امشب یاد روزای اول زایمان افتادم
باردار که بودم بیشتر وقتا به شوهرم میگم بخدا این میاد جای منو می‌گیره حالا ببین
همیشه می‌گفت نه اصلا اینطور نیست و نمیشه
از بچه کلا فراری بود
از بچه کوچیک هم بشدت می‌ترسه و فرار میکنه ولی خب من تا قبل اومدن دخترمون ندیده بودم ازش
روزی که برا زایمان رفتیم بهش گفتم بعد زایمان بچه رو میارن میزارن بغلت، قیافش وحشت زده می‌شد میگفت عمرا بگیرمش
یه روز قبل رفتن به داداشم سپرده بودم تو بیمارستان لحظه فرستادنمون به بخش فیلم بگیره مخصوصا از شوهرم، دوس داشتم ببینم عکس‌العملش چیه🤣
بعدا برام فرستادم دیدم تو بیمارستان غیر از مامانم و مامانش و داداشم و شوهرم کسی نبود، گهواره بچه بیرون اتاق بود و مادرم و مادرشوهرم بالای سرش وایساده بودن و خوشحال بودن
بعد تخت منو که دراوردن هیچکدومشون نگران حال من نبود🤣
یکیشون نیومد سمتم غیر از شوهرم
گهواره بچه اونورتر بود و تو فیلم اصلا شوهرم کنار گهواره نیست و دم اتاق منتظر منه و تا میبینه میارن میدوعه میاد سمت تخت و تا اتاق پذیرش کنارم بود
اون لحظه رو کامل یادمه که کنارم بود و واقعا برام خوشحال کننده بود و فهمیدم تنها کسی که کنارم و نگرانم فقط شوهرمه
شما لحظه اول زایمانتون چطور گذشت؟

تصویر
۱۷ پاسخ

من چون زایمانم اورژانسی بود بچه رو زودتر بردن بیرون مامانم و شوهرم باهام بودن اونا زودتر بچه رو دیدن
مامانم میگه شوهرت که بچه رو دید گریش گرفته بود
من دوساعت تو ریکاوری بودم بعد که منتقلم کردن بخش شوهرم اومد پیشم تختمو هل میداد خوشحال بود همش بالاسرم بود بعد رفت گل خرید اومد پیشم

🙂🙂🙂همه سرنوشتشون اینقد قشنگ نوشته نمیشه روز زایمانم خواب بود پول زایمانمم نیاورد بابام داد بعد بچمو کلی درد طبیعی نتونستم سزارین شدم بچمو گذشتن ان ای سیو اصلا نشونش هم ندادن چون اوضاعش پر خطر بود بعدش شوهرم اومد بدون حتی یه شاخه گل فرداش هم دیگه نیمد تا دوباره ظهر

موقع رفتنم تااومدنم داداشم هی میگف هرررچ سوره و آیه بلد بود برات خوند چون من از سز میترسیدم و طبیعی میخواسم ولی نشد میگفتن هی یواشکی اشکاشو پاک میکرده اومدنم تا سرپاشدنم همش کنارم و با مامانم کنار دستم بود خیلی ب قکرو نگرانم بود ولی دیگه نیست😪

من 35 هفته و 4 روز بودم رفتم بیمارستان که خطرناک فشارم بالاس رفتیم بیمارستان دولتی اونجا ان اس تی گرفتن و گفتن خوب نیس فشارمم کمی بالا بود بعد دیدم شوهرم و فرستادن ساک گرفته از بیمارستان لباس نوزادو لباس عمل و اینا خییییلی استرس گرفتم دیدم بمن گفتن خانم بپوش برو زایشگاه گریه کردم گفتم زود من زایمان نمیکنم گفتن باشه
شوهرم بغض داشت اشک حلقه زده بود چشماش گفت خدا کنه زایمان نکنی چون بچه قبلیم زایمان کردم نموند خاطره تلخی داشتیم و ترس 😔
ساعت 12 شب بود من و بردن زایشگاه اونجا ان اس تی مرتب فشار بهم وصل بود دردهای پریودی داشتم یسره دکتر متخصص بالا سرم بود چون پرخطر بودم
آوردن بهم آمپول زدن گفتم چیه گفتن جلوگیری از زایمان خوشحال شدم چند دقیقه بعد دیدم دردهای شدید شروع شد نگو آمپول زدن دردم بگیره تا ساعت 4 صبح دیدن حالم خوب نیس دکتر گفت اتاق عمل و آماده کنید ببریمش 4 رفتم روتخت 4 و بیست دقیقه بدنیا اومد نی نیم صداش و شنیدم قربون صدقه رفتم سریع بردنش دستگاه گذاشتن ،موندم ریکاوری 5 ونیم صبح تو سالن شوهرم و صدا میزدن شوهرم اومد گفت خوبی گفتم خدا کنه بچم زنده بمونه فقطط 🥺
مادرم اینا باردار بودم. حرفم شده بود سر موضوع مهمی نیومده بودن مادرشوهرمم مریض هیچ جا نمیره ،بخش مادرا رو با بچه هاشون میاوردن من تنها سرم و با ملافه می‌کشیدم گریه میکردم برام شیرینی میاوردن همراه ها نمی‌خوردم
خدا از خونوادم نگذره مخصوصا مادرم 💔❤️‍🩹❤️‍🩹
من و تو‌اون وضع گذاشت چطور دلش اومد نیاد بالا سرم خدا 😞
خلاصه همش تنها هی مادرا با بچه ها میومدن همراه ها خنده میزدن منم تنها بچم دستگاه 🥀🥀🥀
باشکم پاره میرفتم بچم سر میزدم هرلحظه فکر میکردم میخاد بمیره 😔😔

شوهرمن رفته بود دنبال شیرینی و‌گل ‌.
اولین کسی که اومد کنار تختم مادرم و دختر داییم بودن.

شوهر من سر پسرم ناشی درجه یک بود ن گل ن شیرینی چون ماه رمضون زایمان کردم شیرینی خودم گفتم نگیر ولی پیش خودم گفتم گل میگیره ولی دست خالی آمد منم چیزی نگفتم وقتی آمدم خونه ریز ریز گذاشتم کف دستش
وقتی دخترم بدنیا آمد از ناشی گری در آمد گفت اگه چیزی لازمه بگو بخرم من بلد نیستم فقط بعدش نگی نکردی و فلان فلان
فقط مرده بودم از خنده 😂😂😂

عزیزم عکس الانشم بفرست

اما تنها کسی ک اومد سمتم پدرم بودـ مادرم خواهرم و شوهرم دوربچه بودن اما بابام بدون اینکه بره سراغ بچه اول امد سمت من دستمو گرفت منم دوساعت میشد ک عمل کرده بودم ازین کار بابام اشکام میریخت بدشدت دست خودمم نبود ها

بچه ها پس چرا شوهر من اصلا من واسش مهم نبودم و نیستم😭یعنی شاید زن خوبی نیستم

شوهر من از اولین لحظه زایمان کنار ام بود تا موقعی که دخترم آن ای سیو تحویل بده حتی خودش من از تخت اتاق عمل انتقال داد رو تخت بخش ولی حیف دخترم با من تو بخش نرفت ولی شکر الان کنارم یادم همه با هم حرف می زنند شوهرم می‌گفت گفتن حرف نزن سردرد میشه

من و هانیس و باهم از اتاق اوردن بیرون شوهرم فوری اومد سمت من دستمو گرفت پرستار بهش گفت بابا نمیخوای دختر خوشگلتو ببینی بعد از اینکه پرستار بهش گفت رفت دید هانیس و شوهر منم اول اومد سمت من

منم موقع زایمان با مامانمو شوهرم رفتیم بیمارستان که بستری شدم و 12ساعت در حد مرگ درد کشیدم که مامانم با پرسنل بخش زایمان دعواش شد گفته بود نمیتونه طبیعی زایمان کنه ببرینش واسه عمل که نبردنم بعد مامانمو بیرون کردن شوهرمو آوردن پیشم که آرومم کنه و باهام ورزش کنه موقعی که زایمان کردم وقتی شوهرم اومد تو سریع رفت پیش بچه حتی بهم نگفت حالت خوبه یا نه بعد زایمان هم که یوقتایی درد می‌کشیدم ناله میکردم حتی حالمو نمیپرسید همش میگفت مگه فقط تو زایمان کردی 😕

دقیقااا مث همسرمن😍🥹اولین نفری ک اومد سمتم همسرم بود نگرانی تو چشاش موج میزد

شوهرم جلو در اتاق عمل در حال اشک ریختن بود و نگران حال من🤣
همیشه ک همه جا کنارم بود
دمت گرم جواد خیلی بامرامی

درس مثل همسر من🥲

من زایمانم‌ تموم شده بود ۲ساعت تو‌ اتاق نگهم‌ داشتن که شوهرش نیست باید امضا کنه بعد بیاریمت بیرون آقا نبود دیده بود زایمانم‌ طول کشیده رفته بود بار تحویل بده😐😐 هیچی دیگه پدر شوهرم امضا زد اومدم بیرون 6زایمان کردم ۱۱شب شوهرم اومد تازه اونم قبلش زنگ زد بیام یا صبح بیام الان راه نمی‌دن؟🤣
ای بابا...

من ازصبح درد زایمان طبیعی کشیدم تاعصر بعد فقط مامانم وشوهرم بیمارستان بود مامان شوهرم فرستاده بود بره خونه موقعی که اون رفته بود من حالم بد شد اورزانسی بردنم اتاق عمل تا قبل ازاینکه شوهرم برسه عملم کردن فقط مامانم پیشم بود بعدشم که اومد فقط بچه رو بردن نشونش دادن نزاشتن بیاد پیشم تافردا ظهر موقع ملاقات اومد

سوال های مرتبط

مامان امیرعلی جانم♥️ مامان امیرعلی جانم♥️ ۱ سالگی
مامانا الان یه کلیپی در مورد بچه دزدی تواینستا دیدم، گفتم بشما هم بگم خیلی مراقب بچه هاتون باشید،کافیه فقط یه لحظه از بچه هاتون غافل بشید بخدا جلو چشمتون بچه رو میدزدن، این اتفاق نزدیک بود امشب واسه بچم بیفته،هرموقع یادش میفتم دلم میلرزه، امشب منو خواهرم اومدیم خونه مامانم، خونه مامانم چون حیاط داره هر موقع میریم اونجا بچم می‌ره تو حیاط بازی میکنه، اون لحظه ای که بچم داشت بازی میکرد درحیاط باز بود منم داشتم با مامانم صحبت میکردم،خواهرم میگفت تو حواست نبود میگفت امیرعلی رفت دم در داشت تو کوچه نگاه میکرد میگفت من دوییدم برم بیارمش یکدفعه دیدم یه خانوم که از اتباع بود تقریبا یکی دومترم از پسرم فاصله داشته، میگفت خم شده بود سمت خونه مامانم به امیر علی نگاه میکرد،میگفت تا منو دید هول شد میگفت یکدفعه دویید رفت، بخدا الان که دارم اینو میگم ترس همه وجودمو گرفته، خواهرم میگفت داشت نگاه میکرد اگر امیرعلی تنهاس،کسی پیشش نیس، بچمو برداره ببره، تورو خدا دوره زمونه بدی شده مراقب دسته گلاتون باشید ، همش میگم اگر خدای نکرده زبونم لال بچمو میدزدید چه خاکی باید تو سرم میریختم
مامان پناه❤ مامان پناه❤ ۱ سالگی
خانم ها و مامان هایی که بچه تون رو جای خابشو جدا کردین بیاین ببینم کسی تجربه منو داشته ،،،، من دخترم از همون نوزادی تا نه ماهگی اینا تو تخت کنار مادر ،کنار تخت خودمون بود و مثلا شب واسه شیر بیدار میشد بغلش می‌کردم شیرش میدادم و بعد دوباره میزاشتم داخل تختش و بعدشم ک جای خابشو جدا کردم تو تخت اصلی تو اتاق خودش و خاب مستقل یاد گرفت و همه چی تا همین دو ماه پیش خوب بود ، که دو ماه پیش پناه مریض شد و یکسره تب داشت آوردمش تو اتاق و تو تخت خودمون ،کنار خودم گردنمو بغل میکرد میخابید و بعدش اسهال شد یه ده روزی و حالش اوکی نبود و پیش من میخابید ،خلاصه هی یکی دو شب بردم اتاق خودش ولی گریه کرد و حاضر نشد تو اتاقش بخابه و الان بیشتر از دوماهه کنار من میخابه و یکجوری شدید وابسته شده ک چه خاب روزش چه خاب شبش باشه میاد بزور دستمو میکشه میگه مامان بیا لالا ،دیاز بکش ، بعد دستش میندازه دور گردنم تا خابش ببره ،،، حالا این وسط ما اسباب کشی به خونه جدید هم داریم ،بیاین بگین من چطوری دوباره پناه و جای خابشو جدا کنم و خودش مث قبل بره تو تختش و بخابه پناه الان ۱۹ ماهشه
مامان فندق مامان فندق ۱ سالگی
واقعا بعضی ها چقدر ...!نمی‌دونم چی بگم
دیشب رفتیم پیتزا بخوریم .پسرم پیش من بود .دستش تو دستم بود .رفتم پیتزا سفارش بدم .یکم رفتیم اونور تر .رو صندلی یه مرد نشسته بود .پسرم هم پیشم بود ولی دستمو ول کرده بود .مرده به پسرم گفت چه پسر خوشگلی بیا گوشیمو بگیر .پسرم هم کنجکاو شد .یهو رفت سمتش .رفتم پسرمو بگیرم که بیارمش این طرف .همون موقع دست پسرمو گرفت گفت حالا که اومدی گوشیمو گرفتی یه بوست کنم .صورتشو گرفت تو دست که صورتشو ببوسه ( با اون همه ریش 😐)گفتم نه ممنون صورتشو نبوسید.اصلا هنگ کردم

واقعا جامعه خراب شده .حالا نمیگم مرد بدی بود یا نه ! ولی آدم که از قصد و منظور بقیه خبری نداره! اصلا یه لحظه هم نمیشه چشم از بچه برداشت .گفتم که حواستون به بچه هاتون باشه که کسی یه لحظه هم حتی نگاه بد بهشون نکنه چه برسه چیز دیگه
و اینکه اصلا نذارید غریبه بچتونو ببوسه .به غیر از بحث بهداشتی که معلوم نیست چه مریضی داشته باشن .به حریم بچتون احترام بذارید که خودشون هم بعدا یاد بگیرن 😍🤍
مامان امیرحسین🌙 مامان امیرحسین🌙 ۲ سالگی
مامان هامین مامان هامین ۱ سالگی
خانما خواهش میکنم به سوالم جواب بدید خیلی کلافه شدم من دوهفته بیمارستان بستری بودم برای کارای عمل کیسه صفرام که یهویی حالم بد شد پسرم مدام پیش خونه مادرشوهرم یا خونه مادرم بود از وقتی اومدم بیرون از بیمارستان و عمل کردم و اومدم خونه خودم یه روز دیدم تو حیاط اب بازی میکرد خیلی هوا گرم بود بهش گفتم باید اب رو ببندیم بیایم تو وگرنه حالت بد میشه خیلی هوا گرمه و اب رو بستم و اوردمش تو چنان جیغ و دادی راه انداخت که تا نیم ساعت داشت جیغ میزد و هرچی ازش سوال میکردم ماما چی شده چی میخوای جیغ میزد دوباره بردمش تو حیاط گفتم بیا اب بازی کن جیغ میزد میگفت نه هرچی بهش میدادم پرت میکرد همینطوری جیغ میزد گریه میکرد خیلی خسته شدم دیگه دیدم هیچی جواب نمیده خودمم باهاش گریه کردم که حتی میگفت باهام گریه نکن بعدش گفت بغلم کن بلند شو گفتم ماما نمیتونم عمل کردم دیگه زنگ زدم شوهرم اومد و سرگرمش کرد خودمم هی بغلش میکردم دیشب دوباره رفتیم تو حیاط شستیمش گفت بزار اب بازی کنم گفتم نه بریم تو میخواستم مای بیبیش کنم شلوار پاش کنم که اومد تو کلی جیغ زد و گریه کرد هرچی بهش میدادیم پرت میکرد شوهرم تعجب کرده بود گفتمش بیا بی محلی کنیم بهش فیلم رو پلی کن نگاه کنیم دیدم اومد کنترل گرفت فیلم رو قطع کرد که یعنی نه نگاه نکنید باهم حرف میزدیم میگفت نه باهم حرف نزدید یعنی فقط میخواست وایسیم نگاش کنیم تا اون جیغ بزنه خیلی کلافه شدیم دیگه بعد یه ربع بیست دقیقه شوهرم برد گذاشتش تو تاب تابش داد تا خوابش برد اصلا نمیدونم چیکار کنم رفتار درست چیه اگه تا حالا همچین موردی داشتید یا میدونید رفتار درست چیه خوشحال میشم راهنماییم کنید