روز بستری بودیم اونجا پسرم هم شیر خودمو میخورد هم شیر خشک زید دستگاه زردی هم بود اونجا شیرمم راه افتاد خداروشکر، دیگه بعد اون گریه ام بابامم با شوهرم صحبت کرد توجیحش کرد که باید حواسش به من باشه و انقدر حس بد نده، خلاصه برگشتیم خونه و دیگه اوضاع کم کم روال شد ولی انقدر من از خونه ام حس بد میگرفتم که دوست نداشتم برگردم🥲
اینو نوشتم که بگم کاملااااا طبیعیه شیر نداشته باشین تا ۳ روز اول بعدش راه میفته و ممکنه سینه هاتون خیلی سفت بشه که باید ماساژ بدین و با شیر دوش برقی شیرشو بکشین چون وقتی سفت باشه بچه نمیتونه سینه بگیره
و اینکه حتما حتما شوهراتون توجیح کنین که به شما اعتماد کنه و حرف خاله خانباجی هاشو گوش نده و اولویت شما باشین چون روزای اول طبیعیه حس بد داشته باشین به همه چی و اگه همسراتون پشتتون نباشن روزایی که باید قشنگ تو ذهن ثبت بشه خیلی براتون سخت میگذره
من از روز اول رفتم خونه مامانم خیلی راحت بودم کلا ۱۰ روز موندم خونه مامانم درسته بچه منم خیلی بی قراره کلا خودم بهش رسیدم اما مامانم کارتیه دیگمو انجام میداد از یه طرف بخیه هام اذیت میکرد از یه طرف بچه منم روز اول جیش نکرده بود آخر دیدیم خیلی گرسنه هست شیرم نمیاد به شوهرم گفتم شیر خشک خرید دوروز دادیم بعد شیر خودم اومد دیگه ندادم. یکیم بعد زایمان خیلی مهمه صدایی نباشه تو خونه بچه خواهرم اونقدر تو روز دومم اومده بودن منو ببینن اونقدر جیغ کشید الان بعضی وقتا از سرم یه دردی میگیره انگار میخ میکوبی به سرم . صداش افتاده سرم. الان بعد ۲۵ روز کلا راحتم فقط بچم خیلی بی قراره اون یکم اذیتم میکنه اما اگه بازم زایمان کنم خونه پدری خیلی آدم راحتر هست به همه پیشنهاد میدم برین اونجا استراحت کنین بعد برین خونتون
منم روزای اول حالم خوب نبود عصبی و ناراحت و نگران. حالت های افسردگی و داشتم خدارو شکرررررررر الان حالم خیلی خوب شده
حالا من اونا هر چی میگفتن من فقط نگاشون میکردم اصلا حال حرف زدنم نداشتم از روز ۳ فکنم خودم کم کم کارای خودمو کردم بعد از ۱۰ روز همه رفتن خونه خودشون و من سر پا شدم و دچار ضعف بدنی شدید شدم بخاطر خون ریزی زیاد زایمانم سزارین بود مادرم اومد پیشم ۵ روز موند همش آبمیوه میخوردم تا خوب شدم
در کل خیلی سخته برای من توی جنگ افتاد اصلا نگم شوهرم از سرکار میومد خونه تلویزیونو زیادددد میکرد اخبار جنگو گوش میکرد و به من میگفت آروم باش چیزی نیست😂😂😂 و در کل خیلی سخت بود خدارو شکر تموم شد فقط حیف از نوزاد بودن کوچولوم استفاده نکردم بخاطر شرایط روحیم اما الان میچلونمش توی بغلم😂😂😂😂😂
عزیزم تمام حالات رو درک میکنم
ولی خب چون اونا دوتا خواهر شوهرات بودن تو اینطور حس بد گرفتی و فک میکنی دارن تز میدن
اگه خواهر خودت یا مامانت اینطور میگفت میگفتی وای نگران بچمن و دارن راهنمایی میکنن و چ خوب ک دارمشون
عزیزم خب اونا هم عمه بچه هستن حق بده نگران باشند و نظر بدن
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.