#پارت142
دلخوری صدایش را که شنید سر بالا گرفت و با چشمهایی ریز شده نگاهی به سمت دخترک انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
سری به نشانهی منفی تکان داد و خفه لب زد:
- نه چی میخواسته بشه؟ تو برو دیرت نشه کارت که تموم شد بیای خب؟
لب های برچیدهاش حسابی محمد را وسوسه میکرد که سرخی لب هایش را ببوسد.
پر از حرص اخم کرد و لب زد:
- دلبری داری میکنی؟
چشمهایش را گرد کرد و بیحوصله گفت:
- الان؟ بیخیال محمد جان برو به کارت برس منم به این بچه صبحونه بدم..
حرفش را زد و سپس به سمت اشپزخانه رفت و صدای حرف زدنش با مینو بلند شد:
- سلام عشق ابجی، خوبی عزیزدلم؟
سپس صدای شلام و احوال پرسیشان بلند شد.
کلافه نفسش را بیرون فرستاد و دستی لای موهایش سراند و به سمت اشپزخانه رفت.
نگاهش به ملورین افتاد که داشت به دست مینو لقمه میداد و قربان صدقه اش میرفت:
- قربونت برم من خوبی؟
مینو سر تکان داد و کودکانه گفت:
- دیشب با خرسی خوابیدم حالم خوب شد
سپس با دیدن محمد در استانهی در با خوشحال گفت:
- عمو محمد دست شما درد نکنه که واسم خرسیو خریدی حالمو خوب کرده.
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.