نهار خوردیم و بعد نهار پدرشون شروع کرد از داداش کوچکه حرف زدن. این پسرم خیلی باهوش بود از اول. رتبه یک دانشگاه بود. میتونست هفت هشت سال پیش بورسیه بشه بره استرالیا ولی نرفت و.....
داداش بزرگه آنقدر امیر روی دست تاب داده بود که بچه خوابش برده بود. من امیر رو بردم بذارم توی اتاق که مادرم بدو بدو اومد گفت سارا اینا واسه کوچکه آومدن خواستگاری🤦‍♀️
گفتم مگه خودشون نگفتن واسه کدوم؟ گفت چرا گفت ولی من نفهمیدم🤦‍♀️
بهتر!!! اون زنشو طلاق داده یهو بهم برمیگردن یا بچه اش برمیگرده تو اسیر میشی😑 گفتم مادرجان روانی کردی منو.
واقعا دلم میخواست سرمو بذارم لای در یا جیغ بکشم یا ....
حالا تو این حال بد من ! پدرم رفته بود بالای منبر از من تعریف می‌کرد.
سارا خیلی خوبه. خیلی خانومه. اون شوهرش خیلی ازش راضی بود. من همیشه میگفتم فلانی از دختر من راضی هستی؟ میگفت خیلی 🤣
آخرش پدرش گفت اینا بچه که نیستن ماهم آوردن دلمون نشکنه. یه روز باهم قرار بذارن برن بیرون باهم حرف بزنن.
موقعی که داشتن میرفتن مادرش به من گفت دخترم شماره تو بده بدم پیرم باهات قرار بذاره.
وقتی رفتن به پدر و مادرم گفتم من حوصله ی بیرون رفتن دیگه ندارم اینارو بپیچونید ولی گفتن به ما چه😑

۴ پاسخ

فقط مامان وبابات که هرجا به نفعشون وطبق خواستشون بود هلت میدادن هرجا طبق خواستشون نبود میگفتن به ماچه😂😂😂😂خدایی عجب اوضاع باحالی بوده

جدا از فوت همسرت ک ناراحت شدم برات
ولی واقعا بعدش خیلی جالب و خنده داره 😍😂 عاشق مامانت شدم

ادامه داره😁

عزیزم بهم درخواست میدی درخواستام پره

سوال های مرتبط

مامان 💙راد💙 مامان 💙راد💙 ۳ سالگی
سلام
ما پریروز خانه بازی بودیم
هنوز تو شوکم، امیدوارم خدا بهمون عقل درست حسابی بده تا در امان باشیم
منو پسرم داشتیم بازی میکردیم که یک گروه ۵ نفره مادر با بچه‌های یک و نیم ساله و دوساله تشریف آوردن که ای کاش تشریف نمیاوردن🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

یکیشون با همسرش اومده بود که در واقع مثل خواجه حرمسرا بود

جریان از اینجا شروع شد که منو راد تو اتاق ماسه بازی بودیم که این زن و شوهر با بچه‌شون اومدن و بچه رو گذاشتن داخل ماسه‌ها و منم سرگرم بازی و فیلم گرفتن از پسرم که یه لحظه سرمو بالا گرفتم که دیدم این زوج دارن همو بصورت عجیبی ماساژ میدن😂🫣
خیلی انتحاری بچمو زدم زیر بغلمو بردم یه اتاق دیگه
اونجا داشتیم بازی میکردیم که یکی از مامانا ازم پرسید اینجا محیطش خوبه؟
براش توضیح دادم که خانه‌های بازی اطراف این امکاناتو نداره بعد پرسید شما همیشه میاین اینجا که یهو اون آقا اومد بعد نمیدونم چرا به این خانومه گفتم همسرتون کارتون داره
که بعد از صحبتهاشون و مکالمه بسیار بسیار عجیبشون و رفتن یارو، خانومه خندیدو گفت نننننه دوست پسرمه🫢🫣
خلاصه
دوباره بچمو زدم زیر بغلمو رفتم تویه اتاق دیگه که تنها باشیم

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آقاهه اومد داخل اتاق، می‌خواست سر حرفو باز کنه که من پاشدم یجورایی هم عصبانی و هم وحشت زده بودم تو این محیط!!! ماله بچه‌هاست!!!
رفتم کتری برقی رو برداشتم به پسرم گفتم دکمه‌اشو بزنی صدای آب جوش میده
که زل زده بود بهمون، سلام کرد گفت میتونم وقتتونو بگیرم، گفتم نه
مامان جوجه طلایی🐥 مامان جوجه طلایی🐥 ۳ سالگی
سلام خانما
من چیکار کنم که بتونم از حق خودمو بچم دفاع کنم یعنی هروقت یادش میوفتم میخوام سرمو بزنم به دیوار
دیروز با دوستم و بچش رفتیم پارک دختر اون بزرگتره من و دوستم یه نیمکت خیلی نزدیک به زمین بازی نشستیم بچه ها برن بازی کنن چشمم به بچم بود دیدم وایستادن تو صف تاب تا نوبتشون بشه یهو دیدم یه خانمه دوقلو داشت با رفتار بد نه ها با مهربونی به بچه ها گفت بچه های من باید باهم سوار بشن بزارید اینا باهم سوار بشن زود پیادشون میکنم یهو دیدم دخترم همینجوری داره با حالت قهر تاز پارک میره بیرون بلندشدم بغلش کردم بغضش ترکید همینجوری آروم اشک میریخت بردمش کنار تاب ولی روم نشد به اون خانمه بگم نوبت بچه من بود فقط داشتم به دختر خودم میگفتم نی نی ها دوقلو هستن و دوست دارن باهم سوار شن مرسی انقدر مهربونی اجازه دادی ولی دخترم گریه میکرد همینجوری بابای بچه ها دید مارو به بچه هاش گفت بسه دیگه پیاده بشین نوبت خانم کوچولوئه ولی مامان بچه ها با اعتماد بنفس گفت نه بچه ها باید ۵ دقیقه بازی کنن الان ۳ دقیقه ازش مونده باز باباشون گفت خوبه دیگه خانمه گفت نه هنوز ۱ دقیقش مونده 😳 من چرا مثل مادر اون بچه ها نیستم اخه دلم برای بچم میسوزه که مادری مثل من داره
مامان باران و بهار مامان باران و بهار ۳ سالگی
مامان نینی مامان نینی ۳ سالگی
بعضی از آدما خیلی بیشعورن
من پسر اولم ۳ سالشه خودم ذخیره تخمکم کم بود و صلاحدید پزشک و تصمیم بین خودم و همسرم باردار شدم که الان یه ماهه زایمان کردم
از روزی که متوچه شدیم بچه دومم هم پسره دیگه حرف و حدیثی نمونده که رو دلم نذاشته باشن
خدا میدونه چیکار باهام کردن جالب اینجاست که همه حرفا هم از سمت خونواده همسرم بوده
مادربزرگ همسرم علنا بهم گفت به چه دردت میخوره؟ حالا باز اگه دختر بود یه چیزی پسر به درد نمیخوره
در صورتی که من و همسرمم فقط گفتیم خدایا سالم بده
مسلما ماهم اگر دومی دختر میشد از لینکه هر دو جنسیت رو خدا بهمون داده بود خوشحال تر بودیم ولی الانم چیزی از عشقمون به بچمون کم نمیشه
امروز کسی اومد منزل ما که به محض رسیدن گفت بعرس رو برو تعیین جنسیت بلکه دختر بشه دخترا بهترن
مادرشوهرمم گفت اره باید بره چند سال دیگه
اخه به شما چه ربطی داره مگه تاثیری تو زندگیتون داره؟
مگه بچه ها برده دست ما هستن؟
من خالم ۳ تا پسر داره
بخدا پسراش از منی که دختر هستم بیشتر به درد مامانشون میخورن
بخدا هیببچ فرقی نیست اینقدر دل مامانا رو نشکنید
حالا اگه من دوتا دختر هم داشتم همین داستان بوداااا
مامان آرمان مامان آرمان ۳ سالگی
سلام مامانا بچه من به موقع راه افتاد به موقع حرف زد همه چیز بلده
شعر توپ قلقی تاب عباسی و جوجه طلایی اقا پلیسه و ...حفظه
خدایا شکرت
ولی لحظه ای نمیشینه مدام در حرکته اگه برم مهمونی که دیگه جونم میاد تو حلقم خدایی بریدم
امشب پدر شوهرم مراسم داشت همه بچه ها نشستن بچه من مدام رفت و اومد پرید و تو پله ها هر کاری بگین کرد
منم دنبالش میرفتم و اومد تا دم دسشویی بردمش گریه که جیش ندارم دو دقع بعد تا سفره انداختن گفت جیش دارم
بعدم سفره پهن بود دوباره شروع کرد به رفتن و ....
کلافم کرد
دیگه مراسم که تموم شد اومدم خونه خودم بخدا ۱۰ بارم بیشتر از پله ها رفت و اومد
دیگه همه رفتن گفتم غذاشو بدم ۶۰۰ بار توضیح دادم که بچه ها رفتن خونشون ولی بخدا حرصمو دراورد
منم زدمش 😭😭😭😭بخدا من با زدن و تنبیه و ... مخالفم ولی دیگه بریدم
اصلا حرفامو نمیفهمه انگار تو یه دنیای دیگست
مثلا من دارم جارو میکشم نباید ازش غافل بشم رومو برگزدونم یه لباس از تو کمدا میکشه بیرون و میره میندازه رو بخاری
اسباب بازیشو میکوبه به شیشه
خیلی کارای خطرناک میکنه
من چیکار کنم
مامان 💙راد💙 مامان 💙راد💙 ۳ سالگی
تو پارک داشتیم بازی میکردیم

که چندتا از آشناهای دور رو دیدیم

خیلی بامزه اومدن نزدیکمون، و من هم خیلی خوشحال شدم از دیدنشون

امّا

بعد از احوالپرسی شروع کردن به پرس و جو احوال کلی آدم دیگه رو پرسیدن،

⭕️یادمه هر موقع تویه پارک مادرهایی رو میدیدم که نشستن به صحبت کردن و مدام به بچه‌اشون میگفتن خودت برو بازی کن، خودت که بلدی،وااای حالا باز من نشستم
وااای خسته‌ام کردی و …
به خودم قول داده بودم که اگر بچه دار شدم شیش دنگ حواسم باشه واسه بچه‌ام
حرف همیشه هست⭕️

خلاصه که تلنگری بود بهم که بدو بدو برو
الان زمان زمان تو و بچه‌اته🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️

این حرفها تمومی نداره
بهشون گفتم ببخشید من باید برم با پسرم بازی کنم به همه سلام برسونید✌🏼✌🏼

که دیدم پشت سرم دارن میان، موقع تاب دادن راد، گفتن وای چه خجالتیه(برچسب زدن)، چه فرفریه،چه شیطون،چقدر شبیه خودته،چشاش شبیه فلانیه
پوستش سفیده به مادرشوهرت رفته😂😂😳😳😳
بچه خوبشم خوب نیست و …

گفتم نه خب شمارو نمیشناسه وگرنه پسر خیلی اجتماعیه

ایستادن به حرف زدن منم فقط اگر موضوع به من ربط داشت سری تکون میدادم و لبخند میزدم چیزی نمیگفتم

دیگه کم کم حرفا داشت به سمت بیخود بودن و بی‌هدف بودن و حرف کشیدن از زیر زبون میرفت

که تو الاکلنگ به راد گفتم راد بریم بستنیامونو از فریزر در بیاریم

خلاصه که طرف هنوز به بسم‌الله رو واسه حرف کشیدن زده بودن
که گفتم ببخشید از دیدنتون خیلی خیلی خوشحال شدم

ما باید بریم خیلی خوشحال میشم یه روز تشریف بیارید خونمون در خدمتتون باشم
کلی با هم حرف بزنیم

لبخند زدن
و
خدا نگهدار

ممکنه آدم زیاد دورو برتون باشه، اما خودتون الک باشید جدا کنید