🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣
بعدش رسیدیم تو اتاق ک باید از رو تخت جابه جا میکردنم میذاشتن رو تخت اتاق یا خدااا وقتی بهم دست زدن بارم داد زدم گفتم توروخدا بذارید خودم جابه جاشم داشتم میمردم از درد انقد درد داشتم ک خدا میدونه ولی نتونستم خودم جا به جاشم انگار فلج شده بودم آروم جابه جاکردنم ولی از شدت اون دردی ک تو اتاق عمل بهم دادن با اون فشارا گفتم فقط بگید پرستار بیاد پرستار اومد گفتم دارم میمیرم از درد دید ک واقعا درد دارم رفت ی امپول آورد گفت عزیزم این میزنم تقریبا باز حالت بیهوشی بهت دست میده و بیهوش میشی ولی دردت کم میشه گفتم باشه فقط بزن
امپول ک زد ب چن ثانیه نرسید بیهوش شدم ولی نمیدونم چرا پرستاری دکتر میومد می‌فهمیدم سریع دستمو میذاشتم رو شکمم ک فشار ندن
خواهر شوهر بزرگم اومد بیمارستان خدا خیرش بده بچه هارو میذاشت رو سینم ک شیر بخورن منم بیهوش کلا ب بچه ها میرسیدن مادرشوهرم همش بچه ها رو می‌آورد بالا میگفت زهرا پاشو زهرا نگا اینا بچه ها توان ولی من نمی‌دیدیم انقد درد داشتم خلاصه اون روز تا شب ساعت ۳ میومدن ملاقاتم تخت بغلم هنگ کرده بود میگفت چجوری ساعت ۳ شب میذارن کسی بیاد ملاقلات دوستام عموم اینا خواهرشوهرام زن داداشم آبجیم نگو مهدی ب نگهبان پول میده اونم هیچی نمیگه با پرستار هماهنگ میکنه میذارن بیان بالا😁ولی من هیچکدوم زیاد متوجه نمی‌شدم
قرار شد ۶ تا ۸ ساعت بعد از عمل چیزی نخورم و اصلا سرم تکون نیمدادم بعد از ۸ ساعت پرستار اومد گفت بهش مایعات بدین چای کمرنگ نسکافه آب میوه چون نمیتونستم پاشم درست میکردن و با نی میخوردم

۱ پاسخ

وای من بعد عمل اینقد احساس تشنگی میکردم ولی هیچکی بهم اب نمیداد...میگفتن نباید اب بخوری...فقط مامانم با دستمال خیس میکشید رو لبام...لبام خشککک شده بود داشتم از تشنگی هلاک میشدم

سوال های مرتبط

مامان مسیحا مامان مسیحا ۱۲ ماهگی
سلام، یه درد دل دارم به عنوان یه پرستار اطفال با شما مادر ها.
خدای نکرده اگر بچه خودتون یا اشناتون پیش اومد که بستری شدن تو بیمارستان.
اگه به بیمارستان و پرستار ها اعتماد ندارین کلا بستری نکنین. اگر بستری کردین باید صبور باشین. پرستار ها فقط دستورات رو اجرا می کنن کاری رو سرخود انجام نمیدن باید حتما دستور داشته باشه. پس اگه آزمایش یا هرچی هست دکتر نوشته خون بچه شما به چه درد پرستار میخوره. برای تعویض رگ و انژیوکت زدن بچه اینقدر استرس نداشته باشین و فضا رو متشنج نکنین که پرستار هم مضطرب و عصبی بشه. رگ گیری اطفال با بزرگسال فرق داره مخصوصا زیر سه سال. اکثرشون رگ مشخصی ندارند و پرستار طبق تجربه می‌ره تا رگ پیدا کنه. پرستار که با شما و بچه شما مشکل نداره که بخواد اذیت بشه. همه دوست داریم با اولین انژیوکت رگ بچه پیدا بشه و کار ما هم کمتر باشه. پس بی احترامی به پرستار فقط باعث دل شکستن این قشر بی پناه میشه. شما از بیرون به پرستار ها نگاه می کنین. ولی تو این سیستم فعلی هیچ کس هوای پرستارا رو نداره و قدرشون دونسته نمیشه. همه از کار زیاد خسته و از قدر نشناسی مراجعه کننده و بالا دستی ها دل شکسته و از حقوق کم و پرداختی های عقب افتاده کلافه هستن. درسته بچه عزیزه و شما تو اون شرایط نگران بچه هستین ولی یاد تون باشه که پرستار هم مثل شما آدمه...
# روز پرستار
مامان مَهدیار🩵 مامان مَهدیار🩵 ۱۲ ماهگی
خداایا بهم صبر و ارامش و اعصاب بده واقعا خدایا خاهش میکنم😭😫۹ ماه کم نیسسسست روز شب ندارم کم اوردم از ساعت ۱۱ و نیم باورتون میشه رو پامه خاب رفت‌ گذاشتمش رو تختش اومد رو شکم بیدارشد هرچی تخت تکون دادم نخابید بدخاب شد گذاشتمش رو پام ۴ صب داره میشه ۴ ساعتتت رو پامه یک بند دارم تکونش میدم زانوهام داره صدا میده پاهام درد گرفته ولی خابش عمیق نمیشه بزارمش رو تخت تا میام از رو پام برش دارم بییدار میشه 😭کی بخابم من کی استراحت‌کنم تا وقتی هم خاب باشه هزاربار بیدار میکنه یا شیر میخاد یا اینقدر وول میخوره ک من ی خاب ندارم
از وقتی هم از خاب بیدار میشه تا زمانی ک بخابه ۵ دقیقه نمیتونم بشینم همش باید مراقبش باشم دنبال سرش باشم یا کاراشو کنم
حقیقتا بریدم کاش خدااااا ب من صبررر بده فقط سه بار از شدت خستگی و کلافگی عصبانیت گریه کردم ربات ک نیستم ادمم😞😞تحملم تموم شده
کاش زودتر بزرگ شه بلکه یکم فقط یکم شرایط اسونترشه چون بریدم
از وقتی بچه دارشدم دیگ مریضی اعصاب روان گرفتم 😭
مامان ادریان مامان ادریان ۱۲ ماهگی
ادامه تاپیک قبل


گفت بخواب خونه مادر شوهرم پایین بود { 2طبقه } رفتم گفتم مامانی یه درد عجیبی دارم که رفته ولی می‌خوام برم بیمارستان گفت باشه برم نانوایی میام منم قبول کردم رفتم بالا قدم زدم تا 8 رفتم پایین گفتم شاید حاضر شده دیدم خوابه 🙄گفتم مامانی پاشو بریم گفت باشه و رفت نانوایی رفتم بالا تا هشت و نیم باز اومدم دیدم تازه اومده و سفره صبحونه پهن کرده پسرش و رفت بیدار کرد منم به زور خودم و نگه داشتم و واکنش نشون نمی‌دادم اومد و صبحونه خورد و منم طاقتم تموم شد اسنپ زد و قبول کرد بعد ده دقیقه حدود 25تا 35 دقیقه راه داریم تا بیمارستان رسیدیم اونجا ساعت شد 9.10 دقیقه ریکاوری شلوغ بود بلاخره نوبتم رسید ساعت شد 10.20 گفت برو معاینه شو رفتم معاینه انجام دادن اورژانسی فرستادن بالا ساعت 10.40دقیقع رفتم طبقه بالا {بخش زایمان} بعد یه دانش جو بار اولش بود اومد کیسه آب و پارع کرده و همون یه نفر قرار بود زایمان من و انجام بده و گفت میخوای آمپول بزنم دردت بره منم گفتم آره اپیدورال و زد و آروم شدم تا ساعت یازده بود که آمپول و زد و گفتن تا مدفوع نکردی صدام نزن 🙄