۵ پاسخ

🥹🥹مبارکه

ای جانم تولدش مبارک

تولدش مبارک انشالا موفقیتش جشن بگیری عزیزم

جانممم تولدش مبارک عزیزم😍😘😍الهی تولد۱۲۰ سالگیش

زیر سایه پدرو مادر بزرگ بشه

🥹🥹

سوال های مرتبط

مامان دلسا💞 مامان دلسا💞 ۱۶ ماهگی
مامان نفسی مامان نفسی ۱۴ ماهگی
مامان می‌نویسم برات اینجا که بمونه به یادگار 🥹🥺


دقیقاً همین ساعتا بود که رفتیم بیمارستان
به محض رسیدن منو بستری کردن و گفتن باید همین امشب زایمان کنی چون کیسه آبت پاره شده

با کلی نگرانی و استرس و ترس و البته ذوق و شوق دیدن روی تو ،تو دلم فقط گفتم خدایا کمکم کن 🥺
ساعت ۹ شب بود که آمپول فشار بهم زدنو گفتن شدت دردت کمه و باید شدیدتر بشه و این بود آغاز بخشی از تجربه ی من از مادر شدن 🥲 دردا پشت هم شروع شدن همانا و دادوفریاد من همانا
تا اینکه ساعت دو و نیم شب گذاشتنت تو بغلم 🥹
انقد از قبل استرس اینو داشتم که مو داشته باشی و کچل نباشی و انقد پیش دکتر و ماما ها گفتم ، همین که بغلم گذاشتن گفتن ببین دخترت چه موهای خوشگلی داره از ما هم بیشتر داره ! 😅
وااای نگم از اولین دیدارمون
تو چرا انقد مظلوم بودی مامان ؟ چرا گریه نمی‌کردی ؟ چرا چشمات باز بود و همه جا رو نگاه میکردی ؟

من قربون اون نگاه کردنت برم ،من قربون اون خانومی و ساکتیت برم ،من قربون اون موهای رو سرت برم که تا دیدم ذوق مرگ شدم چون برات کلی گیره سر و کش مو و کیلیپس گرفته بودم مامانی ، و به ذوق دیدن این صحنه ها که موهاتو خرگوشی ببندم و تو برام دلبری کنی و منم قربون صدقت برم 🥹

قربون قدمت مامان
خوش اومدی
خوش اومدی ب زندگی من و بابایی

تولدت مبارک جان مامان
الهی که باشی ،الهی که باشم تا ببینم موفقیتاتو ، خوشحالیاتو، خنده های از ته دلتو، ذوق تو چشماتو 🥺 🫀 🥹
مامان محمد مامان محمد ۱۳ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘
مامان نورهان مامان نورهان ۱۶ ماهگی
پارسال همین موقع ها بود از ساعت ۹ صبح بیمارستان بودم‌‌ انقد استرس داشتم چون‌بچه سفالیک بودو باید طبیعی‌زایمان میکردم ولی من میخواستم سزارین یشم‌چون هم بچه‌درشت بود‌هم خودم خیلی میترسم‌ ‌از این طرفم بجز پدر مادرم با‌اینکه شوهر داشتم هیشکی‌پشتم نبود یاد اون موقع‌بابام گفت‌کل خرج بیمارستان خصوصی خودم میدم فقط بریم سزارین زایمان کن چون ۴۱‌هفته بودم ‌بابامم ‌که عاشق نوشه میگفت بچه خفه میشه چیزیش میشه‌ولی من به حرفش‌گوش ندادم میگفتم شوهر دارم‌بره کار کنه خرج عملو بده ولی کو گوش شنوا ‌‌ کاش اون روز‌به حرف بابام گوش میدادم‌میرفتم بیمارستان خصوصی اون پولو خرج خودم میکرد نه شوهرم بعدش ۴تومن پول گرفت ماشینو درس کرد‌‌درسته ‌اون روز ‌به لطف یه خانمی دکتر سزارین کردم به ملی استرسو ترس پسر گلم ساعت ۸شب به دنیا اومد ‌‌ولی بعد ۱۲ روز من بازم رفتم اتاق عمل دوباره بخیه هامو باز کردم ۶روز‌تو بیمارستان هر روز هر ۸ساعت یبار جای سزارین میشتن ‌انقد از درد جبغ میزدم بعد شش ردز دوباره رفتم اتاق عمل تو ۲۰‌روز سه بار عمل شدم نمیدم تقدیر بچمه یا جی الانم امر وز تولده ‌پسرمه من بعد‌دارم طلاق میگیرم ‌ درسته‌دلم‌گرفته ولی نمیدونم اگه‌پدرم مادرم نبودن نمیدونستم چیکار کنم الان میگفتم نمیخوام تولد بگیرم گفتن مگه دست خودته ‌باید تولد‌بگیرم ‌‌‌نمیدونم حالا ‌تولده پسرم شاد باشم یاغمگین ولی من تو این یه‌سال خیلی ‌سختی کشیدم فقط نمیدونم خدا چرا جواب بعضی بنده های بدشو نمیده ‌‌😭😭