تجربه‌ ۱۰ روز اول بعد زایمان

برای من ۱۰ روز اولم سخت ترین روزای این مدت که زایمان کردم بود...
بعد اینکه مرخص شدیم از بیمارستان شب اولی که خونه خودمون بودیم پسرم خیلی گریه میکرد ،مامانم و شوهرم فقط منو واسه شیر دادن بیدار میکردن بعدشم میبردنش اتاق دیگه ای که من بیدار نشم، مامانمم شب قبلش بیمارستان کنار من بود و کل شب بیدار بود مراقب من و پسرم، واسه همین خیلی خسته بوده و پسرم هم انگار فقط بغل مامانم آروم بوده، بعد همسرم میره خواهراشو میاره تا مامانم بتونه استراحت کنه
من از اونجایی اون شب رو یادمه که یهو چشامو باز کردم این دو تا خواهر بالاسر من یه ریز در حال تز دادن و حرف زدن که بچه حتما این مشکل و داره گریه میکنه اون مشکلو داره از اون طرف من حالم داغووون جوری که حرفایی که زدم و یادم نمیاد مامانم برام تعریف میکنه، بعد هی پشت سر هم حرف و اصرار که شیر نداری سینه اتو فشار بده ببینیم شیر میاد شیر دوش بزن ،حالا منم نوک سینه هام زخم بود🫠🫠خییییییییلییی درد داشت وقتی پسرم شیر میخورد انگار داشت گوشت تنمو می‌کند، خلاصه اینا مامانمو فرستادن اتاق دیگه که بخوابه داشتن شوهرمو هم می‌فرستادن منم بین اینا خیلی حس بدی داشتم به شوهرم گفتم بمونه گفتن چراااا!!! دیگه گفتم که ریختین سر من و باقی حرفام یادم نیس ولی فقط همین ریختین سر من شاید حرف بدی به شمار میومد، خواهرشوهرام قهر کردن رفتن و من موندم و شوهرم و کللللییییی حس بدددد ، دیگه تا صبح خوابم نبرد، شوهرم داشت از من پیش مامانم گلایه میکرد که مامانم گفت حال دخترم خوب نیس نباید انقدر بالاسرش حرف میزدن و اینا ولی شوهر من مگه توجیح میشد!

۴ پاسخ

پارت۲
فرداش پسرم اصلا جیش نکرد بردیمش دکتر که گفت بدنش کم آب شده به خاطر اینکه شیر نداشتی(فقط یک روز شیر نداشتم و این اتفاق افتاد) دیگه نامه بستری داد و بهونه ام دست شوهرم افتاد کلی حس عذاب وجدان و غر که اره دیدین خواهرای من درست میگفتن؟ منم انقدر حالم بددد بود تو بیمارستان کلی گریه کردم خلاصه ۲ روز بستری بودیم اونجا پسرم هم شیر خودمو میخورد هم شیر خشک زید دستگاه زردی هم بود اونجا شیرمم راه افتاد خداروشکر، دیگه بعد اون گریه ام بابامم با شوهرم صحبت کرد توجیحش کرد که باید حواسش به من باشه و انقدر حس بد نده، خلاصه برگشتیم خونه و دیگه اوضاع کم کم روال شد ولی انقدر من از خونه ام حس بد میگرفتم که دوست نداشتم برگردم🥲

اینو نوشتم که بگم کاملااااا طبیعیه شیر نداشته باشین تا ۳ روز اول بعدش راه میفته و ممکنه سینه هاتون خیلی سفت بشه که باید ماساژ بدین و با شیر دوش برقی شیرشو بکشین چون وقتی سفت باشه بچه نمیتونه سینه بگیره
و اینکه حتما حتما شوهراتون توجیح کنین که به شما اعتماد کنه و حرف خاله خانباجی هاشو گوش نده و اولویت شما باشین چون روزای اول طبیعیه حس بد داشته باشین به همه چی و اگه همسراتون پشتتون نباشن روزایی که باید قشنگ تو ذهن ثبت بشه خیلی براتون سخت میگذره

من از روز اول رفتم خونه مامانم خیلی راحت بودم کلا ۱۰ روز موندم خونه مامانم درسته بچه منم خیلی بی قراره کلا خودم بهش رسیدم اما مامانم کارتیه دیگمو انجام می‌داد از یه طرف بخیه هام اذیت می‌کرد از یه طرف بچه منم روز اول جیش نکرده بود آخر دیدیم خیلی گرسنه هست شیرم نمیاد به شوهرم گفتم شیر خشک خرید دوروز دادیم بعد شیر خودم اومد دیگه ندادم. یکیم بعد زایمان خیلی مهمه صدایی نباشه تو خونه بچه خواهرم اونقدر تو روز دومم اومده بودن منو ببینن اونقدر جیغ کشید الان بعضی وقتا از سرم یه دردی میگیره انگار میخ میکوبی به سرم . صداش افتاده سرم. الان بعد ۲۵ روز کلا راحتم فقط بچم خیلی بی قراره اون یکم اذیتم میکنه اما اگه بازم زایمان کنم خونه پدری خیلی آدم راحتر هست به همه پیشنهاد میدم برین اونجا استراحت کنین بعد برین خونتون

منم روزای اول حالم خوب نبود عصبی و ناراحت و نگران. حالت های افسردگی و داشتم خدارو شکرررررررر الان حالم خیلی خوب شده


حالا من اونا هر چی میگفتن من فقط نگاشون میکردم اصلا حال حرف زدنم نداشتم از روز ۳ فکنم خودم کم کم کارای خودمو کردم بعد از ۱۰ روز همه رفتن خونه خودشون و من سر پا شدم و دچار ضعف بدنی شدید شدم بخاطر خون ریزی زیاد زایمانم سزارین بود مادرم اومد پیشم ۵ روز موند همش آبمیوه میخوردم تا خوب شدم

در کل خیلی سخته برای من توی جنگ افتاد اصلا نگم شوهرم از سرکار میومد خونه تلویزیونو زیادددد می‌کرد اخبار جنگو گوش می‌کرد و به من می‌گفت آروم باش چیزی نیست😂😂😂 و در کل خیلی سخت بود خدارو شکر تموم شد فقط حیف از نوزاد بودن کوچولوم استفاده نکردم بخاطر شرایط روحیم اما الان میچلونمش توی بغلم😂😂😂😂😂

عزیزم تمام حالات رو درک میکنم
ولی خب چون اونا دوتا خواهر شوهرات بودن تو اینطور حس بد گرفتی و فک می‌کنی دارن تز میدن
اگه خواهر خودت یا مامانت اینطور می‌گفت میگفتی وای نگران بچمن و دارن راهنمایی میکنن و چ خوب ک دارمشون
عزیزم خب اونا هم عمه بچه هستن حق بده نگران باشند و نظر بدن

سوال های مرتبط

مامان رستا خانم💜 مامان رستا خانم💜 ۶ ماهگی
مامان آر‌وید🥹♥️ مامان آر‌وید🥹♥️ ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت دوم ♥️
منم دیگ شروع کردم گیفت شمع ها رو سفارش دادم و اسم آروید و تاریخ تولدش رو روش زدم برای جمعه ۲۴ مرداد هم وقت ناخن و مژه گرفتم که حسابی خودم رو خوشگل کنم برای پسرم - پنجشنبه شب یعنی ۲۳مرداد با دوستامون رفته بودیم فرحزاد که من اصلا حالم خوب نبود و نمی تونستم بشینم شام رو ک خوردیم به همسرم اشاره کردم ک پاشو بریم من حالم اوکی نیست شبش هم تا خود صبح من بیدار بودم و فقط ناله میکردم از درد خیلی حالم بد بود - صبح که بیدار شدم رفتم دستشویی و اومدم بیرون زنگ زدم به مامانم داشتم باهاش حرف میزدم ک احساس کردم باز دستشویی دارم به مامانم گفتم و تلفن رو قطع کردم داشتم میرفتم سمت دستشویی که یهو یه عالمه آب بدون اختیار ازم خارج شد اصلا هول نکردم به شوهرم گفتم وحید من کیسه آبم پاره شد میرم دوش بگیرم ( شیو اینا نکرده بودم نگه داشته بودم دوشنبه برم ک برای سه شنبه تمیز باشم) تو فقط کیف اینا و وسایل رو جمع کن به مامانمم زنگ بزن ک بیاد دم خونه و بریم ( خونه من و مامانم خیلی نزدیکه شاید دو سه دقیقه هم نشه)
مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
تجربه سزارین پارت هشتم
کل روز با درد بخیه و گردن درد و کتف درد و درد قفسه سینه و درد دیسک کمر که قبل از بارداری هم داشتم از صبح تا شب دکتر و آزمایشگاه و بیمارستان بودم. شب که رسیدم خونه دیدم بچم که ۲ روزش بود خیلی زرد شده. از شدت زردی صورتش روبه نارنجی میزد. مامانم هم نبود. زنگ زدم به مامانم گفت از وقتی از بیمارستان مرخص شدیم بچه ادرار نداشته. خودم که شیر نداشتم خونه هم نبودم. مامانم و مادر شوهرم هم در حد چندتا «قاشق» بهش شیر خشک داده بودن. به مامانم ایراد گرفتم که چرا زودتر نگفت که بچه ۲۴ ساعته ادرار نداشته ولی جرئت نکردم به مادرشوهرم چیزی بگم چون میدونستم جنجال به پا می‌کنه.
به مادرشوهرم گفتم بچه کم شیر خورده داره زردی میگیره. گفت:« نه اصلا هم زرد نیست. منم همین الان دوتا خط یعنی ۶۰ سی سی شیر بهش دادم.»
زردی بچه واضح بودو باور هم نکردم که ۶۰cc شیر خورده باشه ولی چیزی نگفتم چون میدونستم دعوامون میشه. رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم. که مادر شوهرم گفت بچه جیش کرد. دویدم چک کردم دیدم خشکه. دروغ گفته بود.☹️ شیشه بچه را گرفتم که بشورم، دیدم اصلأ سر شیشه سوراخ نداشته. فهمیدم دروغ گفته که بهش 60 سی سی شیر داده.☹️ فقط ما که وارد خونه شده بودیم الکی گذاشته بود دهنش اون بیچاره هم مک میزد.
گفتم ببریمش بیمارستان گفت نه خوبه برا چی ببریم. یک ساعت گذشت. بچه بیحال شد. هرچی زدم کف پاهاش و تو صورتش بیدار نشد. دستم را خیس کردم کشیدم تو صورتش بیدار نشد. دیگه داشت گریه ام میوفتاد. که مادر شوهرم راضی شد و بردیمش بیمارستان...
مامان فراز قشنگم🥹🧸 مامان فراز قشنگم🥹🧸 روزهای ابتدایی تولد
پارت ۴

ساعت ۱۱و ۵ دیقه بود که گل پسرم بدنیا اومد یعنی کل پروسه ی زایمان من واس دکترا ۱۰ دیقه اینا شد،بعد شروع کرد به بخیه زدن و بخاطر ریز بودن بچه و آماده بودن خودم بخاطر تنفس ها و همکاری هام‌ زیاد بخیه نخوردم یادم رفت بپرسم ولی چیزی که شنیدم با همکارش صحبت می‌کرد فک کنم ۵تا بخیه اینا بود بعدش دو سه بار شکمم رو فشار دادن تا لخته هارو خارج کنن که این مرحله از زایمان دردناکتر بود برام. آها راستی ماما همراه هم سر زایمان بود که رسید گفت وای دختر تو چه زود فول شدی یعنی عملا هیچ زحمتی برای من نکشید و کاری نکرد😐😂من خودم خودم رو آماده کردم،بعد دیگه آوردن ریکاوری و بعدش هم بخش و فرداش هم که مرخص شدم.
خلاصه که من درد هام رو تو خونه کشیدم و رفتم بیمارستان بنظرم اینجور خیلی بهتره چون کنار همسرم بودم و بهم دلگرمی میداد تا اینکه بیمارستان باشم و هی انگشتم کنن🥲در نهایت هم طبیعی هم سز درد داره و در کل زایمان بی درد وجود نداره بستگی به بدن طرف داره که کشش رو داشته باشه یا نه.
مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
تجربه سزارین پارت نهم
پزشک اورژانس که میخاست شرح حال بگیره مادر شوهرم مرتب می‌گفت بچه خوبه شیر خورده چیزیش نیست. میخاستم خفش کنم که داشت شرح حال دروغ به دکتر میداد ولی چیزی نگفتم. آزمایش زردی نوشت. بچه را برای نمونه گیری بخش نوزادان بردیم. به پرستار گفتم میشه قندش را با گلوکومتر بگیری که اگر قندش افتاده زودتر بفهمیم. مادر شوهرم گفت نه من بهش شیر دادم منم گفتم سر شیشه اصلا سوراخ نبود چطوری شیر دادی؟ پرستار قبول کرد. رفتم از ایستگاه پرستاری گلوکومتر بگیرم. وقتی برگشتم پرستار با لحن بدی گفت« از این به بعد هرکی هرجا رفت بچش را بده دستش ببره، واسه آدم نامحترم بچه نگه ندار.» منظورش از نامحترم من بودم.😑 تو این فاصله ای که من رفتم گلوکومتر بگیرم مادرشوهرم به پرستار گفته بود که صبح تا حالا رفته بیرون و من دارم بچش را نگه میدارم و حالا هم اومده باهام دعوا می‌کنه.😱 درصورتی که من با شکم پاره همش دکتر و بیمارستان و آزمایشگاه بودم دنبال دلخوشیم که نبودم. بعدشم فقط ۱۰ دقیقه پیش مادر شوهرم مونده بود از صبح پیش مامانم بود. کلی هم رو اعصابم راه رفته بود و هیچی هم بهش نگفته بودم.💔
همونجا صبرم تموم شد....
مامان فراز قشنگم🥹🧸 مامان فراز قشنگم🥹🧸 روزهای ابتدایی تولد
پارت ۱
تجربه ی زایمان طبیعی من
من ۳۷ هفته و ۵ روز بودم که نینیم‌ بدنیا اومد
روز جمعه دردهام شروع شد اول درد مداوم بود مثل پریودی من کل روز رو استراحت کردم گفتم درد ماه دیگه تا نصف شب ادامه داشت سر شب ترشح های ژله ای بیرنگ ازم اومد و من شک کردم درد ها دیگه تقریبا می‌گرفت و ول میکرد بعدش خوابیدم بماند که هی درد بیدارم میکرد ساعت ۵ بود بیدار شدم رفتم دستشویی که دیدم ترشح موکوسی خونی به اندازه دو بند انگشت ازم خارج شد و خیلی ترسیدم اومدم شوهرم رو بیدار کردم که پاشو منو ببر بیمارستان بچه داره بدنیا میاد😐😬 بعد تو اینترنت چرخیدم و فهمیدم که رحم داره آماده میشه و تا چند روز ممکنه طول بکشه و همون لحظه بچه نمیاد خلاصه دیگه نرفتم و گرفتم خوابیدم انقباض هی می‌گرفت و ول میکرد منم شروع گرفتم زمان بینشون‌ رو ثبت کنم اولش تو هر یه ساعت یا دو ساعت یبار می‌گرفت و ول میکرد ولی بعدش هر این فاصله زمانی کمتر شد ساعت ۸ صبح بود زنگ زدم‌ به شوهرم گفتم بیا منو ببر بیمارستان میترسم به بچه چیزی بشه از سرکار برگشت و منو برد خلاصه ان اس تی گرفتن گفتن اوکیه معاینه هم کردن و گفتن ۱ونیم سانت بازه منم برگشتم خونه و کل روز به استراحت گذروندم و هی فاصله بین انقباض هارو ثبت میکردم عصر شد و من با ماما همراه قرار داد نبسته بودیم هماهنگ کردم رفتم مطبش بهم‌گفته نه حالا زوده و وقت زایمانت نیست فرصت داری و اینا ولی من مطمن بودم که بچه داره بدنیا میاد،خلاصه قرار داد رو بستم و برگشتم خونه و درد هام همچنان ادامه داشتن