به عنوان یک مادر 👩🏻‍🍼 مینویسم✍️


من یه مادرم…
حق دارم گاهی خسته بشم و کم بیارم…

گاهی وقتا که دلم میگیره😮‍💨
حتی نمیتونم تنها برم بیرون و یکم قدم بزنم🚶‍♀️

خیلی وقتا پر از دردم و دوست دارم بزنم زیر گریه😭
اما بازم لبخند میزنم 🙂 و به کارای خونه و بچه ها مشغول میشم👩🏻‍🍳

حتی وقتی خسته میشم نمیتونم برم بخوابم و استراحت کنم…
خیلی وقته خوب نخوابیدم…
لذت خوابیدنِ با آرامش رو یادم رفته😊

کاش یه گوشِ شنوا داشتم که دردامو بهش بگم و سرزنشم نکنه…
گوشی 👂 که وقتی بهش میگم
خسته شدم…
کم اوردم، دوست دارم تنها باشم
قضاوت نشم…
محکوم به بی مسئولیتی نشم…
با کسی مقایسه نشم…


خسته شدم از شنیدن جمله ی:
مگه ما بچه بزرگ نکردیم؟
چرا ناشکری میکنی خدا یه بچه ی سالم بهت داده…
خودت خواستی بچه دار بشی…

کاش بفهمن یه مادر عاشق بچه هاشِ
و میخواد بهترینه خودشو براشون بذاره…

پس لطفا به یک مادر زمان بدین ⏱️
و درکش کنید…
تا بتونه منِ قبلی که بوده و از هم پاشیده رو دوباره از نو بسازه👌


🌸روز جهانی مادر مبارک🌸

۹ پاسخ

عالی ولی خودمونیم عدالتی نیست تو این رابطه برای مردا خیلی راحت میگذره

عزیزم میشع درخواستمو بپذیری سوال داشتم در باره عمل بچه‌م

بسیار عالی 👏

خیلیییی درست گفتی
اونقدر خسته ام که حد نداره
ساعتای کاری رو کم کردن و وضعیت خواب من وحشتناک بهم ریخته کل شبانه روز سه یا چهار ساعت میخوابم
بدنم درد میکنه دلم میخواد یه روز کامل بخوابم ولی امکانش نیست 😴🥴

چندتا بچه داری

بعله کارتمام وقت بدون مرخصی😢😢😢

آی گل گفتی منم خیلی خستم دلم واسه خودم میسوزه کار خونه و بچه داری یه طرف از طرف مقابلت درک نشدن یه طرف

عالی 👏👏👏👏👏

♥️♥️♥️♥️♥️♥️

سوال های مرتبط

مامان ایرمان🧸 مامان ایرمان🧸 ۱ سالگی
الان داشتم تاپیک یکی از دوستامو تو گهواره میخوندم که میگفت بدترین قسمت بچه داری اون روزاییه که خودت داغونی ولی باید به بچه هم برسی
راست میگه
من بیشتر وقتا همینم
صب که میشه پسرکم میاد بالای سرم بیدارم میکنه
ممکنه گاهی تصمیم بگیره شیش یا هفت صبح این کارو بکنه!
همون لحظه باید تمام فکرو خیالای دیشبو جمع کنم و درشو ببندم
بعد یه نقاب برمیدارم میزنم به صورتم میشم یه مامان سرحال و پر انرژی که باید ساعت هفت صبح با یه لبخند گشاد به پسرش صب بخیر بگه و بره به استقبال خونه ی ترکیده و ناهار و صبحانه و بچه ی نوپاش
درحالی که هنوز خودش ویندوزش بالا نیومده بچه و عروسک بچه و شیشه شیر بچه رو همزمان بزنه زیر بغل
بعدم مستقیم از توی تختش بره برای بازی و بشینه جلوی عروسکا و براشون کتاب بخونه و دست بزنه و شکلک دربیاره!
با هر خرابکاری و کثیف کاری و غرغری که بچه جونش انجام میده صبووور باشه و بتونه والد صبور و خوبی باقی بمونه
درضمن سلامت روان خودشو هم فراموش نکنه و براش وقت بزاره
درحال فروپاشی روانی باشه و درست همون لحظه بچه به لباسش آویزونه و فقط مامانشو میخواد
این وسطا هم یه عده آدم بی مغز روی مغزش دارن پیاده روی میکنن
مشکلاتم پشت سرهم بگه بگیر که اومددد!
آره واقعیت مادر شدن اینه و دنیای قشنگش از نزدیک میتونه همینقدر سخت و ترسناک باشه!
اگه حس میکنی کم آوردی فقط بهت میگم حق داری مامان جان🫂❤️‍🩹
منم مثل خودتم و با تمام وجودم درکت میکنم...
مامان 🍼مرسانا جان 🥣 مامان 🍼مرسانا جان 🥣 ۱ سالگی
خانومااااا توراخدا بیاید یه قدلی به خودمون بدیم
قول بدیم وقتی بچه هامون بزرگ شدن تو هر سنی که بودن پناهشون باشیم بیاید قول بدیم کنارشون باشیم
قول بدیم کمکشون کنیم تو همه شرایط زندگی تو تمام مراحل زندگیشون
بخدا مادر و پدر خوب بود اونقدرا هم سخت نیست از بچه هامون دریغ نکنیم
چه عروسمون چه دخترمون بچه دار شدن براشون همه کاری بکنیم کمکشون کنیم این روزای سخت رو یادمون نره یاد سختی ها و تنهایی های خودمون بیفتین و بیشتر تلاش کنیم که اونا راحت باشن
بخدا خیلی سخته خیلیییی سخته
تو را خدا نگید پدر مادرامون در برابر تعهدی ندارن وجودشون برکته و فلان
چرا تعهد ندارن وقتی ادم یه بچه ای میاره تا تو قبر بره هنوزم بچس هنوزم نیاز به کمک داره
بچه اوردتش مهم نیست اهمیت دادن و نگه داشتنش خیلی مهم تره
چرا من باید دست تنها بچه بزرگ کنم وقتی 20 دقیقه خونم با مادرم فاصله داره ؟
چرا اونجا تباید ارامش داشته باشم ؟
چرا نباید خیالم راحت باشه و یک روز استراحت کنم ؟
چرا دلم باید هزار راه بره وقتی تو همون خونم ولی چون بالاسر بچم نیستم اذیتم ؟؟ چون مادرم حواسش نیس ؟؟ چون مادرم دنبال غیبت و خواهر و برادر و مادرشه و پیش منه و فکرش پیش اوناس ؟؟ واقعا چرا ؟؟
من 14 سالم بود مادرم باردار شد و خواهرم به دنیا اومد
شبا میخوابید بچه گریه میکرد من شیشه شیر بهش میدادم من کاراشو میکردم من پوشکشو عوص میکردم من گرمیچر میدادم بهش دور خونه راه میرفتم تا خواهرم بخوابه چرااااا باید مادر من یکبار این کارا رو برای بچه ی من نکنه ؟؟ چرا من با چشم خوابالو بیدار میشدم میرفتم مدرسه ولی مادرم بازم خواب بود بازم بیدار نمیشد ؟؟ اخه چرااا ؟؟ مگه من مادر بودم و اون بچه ی من ؟؟ مگه مادر من چند سالشه ؟؟
مامان هلـــــــسا مامان هلـــــــسا ۱ سالگی
حدود دو ساله که مادر شدم…
ولی خجالت نمیکشم بگم که:
📌همیشه دلم برای روزهایی که بچه نداشتم تنگ میشه! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم بعد زایمان،
از حرفای خیلیا ناراحت شدم و حتی گریه کردم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم بعد زایمانم شدیدترین نوع افسردگی رو گرفته بودم که به سختی تونستم ازش گذر کنم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم که هنوز نتونستم به وزن و اندام قبل بارداری برگردم و همش خودمو مقایسه میکنم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم حافظه‌م بعد زایمان ضعیف شده و گاهی حواس‌پرتی میگیرم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم همش با خودم میگم کاش دیرتر مادر میشدم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم شب‌ها تا دیر وقت بیدارم تا از تنهایی و خلوت‌م بدون بچه لذت ببرم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم یک حمام یا دستشویی رفتن با خیال راحت برام شده آرزو! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم دیگه مثل قبل نمیتونم به خودم و ظاهرم برسم چون دیگه انرژی برای ظاهرم نمی‌مونه! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم به همسرم حسودی میکنم چون هنوز می‌تونه کارهایی که دلش میخواد رو انجام بده یا جاهایی که دلش میخواد بره بدون دغدغه بچه. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم دلم برای دونفره‌هامون با همسرم تنگ شده!به‌خصوص کافه گردی و سفر دونفره! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم گاهی اوقات یادم میره قطره‌ها و ویتامین‌های ضروری بچمو بدم و عذاب وجدان میگیرم بعدش! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم خیلی اوقات از کوره درمیرم و داد میزنم سر بچم ولی دو ثانیه بعد از شدت عذاب وجدان می‌میرم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم همیشه فکر میکنم مادر ناکافی هستم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم غذای کمکی بچمو با روش سنتی شروع کردم چون میترسیدم و عصبی میشدم از به‌هم‌ ریختگی غذا، و بعد چند ماه تونستم
‏blw شروع کنم. 💔
مامان كــیــاراد💙 مامان كــیــاراد💙 ۱ سالگی
چقدر دلم گرفته
شب که میشه یه دلهره و استرسی میوفته تو جونم
فکر و خیال هجوم میاره تو مغزم
فکر آینده
فکر بی مسئولیتی پدری که فکر میکنه چون بیرون کار میکنه پول میاره دیگه همین بسه
من موندمو بچه و مسئولیش
خودم تک فرزند بودم نمیخوام به هیچ عنوان بچم تنها بمونه
از یه طرف باید دوباره ای وی اف کنم که ایا بشه ایا نشه
اون تایم استراحتمو چیکار کنم؟؟ بچم وابسته منه
از یه طرف دومی رو بیارم من پاره تر از الانم میشم
همین الانش کلا خودمو یادمه رفته بس که تماممو گذاشتم برای پسرم
هیچ کمکی ندارم
هییییچ همراهی ندارم
مامانم هست که ازم دوره نمیتونم توقع داشته باشم از پس بچمم برنمیاد
انقدر همیشه و همیشه خودم تنها بودم عادت کردم به مستقلی
۱۵ ساله ازواج کردم یه بار حتی واسه سبزی پاک کردن قرمه سبزی هامم یکی برای تفریحم نیومده کمکم
اساس کشی تنها خونه تکونی تنها بچه داری تنها
مریضی تنهاا
خلاصه فقط منم و من
نمیدونم چه زمانی رو برای دومی انتخاب کنم
خودم تصمیمم بود بعد از دو سالگی پیگیر بشم بیوفتم دنبالش زمانی که پسرمو از پوشک بگیرم و بتونم از خودم جدا بخوابونمش
نمیخوام پسرم اسیب ببینه با بچه دوم
همه چی مثل خوره داره مغزمو میخوره
یکممم ارومم کنید🫩🫩