داستان عشق اولم
پارت ۱
۱۴سالم بود که تو راه مدرسه یه پسری توجهمو جلب کرد .مثل سایه دنبالم بود دونفر بودن که همیشع باهم بودن .ماهم دوتا دوست بودیم که باهم میرفتیم مدرسه یه ربع راه بود که پیاده میرفتیم اوناهم پشت سرمون میومدن .ولی حرفی نمیزدن .یکماه همیشه دنبالم بود ...خیابون و بازار هم با دوستم میرفتم اونم با دوستش میومد .یه روز پسرخالم به مامانم گفت یه پسری همیشه دنبال سما هست بیشتر مواطبش باش (پسرخالم خاستگار ابجی بزرگم بود)خلاصه سخت گیری مامانم شروع شد .تااینکه بعد از دوماه تقریبا پسره جلوی منو گرفت وگفت فردا ساعت ۱۰ زنگ خونتون میزنم اگه خاستی باهام باشی جواب بده نتونستی صحبت کنی قطع میکنم ...خیلی دوق زده شدم رفتم به دوستم زنگ زدم بهش گفتم‌اونم گف فردا میام خونتون باهاش حرف بزنیم‌.خدا خدامی کردم کسی خونمون نباشه ...که دقیقا همون تایم ابجیم از دانشگاه اومد خونه و نتونستم جواب تلفنش بدم .با دوستم رفتیم خونه اونا .کسی خونشون نبود...شماره خونه پسره رو داشتیم زنگ‌زدم خودش جواب داد خیلی باادب بود تا گفتم سلام شناخت گفت چندماهه دنبالتم ببینم با کسی هستی یا نه ...خلاصه یکی دوساعت باهاش حرف زدم دوستشم خونشون بود گاهی حرف میپروند و میخاست باهام حرف بزنه که پسره نزاشت..

۲ پاسخ

ای خداااااعشق بچگی

خببببب

سوال های مرتبط

مامان فنقلی مامان فنقلی ۴ سالگی
اصلا دیونه شدم همشم تقصیر شوهرمه
صبح میخواستم برم بانک پسرمو بیدار کردم صبحانه دادم بعد میگم بلندشو بریم میگه نه بابا میخواد بیاد میگم بابا دیر میاد میگع نه دیشب گفته یه کوچولو بازی کنی میام منم بازی کردم
زنگ زدم باباش کجایی میگه الکی نزدیکم اینم گریه بابا نزدیکه من نمیام بانک
هر چی میگم بابا دیر میاد حرف گوش نمیده باز دوباره زنگ زده باباس کجایی بابا دیر میای ما بریم بانک میگه آره دیر میام
قطع کرده بریم به پسرم میگم منم یک ساعته دارم همینو میگم چرا گوش نمیدی گریه می کنه
دوباره الان میخواستم ببرمش پارک حاضر شدم جیغ و داد و فریاد خط و نشون که من با دوستم میرم هر چی بهش میگم بابا مامانش اجازه نمیده نه با اون باید برم
آخر لباسامو در اوردم گفتم نمیبرمت پارک
شروع کرد گریه کردن منم بغلش گرفتم از صبح داشتم بهش می گفتم چه کارایی کردی می گفت چرا نمیبری منو پارک
مامان دختر همسایمون اجازه نمیداد بیاد با من پلرک
که زنگ خونمون زدن شوهرم
فک کنم همه حرفامو شنید
اومده خونه میگه چیشده پسرم
به جای اینکه به من بگه چیشده
کاری کرده که اصلا از من حرف شنوی نداره
مامان کشمش (نازنین)🤭 مامان کشمش (نازنین)🤭 ۴ سالگی
نمیدونم ناشکریه یا نه
من و همسرم زمانیکه کرونا شد تصمیم گرفتیم که هیچ وقت به بچه فکر نکنیم
هیچ وقت نه قبل نه بعد کرونا برای بچه دار شدن اقدام نکردیم خواست خدا بود و اردیبهشت متوجه شدم باردارم
تمام بارداری با استرس گذشت هماتوم امنیو بی اشتهایی در حدی که وعده های اصلی رو به زور میخوردم و مرسانا وزن نمی‌گرفت و خدا میدونه چقدر سونو رفتم ان اس تی رفتم هر سری هم که میرفتم یکی دوماه از همسن و سالهاش از نظر قد و وزن عقب‌تر بود تا بالاخره به زور در چهل هفته با وزن 2500 به دنیا اومد
از روزی هم که به دنیا اومد با هزاران مشکل دست و پنجه نرم کردیم رشد کند قد و وزن .بی اشتهایی .پنومونی
مدام هم زیر نظر هر دکتری که فکرش رو بکنید بود تغذیه کودکان اطفال و...
دیروز جواب آزمایشش اومد دیددیم آنزیم‌های کبدیش بهم ریخته تروییدش پرکاره و ارجاع دادن متخصص گوارش که جذب مواد غذایی به خوبی انجام نمیشه
میدونم شرایط خیلی ها از من سختتره
اما احساس میکنم دیگه کم آوردم
ما که از خدا بچه نخواسته بودیم چرا زمانیکه خودش تصمیم گرفت بهمون بچه بده یه بچه سالم نداد
بخدا اینقدر با مرسانا از این دکتر به اون دکتر رفتم رسما کم اوردم
مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
مامان هستی مامان هستی ۴ سالگی
خاهشا بخونید خیلی وقت پیش بچم یه دعوای بد دید و پلکش شروع کرد به پریدن دو یه روزی اینطوری بود خوب شد دکتر گفت تیکه استرس بگیره بترسه عصبی بشه با همونطوری میشه پلکش محکم تر از اون یکی بسته میشه خداروشکر بهتره یعنی دعوا نبینه اینا خوبه چند روز به عید دیدم همون چشمش انگار درشت تر از اون یکیه بردمش چشم پزشکی ک دکتر خیییلی معروفیه توی شهرمون بینایی سنجی هم نبردم تاحالا گفتم بهش بگم همه رو خلاصه با دوتا دستگاه چشماش رو دید یخ چراغ قوه گرفت بهش میگفت نگاه کن اینا گفت خوبه ن عینک میخاد ن دارو و ن مراجعه مجدد بعد از اون روز هی من نگام به چشمش هست حس میکنم گاهی وقتا درشت تر از اون یکی میشه همین رو هم به دکتر گفتم گفت چشاش سالمه حالا پست قبلم ببینید عکس گذاشتم نمیدونم حساس شدم یا چی بخدا میترسم ناشکری کنم ....
خدایی نکرده مشکلی بود دکتر متوجه نمیشد؟مثلا اگر فشاری چیزی روی چشمش بود؟ببینید خاهش میکنم قبلیمو از بس کسی جواب نمیده سنشو کم کرده بودم😑🥲🥺
مامان nil مامان nil ۴ سالگی
میدونم چند بار گفتم ولی بذارین یه بار دیگه بگم
چون خودمم گاهی یادم میره
بابت هر چیزی که دارید خدا رو شکر کنید
شاید چون همیشه داشتی و نعمت دستت بوده متوجهش نشده باشی
دیروز مهمونی بودیم یه نوزادی بود مامانش زود شیرش داد سریع خورد و ماشالا خوب هم خورد زود باد گلو کرد تخت خابید مامانش گفت وای چهار ساعت یکبار شیر میره هی باید حواسم باشه خیلی سخته گفتم راست میگی اما این تموم میشه و‌ تو قوی ادامه میدی و بعدی شروع میشه و باز قوی و ماهرتر ادامه میدی
تو دلم ولی اینو نگفتم
یادم اومد دخترم اینتوبه بود بعد گاواژ میشد برای پنج سی سی شیر قطره قطره با کاردرمان و نیم ساعت چهل دقیقه طول میکشید چه مراحل سختی داشت اینقدر نمیخابیدم دائم سرگیجه داشتم با قهوه و کافیین بیدار بودم حسرت داشتم خودم شیرش بدم نشد از روزی که دنیا اومد چالشهایی پشت سر گذاشتم که باورم نمیشه من گذروندم کاردرمان شیر خوردن مکیدن کار درمان چهاردست و پا استرس راه رفتن استرس حرف زدن گفتار درمانی سونوی مغز نوار مغز. چشم پزشکی های مداوم برای تشکیل شبکیه چشمش استرس سلامتی بعد شروع شد لح بازی های مداوم حموم میبردم ترس کوچیک بودنش یه طرف بزرگتر شده بود میگفت موهام نشور به سرم دست نرن شونه نمیذاشت تو خواب شونه میکردم ناخن میگرفتم همزمان یاسین و ایت اللرسی میخوندم اون کولیک و کرونا غذا نخوردن الرزی به شیر و .... نبود شیر مخصوص دوماه و نیم تو تاریکی مینشیتم به خاطر چشاش و....
ضعیف بود و هر ویروسی میگرفت چک کردن اکسیژن خون و ...
گذشت اللن ارزو دارم واضح و پشت هم حرف بزنع نمیدونم سال دیگه چی میخام 🙃ولی خدا جون شکرت
میدونین چرا گفتم مجدد
که
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته
مامان نیلا مامان نیلا ۴ سالگی
پایان استرسی که ۴ سال و نیم باهام بود ...
دخترم ۲ ماهه بود گفتن قلبش صدای اضافه داره ببریم اکو
شوهرم میگفت هیچی اش نیست نمیخواد .
شبا که دخترم میخوابید تازه حال خراب من شروع میشد درباره صدای اضافه قلب بخونم و اینکه میتونه وضع خیلی بد باشه
پیش شوهرم گریه کردم گفتم بیا ببریمش گفت تو باید استرس ات رو کنترل کنی
بعد از یکسال که چندتا دکتر ترسوندن راضی شد ببریم
دکتر گفت دریچه ریوی اش مقداری تنگه و آئورت
یک سال دیگه ببریم . سال دیگه دخترم اینقدر گریه کرد موقع اکو که باعث شد عدد تنگی رو زیادتر نشون بده
تا امسال ...
مثل خانوم خوابید تا دکتر اکو کنه بعدشم گفت تنگی خیلی کمتر شده و دیگه نیاز نیست بریم
شوهرم مدام میگه اینا فقط کیسه میدوزن برای مردم . از اولم چیزی اش نبود
حالا یه نفر برسه بگه یه بچه بیار
مگه دیده من یکسال چی کشیدم تا بچه رو ببره دکتر
مگه دیده ۴ سال و نیم گوشه ذهنم درگیر بود نکنه پیشرفت کنه
یکی دیگه بیارم و چیزی اش باشه که عمرا بعد از یکسال هم ببره دکتر
همیشه میگن نزدیکتر از مادر نیست . ولی مادرم هم ندید چی به من این سال ها گذشت و راحت میگه یکی دیگه بیار
خدایا شکرت که همیشه تو پناه من بی کس بودی💓