مامان شاهان👑 مامان شاهان👑 هفته سی‌وسوم بارداری
مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۱۰ ماهگی
مامان لِنا 👼🏻🍒 مامان لِنا 👼🏻🍒 ۸ ماهگی
مامان فندق مامان فندق قصد بارداری
مامان عسل مامان عسل ۱۷ ماهگی
پارت هجدهم ازدواج سنتی من خلاصه اون روز قهر کردیم رفت بیرون بعدش که برگشت همه چی عوض شده بود من دیگه واقعا بهش شک داشتم حساس شده بودم دیگه مطمئن بودم چشم چرونه روزا می‌گذشت ما زندگی می‌کردیم اما هربار به چیز جدید پیدا میکردم چندوقت گذشت رفتیم قم دوباره خونه مادرشوهرم بعدش هم با خانواده ی مامانم شابدالعظیم شوهرم از اول تا آخر زل میزد فامیلا که هیچ یهو دیدم گوشیشو بدون روزگذشته گفت بگیر برم دستشویی منم گرفتم باز کردم دیدم وایی یه عالمه شماره دختر که هنوز پاک نکرده دوباره دعوامون شد برگشتیم خونه گفتم باید بری سیمکارت قدیمیت رو بسوزونی مگرنه میرم خونه بابام گفت اوکیه چندروز بعد صبح زود باهم رفتیم سیمکارت رو سوزوند اما یه خط داشت قبول نمیکرد بسوزونه و میگفت این خط ایرانسلمه عاشقشم هرکار کردم گفت هیچکسی نداره اما تموم نشدنی بود غضه هام هاردش رو اصلا نمیزاشت دست بزنم یه روز که سرکار بود یواشکی گذشتم تو تلویزیون و وارد هارد شدم و با به عالمه عکس های دو نفره اش روبه رو سدم که حاضر نبود پاک کنه این وسط عکسایی که معلوم بود داخل پارتی هم بوده گرفته بود نماز خوندنش هم دروغ بود و معلوم بود خیلی کارا کرده خلاصه رفتم فقط زیر دوش آب سرد برام سخت بود شوهرم بود ازش همچین چیزایی ببینم من زنش بودم و وابستگی شدید بهش پیدا کرده بودم هنوز عشق نبود اما دوست داشتن بود موندم زیر دوش آب سرد یک ساعت دوساعت تا اینکه شوهرم برگشت خونه شروع کرد صدا زدنم من بی حس بودم یخ کرده بودم کلافه حتی گریم هم نمیومد گفت چیشده گفتم چرا نگه داشتی گفت چیو وقتی گقتم گفت بادم رفته بود پاک کنم خب چرا یواشکی میری ببینی منو آورد بیرون حوله پوشوندم اینقد سردم بود میلریزیدم ولی مهم نبود برام من داشتم افسردگی شدید میگرفتم
مامان امیرعباس🎀آوینا مامان امیرعباس🎀آوینا ۲ ماهگی