خواهرام دورم بودن یکی غذا می پخت یکی حمومم میکرد یکی خونه تمیز میکرد ولی من دلم تنهایی میخواست میرفتم دستشویی اونجا بیصدا اشک میریختم من حتی خجالت می‌کشیدم جلوی کسی گریه کنم تو دستشویی انقد خودمو چنگ میزدم گریه میکردم التماس میکردم خدایا من فقط یه بار می‌خوام دخترمو بغل کنم خدایا من بچمو می‌خوام نصف شبا بیدار میشدم تا خود صبح دعای الهی عظم البلا رو می‌خوندم و اشک میریختم هر وقت گوشی زنگ میخورد من فک میکردم از بیمارستان هست و خبر بدی دارن تا مرز مردن پیش میرفتم،دو روز بعدش رفتم اردبیل دیدن دخترم بخش nicu بستری بود و کلی دستگاه بهش وصل بود از لحظه ای که رفتم گریه کردم حتی اشکام اجازه نداد صورتشو خوب ببینم با دلی شکسته برگشتیم خونه نه غذا می‌خوردم نه روحیه ی خوبی داشتم روز پنجم که برام قد پنجاه سال گذشت زنگ زدن شیر بدوش بیار نمی‌دونید با چه ذوقی راه افتادیم تا رسیدیم اونجا گفتن وضعیت اکسیژنش پایدار نیست دوباره به دستگاه وصل شد و نمیشه فعلا شیر داد خدایا من طاقت این حرف رو نداشتم انقد گریه کردم به زور منو بردن خونه ی خواهرم شوهرم برگشت من موندم اونجا تا هر موقع شیر خواستن زود ببرم هر صب میرفتم بیمارستان تا از دکترش حالشو بپرسم از وقتی وارد بخش میشدم زیارت عاشورا می‌خوندم و اشک میریختم جو اونجا یه جوری بود که ناخودآگاه فکرای منفی میومد سراغت اون روزا بزرگترین آرزوم بغل کردن دخترم بود💔

۶ پاسخ

خدا حفظش کنه برات عزیزدلم

وای گریم گرفت چقد سخته
من برا زردی بچه ها بستری شده بودن کل چهار روز گریه میکردم
تو دیگه چی کشیدی🥲خداروشکر الان ماشالله بزرگ شده

منم این روزاروتجربه کردم خیلی سخت گذشت اماخداروشکر که سالم بغلش کردم

الهی اون روزا هیچوقت برنگردن💙خدا دختر گلتو برات حفظ کنه بلامیسر مامانه‌ قوی💙

چقدر دلم گرفت عزیزم....
شرایط سختی بوده برات...😔😔

الان چطوره دخملت

سوال های مرتبط

مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
خلاصه روز ششم دخترم رو انتقال دادن به بخش و اون روز من زنگ زدم به همسرم ولی گریه امون نمی‌داد بگم چی شده اگه بگم اون هفته من سر جمع ده ساعت نخوابیده بودم دروغ نگفتم بخیه هام به شدت درد میکردن ولی برام مهم نبود یه روز هم تو بخش موند و بالاخره ترخیص شد اومد خونه اون شب کیک گرفتیم و یه جشن کوچیک با اونایی که اون مدت تنهامون نذاشتن مخصوصا خواهرزادم که تا آخر عمرم خوبی هاش و همدلیش یادم نمیره.........من همیشه فک میکردم غم مادرم سنگین ترین غم عمرم بود طوری که چهار سال شب و روز براش گریه کردم در اتاق رو میبستم شالشو بغل میکردم تا وقتی که نفسم بره گریه میکردم یا تو دوران حاملگیم تا شب زلیمانم براش گریه کردم ولی وقتی دخترم اونجوری شد فهمیدم غم فرزند فراتر از غم مادره من داشتم زنده زنده میمردم شاید برای من انقد سخت گذشت شاید یکی تو شرایط من اگاهیش از من بیشتر باشه و انقد وضعیت براش سخت نباشه ولی من اون یه هفته برام عذاب اورترین روزای عمرم بود و به این نتیجه رسیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست این اتفاق باعث شد کمتر برای مادرم بی تابی کنم یه جورایی باهاش کنار اومدم از وقتی دخترم دنیا اومد کمتر براش گریه میکنم در طول کلا به یادشم گاهی گریه میکنم ولی می‌سازم من دخترم معجزه ی زندگیم شد گاهی بغلش میکنم بهش میگم ننم (مادرم)
مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
درست سه سال پیش همچین شبی با استرس زیاد شب رو صب کردم حدودا ده روزی بود که هرشب ان اس تی میدادم و ضربان قلب جنین تند بود و علتش نامشخص دکتر صبر زیاد رو جایز ندونست و ۳۷ هفته و پنج روز من سزارین شدم اماااااا امان از اون روز شب قبلش به انتخاب خودم رفتیم گل گرفتیم و شیرینی که بعد زایمان همسرم بیاره ولی ظهر که زایمان کردم دخترم رو بدون اینکه ببینمش انتقال دادن یه جای دیگه من اومدم بخش تخت کنارم خالی موند همه ی مامانا به بچه هاشون شیر دادن و من خیره به دیوار موندم نه حرف زدم نه از دردم ناله کردم نه چیزی فقط زل زدم عصری دخترم اعزام شد اردبیل با آمبولانس همسرم برد دخترم رو بستری کرد و اومد💔اون شب پلک رو هم نذاشتم هزار جور فکر تو سرم بود بچه ای که فقط عکسش رو تو گوشی خواهرم دیده بودم تمام دنیایم رو با خودش برده بود حس میکردم اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته نمیتونم دووم بیارم فرداش به اصرار خودم دکترم ترخیصم کردم خیلی درد بدی داشتم مخصوصا زیر قفسه ی سینم ولی درد قلبم شدیدتر بود اما اصلا سعی میکردم بروز ندم چون به شدت درونگرام ولی تا یکی حالمو می‌پرسید یا حرفی میزد ناخودآگاه اشکام سرازیر میشد قبلش فک میکردم تو زایمان اولم مامانم بود رفتم خونش چهل روز استراحت کردم الان که مامان ندارم و میرم خونه ی خودم چه غمگین میشه برام ولی وقتی بدون بچه ترخیص شدم غم مادرم یادم رفت من تنهایی وارد خونه ای شدم که شب قبلش برای دخترم هم جا انداخته بودم که آوردم بزارم سرجاش💔
momi momi قصد بارداری
به مناسبت تولد سه سالگی دخترم خاطره زایمانم سزارین اختیاری
سه سال پیش آخرین شبیه بود که دوتایی بودیم تا ساعت ۶ درگیر کارای بیمارستان بودم بعدم رسیدیم خونه یادم نیست شام چی پختم اما یادمه حتی شبی که فرداش قرار بود برم زایمان کنم تنها بودم و خودم شام پختم بعدش دوش گرفتم و از ذوق رفتیم تو اتاق دخترم خوابیدیم از شدت استرس گریه کردم و شوهرم دلداریم داد شوهرم خوابید اما من ساعت دو و نیم خوابیدم چهار صبح بیدار شدم رفتیم در خونه بابام مامانمو و سوار کردیم یه مسیر دو ساعته باید میرفتیم تا برسیم بیمارستان من خیلی استرس داشتم برای آخرین بار ضربان قلبشو حس میکردم با خودم گفتم امشب دیگه تک دلت نیست و بغلته دوباره وزنت نرمال میشه دیگخ تنگی نفس نداری و...
نمیدونستم مادری چه شکلیه رسیدیم بیمارستان پرستار خیلی غرزدن چرا یه ربع دیر رسیدیم اونی که سوند وصل میکرد خیلی بیشعور بود هرجا هستی خدالعنتش کنخ بهم گفت خانم زود باش ببینم خیلی تند حرف زد و استرس داد من روی ویلچر نشستم اشکام می‌ریخت شوهرم و مامانم تا لحظه آخر دلداریم دادن رفتم تو آسانسور مردی که منو سمت اتاق عمل می‌برد خیلی مهربون بود و دلداریم داد دکترم خیلی خوب و خوشرو بود رفتم تو اتاق عمل همه مهربون بودن یه خانم پرستار مهربون دید حالم بده برام اهنگ گذاشت و یه کم قرداد منم خندیدم بعدش تکنسین بیهوشی اومد خیلی باملایمت حرف می‌زد گفت ببین فک کن یه سوزن معمولی فرو رفته تو پات تا چهار بشمر تمومه و خودشم شمرد تا چهار و کمرم بی حس شد
بعدش دکترم اومد و خیلی مهربون بود اما بازم استرس داشتم
مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
momi momi قصد بارداری
دخترم وقتی دنیا اومد همه چیزش عالی حتی زردی نداشت یه دختر سفید و تپل که همه عاشقش بودن تا قبل از ۱۱ ماهگی همه چیز قشنگ بود زندگی با همه سختیای بچه داری شیرین بود اما من ته دلم دلشوره داشتم میگفتم سه ماهه سینه خیز میره پس چرا راه نمیره اطرافیان میگفتن تو فامیل همه دیر راه میفتن دو تا دکتر اطفال بردم درست راهنمایی نکردن گفتن همه چیز خوبه روزی که برای چکاب بهداشت یه سالگی رفتم روز خیلی سختی بود فرم و پر کردم بهیار گفت اوضاع خوب نیست باید ببریش فلان جا من هنگ کردم به شوهرم زنگ زدم اومد اون متقاعدموت کرد که بریم مرکز تکامل شروع سختیامون اونجا بود نکنه بدش این بود شهرمون کاردرمانی نبود مجبور بودیم بریم شهر دیگه و خوب بعد از چند جلسه اوکی شد و ۱۵ ماهگی راه رفت همون موقع رفتم پیش یه دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب گفت نوار مغز بگیر منم گرفتم یه سری دارو داد گفت اینارو مصرف کن
منم اومدم دیدم مشکل بچه فقط راه رفتن بود که حل شد پس مشکلی نیست اونارو ریختم دور غافل ازینکه...
خیلی باهاش بازی می‌کردم توجه نداشت اهمیت نمی‌داد منم به اطرافیان میگفتم میگفتن درست میشه اما بازم همه چیز و زندگی نرمال تا تولد دوسالگی دخترم باز رفتم بهداشت و باز گفتن خوب نیست حتی یادمه مامانم خواهرم گفتن این فرما برای بچه دو ساله انتظار زیادی داره اما اینباردیگه جدی گرفتم نگران تشخیص اتیسم بودم زندگیم جهنم شده بود دو تا دکتر بردم گفتن اتیسم نیست تاخیر تکاملی باید ببری کاردرمانی ذهنی من حتی نمیدونستم یعنی چی