دوستان لطفاً نظر بدین
من یه دختردایی دارم هم سن خودم
اون زودتر از من ازدواج کرد ۵سال زودتر
یه دختر داره یه پسر که ۳ماه از پسرم کوچیکتره
بعد ما تهران هستیم
اینا شهرستان
حالا امدیم شهرستان
دیشب دعوت بودیم جایی اونام بودن
ما اردیبهشت رفتیم مشهد
همه زیارت قبول گفتن جز این یه نفر
البته من انتظار ندارم منظور احترام بهم میگم
بعد اینا آخرای خرداد رفتن مشهد
منم ز نزدم زیارت قبول بگم
دیشب که امدن مهمونی همو بوس کردیم من بهش گفتم زیارت قبول
اون برنگشت بگه زیارت شما هم قبول... فقط ممنون مجدد قسمت خودتون بشه
حالا من سوغاتی آورده بودم از مشهد
مامانم میگه وقتی اون اینطور رفتار میکنه چرا سوغاتی برای اونم آوردی
منم اینقد مامانم گفت برگشتم گفتم مامان منم سوغاتی همه رو که زیارت قبول گفتن میدم جز اون
و واقعا هم از دستش ناراحتم
بعد همش میخواد پسرشو با پسرم مقایسه کنه
دیشب پارک بودیم پسرم رفت سرسره بازی و تاب بازی
برگشته میگه علیسان میتونه بره بازی کنه
گفتم اره ماشاءالله
با حالت ناراحتی گفت پسر من بلد نیس هنوز پسرش ۱۷ ماهشه


به نظرتون من سوغاتی این آدمو بدم یا نه؟
راهنمایی کنین
چون پسرداییم ینی داداش همین خانم برای پسرم دو دست لباس بیرونی خریده بود و همسرم گفت برای اینم سوغاتی بخریم
خریدم براش
برای مادرشم خریدم
می‌خوام اینا رو فقط بدم
واسه دختردایی رو ندم
درضمن بین ما مشکلی نبود اصلا
نمیدونم چرا اینطور رفتار میکنه

۱۴ پاسخ

هوووو ما فقط برای خانواده خودم خواهرم و مامانم میارم
چه خبره دیگه دختردایی و اینا سوغاتی بیاری عزیزم
مکه که نیس برو خودت لذت ببر اینجوری باید همش به فکر باشی برا کی سوغاتی بیاری

اگه گرفتی بده بهش.چون ازشهرامام رضا بنام اوگرفتی.انگاربرات مهم نیس که بگه زیارتت قبول یانه.بزار خوبی ازتوباشه.شایدیجورحسودیت میکنه که تورفتارش بروزمیده

بنظرم بهش بده بزار خوبی از شما باشه ک خداهم ببینه و قضاوت کنه

منم باشم نمیدونم ولا نده باباکیه انکارکلاس میزاره بش نده تابفهمه کارش بدبوده

می‌دونی چیه بر اساس کامنت ها بغضی ها شاید خیلی بی خیالن یا جای تو نیستن که اینجوری بی اهمیت جلوه میدن ناراحتیتو
من دقیقا اتفاقی برا تو افتاد منم درک کردم و ناراحت شدم برا همین الان میفهمت من تنها کاری که کردم دوری کردم
ته دلم میگم چرا یه دختر دایی دارم من زنگ میزنم گاهی بهش اون یه پیام و زنگ نمیزنه یه سر نمیزنه منم نمیزنم دیگه

ب همه بدی ب اون ندی مشکل بینت ن ایحاد میکنه.

چیزی ازت کم نمیشه اگه لهش سوغاتی بده. نگفت اونوخ زیارتت قبول نمیکنه خدا؟ ولی کن خاشیه رو دلتو صاف کن

من باشم اصلا برام مهم نیست تو چیزی که خریدی به اسم اون بوده پس بهش بده
اگه توام مثل اون رفتار کنی با اون چه فرقی داری
من وقتی باردار شدم همه خانواده شوهرم تو خونه پدرشوهرم مهمون بودیم جاری کوچیکم اصلا بهم تبریک نگفت ولی خودش ۶ماه بعد من باردار شد من بهش تبریک گفتم بچش زود بدنیا اومد بیمارستان بستری شد بعد روز مادر همون موقع ها بود من دیدم شرایطش بده خودم بهش زنگ زدم هم حال پسرش رو پرسیدم هم روز مادر بهش تبریک گفتم....
بعضی اوقات باید بیخیال باشی برات مهم نباشه
آدما همه شبیه هم نیستن

شما سوغاتیش رو بده اگر به بقبه بدی ب اون بدی کینه از همین جا شروع میشه و هر روز بیشتر میشه توجه نکن ب کاراش و حرفاش ب نیست اون خریدی بده بهش و هر وقت کنار همین یه جوری بهش برسون که برای بچه ی اون دیر نشده حرف زدن 3 ماه تو نوزادی فاصله زیادی حساب میشه برای تکامل

من بودم و سوغاتی شو میدادم اما دیگه باهاش صمیمی برخورد نمی‌کردم و سعی میکردم بیشتر باهاش یجا نباشم .اینطور افراد دوری کنی بهتره و حواصت بیشتر به بچت باشه ،چهار چشمی

اگر گرفتی بهش بده قرار نیست که همه آدمها مثل هم باشن

شاید منظوری نداره فقط یه کم مغزش قاطی کرده من برام پیش اومده که مثلا خواستم احوال بچه مریض کسی رو بپرسم انقد یادم رفته که دیگه روم نشده اسمشو بیارم. و موارد مشابه دیگه.
بنظرم شما که زیارتتون رو رفتین و خدا قبولش کرده امام رضا طلبیده و قبول کرده که رفتین دیگه به قبول گفتن بقیه نیست. بذار ببین سوغاتی چی برات آورده بعد سوغاتیشو بده 😁اگه سوغاتی هم برات نیاورده بود تو هم مال اونو نده

بنظرم حساس شدی همین
وگرنه من مشکلی نمی بینم اصلا

اگه برات سوغاتی نیاورده تو هم نده فقط برا مادرش و برادرش بده

نه عزیزم شماهم سوغات برادر و مادرش رو بده برای خودش نده متوجه اشتباه کارش میشه
درضمن مگه اون رفته مشهد برای شما سوغاتی آورده ؟

سوال های مرتبط

مامان علی اصغر مامان علی اصغر ۱ سالگی
پسرم می‌ره کوچه. فوتبال بازی میکنن یعنی کوچه ما هفت هشت نفر پسر هستن سه نفرم از اون یکی کوچه میان بازی در واقع من دوست ندارم پسرم با اونایی که از کوچه دیگه میان بازی کنه اونا ده یازده سالشونه پسرم تازه رفته نه سالگی هر چقدرم میگم نرو با اونا بازی نکن میگه میرم باباشم میگه تو گیر نده گیرمیدی بچه بدتر می‌کنه خودشم چیزی نمیگه منم دیروز قهر کردم گفتم اگه این بچه بچه ی منه باید حرف منو گوش کنه اگه نه منم میرم خونه بابام شوهرم پسرم و دعوا کرد گفت دیگه نرو منم نمیزاشت برم خلاصه سرشون گرم شد رفتم خونه ابجیم بعدا با داداشم اینا برم خونه بابام مامانم هم خونه داداشم بود رفتم اونجا برعکس همه فهمیدن دعوام کردن گفتن ما خونه نمیزاریمت😂بچه تو ول کردی بلاخره بچه باید بازی کنه حالا شما جای من چیکار میکنید یعنی من حساسم روبچه ام با هاشون قهر بودم دیروز تولدمم بود شب زود خوابیدم دیدم در گوش هم پیچ پیچ میکنن نگو همسرم به پسرم میگه به خاله اینا زنگ بزن بیان کیک اینا خریده بودن که منو خر کنن
مامان فندق مامان فندق ۱ سالگی
واقعا بعضی ها چقدر ...!نمی‌دونم چی بگم
دیشب رفتیم پیتزا بخوریم .پسرم پیش من بود .دستش تو دستم بود .رفتم پیتزا سفارش بدم .یکم رفتیم اونور تر .رو صندلی یه مرد نشسته بود .پسرم هم پیشم بود ولی دستمو ول کرده بود .مرده به پسرم گفت چه پسر خوشگلی بیا گوشیمو بگیر .پسرم هم کنجکاو شد .یهو رفت سمتش .رفتم پسرمو بگیرم که بیارمش این طرف .همون موقع دست پسرمو گرفت گفت حالا که اومدی گوشیمو گرفتی یه بوست کنم .صورتشو گرفت تو دست که صورتشو ببوسه ( با اون همه ریش 😐)گفتم نه ممنون صورتشو نبوسید.اصلا هنگ کردم

واقعا جامعه خراب شده .حالا نمیگم مرد بدی بود یا نه ! ولی آدم که از قصد و منظور بقیه خبری نداره! اصلا یه لحظه هم نمیشه چشم از بچه برداشت .گفتم که حواستون به بچه هاتون باشه که کسی یه لحظه هم حتی نگاه بد بهشون نکنه چه برسه چیز دیگه
و اینکه اصلا نذارید غریبه بچتونو ببوسه .به غیر از بحث بهداشتی که معلوم نیست چه مریضی داشته باشن .به حریم بچتون احترام بذارید که خودشون هم بعدا یاد بگیرن 😍🤍
مامان هامین مامان هامین ۱ سالگی
میخوام یه چی تعریف کنم هر کی دوست داشت بخونه
دیشب رفته بودیم خونه اقوام شوهر
همه بودن دختر خاله شوهرم ۶ سالشه بعد دیشب یهویی اومد و پیشم و بدون مقدمه گفت آجی من به زودی عروسی میکنم منم تعجب و‌خنده گفتم شوهرت کیه اونوقت گفت عموم و اسم عموشو آورد گفتم آخه آدم که با عموش ازدواج نمیکنه گفت چرا من و عمومم خیلی همو دوست داریم و شوهرمه ومنو ببره آرایشگاه بعد بیاد دنبالم که بیایم تالار و‌شروع کرد این پروسه ی ازدواج با عموش رو برا من گفتن تمام مدت با ذوق و شوق داشت تعریف می‌کرد و‌من گوش میدادم بهش و تو فکرم این بود چرا یه دختر بچه ۶ ساله باید همچین تفکری راجع به عموش داشته باشه مگه بزرگترش حالیش نکرده و‌خلاصه با این که بچه اس درسته ولی احساس خوبی نگرفتم نمیدونم چرا
بعد جالبیش میدونید چیه مامان این بچه به من میگه تو سر بچه ات خیلی حساسی و نمیذاری بچگی خودشو کنه بچها ی خودشون رو دائم گوشی میدن دستش که تنها سرگرمی بچه شده بازی با گوشی هرچی بچه میاد پیش من فکر و ذکرش شده ازدواج و لباس عروسی
نمیگم من به بچم گوشی نمیدم
چرا تو طول روز براش کارتن میذارم ببینه چون تی وی رو‌جمع کردیم
کارمم آره اشتباهه ولی نه که دائم بچه با گوشی بازی کنه که چشاش خمار باشه همش
به بچم آره تنقلات میدم
ولی هنوز از سن پایین که اینا به بچه هاشون فست فود میدن ندادم
نوشابه ندادم
میگم خودشون بزرگ میشن بالاخره میخورن ولی همینا از سن ۳ سالگی فست فود دادن
بالاخره شیوه ی تربیتی هرکی متفاوته
پس بهتره یادبگیریم تا نظر نخواستن ندیم
من واسه بچها اونا هیچی نمیگم ولی اونا تا به من میرسن همش میگن وای چرا با بچه اینجوری میکنی چرا اینو بهش نمیدی چرا اونو نمیدی تا بچمم میبینن همش گوشی رو‌میگیرن جلوش اینم سیخ گوشی
مامان علی مامان علی ۱ سالگی
بچها بیاین ی چیزی بهتون بگم آروم بشم یکم😂
یه دوستی دارم که ۱۰ ۱۲ ساله باهم رفیقیم و ۷ ساله باهم رفت و آمد میکنیم پسرش ۶ سالشه از وقتی ک خیلی کوچیک بود هر کی میومد خونشون در اتاقش رو می‌بست هیچ بچه ای رو راه نمی‌داد اسباب بازی هاشو ب هیچکی نمی‌داد حتی خودشم اصلا اجازه دست زدن ب اسباب بازی هاش نداره یعنی مامانش اینجوری یادش داده ک ب کسی نده خراب میشه و اینا
از وقتی بچم دنیا اومده میریم خونشون من همیشه واس پسرم اسباب بازی میبرم چون میدونم اون نمیده حتی خودشم با اسباب بازی پسرم بازی میکنه ولی از خودشو اجازه برداشتن نداره ولی میاد خونمون کل اتاق رو میریزه بیرون همه چی رو میاره بازی میکنه حتی پسرم دستش رو میگیره میبره تو اتاق بهش همه جی میده حالا دیشب خونشون بودیم پسرم گریه میکرد دوچرخه اونو میخاست اونم اصلا نمیزاشت نزدیک دوچرخه بشیم
وای این قد حرصم میگیره دلم میخاد بزنمش😂هر دفعه بهش میگم پس توهم بیای ماهم در اتاق رو قفل میکنیم میگه قفل کن خودم باز میکنم خودم برمیدارم ..
واقعا اون بچه از بچگی اینجوری تربیت شده ها اینا رو از بچگی می‌دیدیم دوستم بهش یاد میداد و همین جور ک الان بزرگه عادت کرده
ولی واقعا حرصم میگیره
اوف😐
شما جای من باشین بیاد خونمون چیکار میکنین
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
صبحانه امیر شایانم : فرنی خرما بامغزیجات آسیاب شده.
همیشه تو تصورات خودم میدیدم بچه دار که بشم خب از یه سنی به بعد که بزرگتر شد و صبح ها برای صبحونه لقمه های کوچولو درست میکنم میدم دستش میخوره بازی میکنیم قدم می‌زنیم پارک میبرمش تو خونه صدای شیطونی کردنش بازی کردنش خنده هاش حرف زدناش مامان گفتنش
آخ مامان گفتنش اینقدر دلم میخواد بدونم امیرشایان صداش چجوریه چرا باید کلمه مامان گفتن رو فقط من بیمارستان رفتنی از زبون پرستارا بشنوم که همشون به من میگن مامان 🥺 ، امیر شایان که بستری شده بود صدام میکردن مامان بچه رو آماده کن بیا بریم اکو بگیریم ازش 🥺😓😥
خیلی دلم برای خودم و همسرم میسوزه ما به ناحق بی گناه گرفتار این بلا شدیم این بلارو اصلا خدا سرما نیاورد برعکس خدا خیلی دوستمون داره معجزه هاش رو بهم نشون داده بارها پسرم رو از دم مرگ نجات داده بارها پسرم تا مرگ رفت و برگشت اون شفای کامل دست خداست 🙏😭
بابا ، میگن پسر عصای دست باباس اما همسر من باید عصای پسرم بشه همسرمن خیلی حفظ ظاهر می‌کنه اما تو خلوت خودش گریه می‌کنه غصه میخوره و خیلی این عذابه برام همیشه با بچه های کوچک‌ بازی می‌کنه می‌خنده حرف میزنه، و غصه میخورم و تو دلم میگم الان تو باید با پسر خودت بازی میکردی الان باید پسرت رو می‌بردی پارک بیرون ، وقتی بیرون میریم البته بیرون که برای گردش نمیریم همون بیمارستان دکتری میریم و گاهی همسرم باهام میاد وقتی یه پدر و پسری از جلوی ما میان می‌گذرن من همسرمو میبینم که چشماش پر میشه میبینم که این حسرت تو دلش هست و تو تصورات خودم پسرم رو با باباش میبینم که میرن بیرون بازی میکنن میره براش خوراکی می‌خره باهم قدم میزنن پارک می‌بردش حسرت تمام این چیزها تاابد تو قلب من و همسرم میمونه 🖤
مامان آنیسا مامان آنیسا ۱ سالگی
عصر آنیسا رو برده بودم پارک.
یه گوشه‌ی یه دختر و پسر کوچولو مشغول خاک‌بازی بودن.
آنیسا هم ایستاده بود کنارشون، داشت نگاه می‌کرد

یهو خم شد، یکی از بیلچه‌ها رو برداشت.
منم پیش خودم گفتم خب فعلاً که کسی ازش استفاده نمی‌کنه، شاید اینطوری آروم‌آروم باهاشون هم‌بازی بشه!

که یهو دختره دید و چنگ زد به بیلچه، گفت بده به من! چرا به وسایلم دست می‌زنی؟! 😐
آنیسا هم که معلوم بود اصلاً درک نمی‌کنه چرا این‌همه خشونت، کوتاه نمی‌اومد.

منم با خونسردی (واقعی یا تظاهر بهش، هنوز مطمئن نیستم) گفتم:
«جیغ نزن عزیزم، الان ازش می‌گیرم.»
ولی دختره مگه کوتاه میومد؟!

تو این فاصله پسر بچه‌ هم به صحنه ملحق شد و شروع کرد به فحش دادن.
من؟ برگام ریخته بود✋🏻
دست آنیسا رو‌ گرفتم گفتم بیا بریم اونطرف بازی کنیم

که پشت سرمون همون پسره گفت: توله‌سگِ تو به اسباب‌بازی ما دست زد!

اون لحظه برگشتم و فقط گفتم:
«خیلی بی‌تربیتی.»
(در واقع دلم می‌خواست از اون جملاتی بگم که طرفو از نظر ادبی، فلسفی، خانوادگی و ژنتیکی خاکستر می‌کنه… ولی خب نشد.)

از وقتی برگشتم خونه فکرم درگیره.
واقعاً اینجور وقتا آدم باید چی کار کنه؟
فاصله‌گذاری اجتماعی؟ فریاد سکوت؟ کلاس آموزش حقوق کودک در پارک؟
یا فقط یه بغل کش‌دار برای بچه‌ات که نفهمه دنیا همیشه این‌قدر بی‌رحمه…
مامان حامی مامان حامی ۱ سالگی
منو پسرم حموم بودیم بعد شوهرم سرکار بود یهو در حمومو باز کرد گفت سلامممم من تعجب کردم چون اخر شب میومد گفتم چرا یهو اومدی ترسیدم اونم گفت اومدم دوش بگیرم برم مواظب باش بچه سر نخوره… گفتم نه بابا من خودمو شیتم پی تو بیا تو حموم من برم بیرون لباسمو بپوشم بچه رو ازت بگیرم. همینکه درو بست بچم سر خورد با صورت خورد زمین لبش پاره شد فکش باد کرد… شوهرم یه کولی بازی دراورد که نگو میزد تو سرش داد میزد وای بچم چی شد صورتش خونیه بچه هم درد داشت هم از داد و بیداد باباش ترسید. یه پنج دقیقه گریه کرد بهش شیر دادم خوابید. حالا شوهرم میاد میگه من گفتم مواظبش باش… فقط میگه مواظب باش یه بار نشد ببرتش حموم خب بچه از دیدن تو ذوق کرد با اینکه من دستاشو گرفته بودم سر خورد مگه تقصیر من بود. حالام قهر کرد رفت… من خودمو صورت خونی بچمو دید حالم بد شد ولی اون انقدر وحشی بازی دراورد فرصت نداد منم احساساتمو بیان کنم . همیشه همینه من باید قوی بشم چون اقا نمیتونه خودشو کنترل کنه. میریم واکسن بزنیم یا دکتر ببریمش من باید بچه رو نگه دارم چ‌ون میگه من نمیتونم حالم بد میشه. حالم از این وضع بهم میخوره
مامان کیان مامان کیان ۱ سالگی