خلاصه روز ششم دخترم رو انتقال دادن به بخش و اون روز من زنگ زدم به همسرم ولی گریه امون نمی‌داد بگم چی شده اگه بگم اون هفته من سر جمع ده ساعت نخوابیده بودم دروغ نگفتم بخیه هام به شدت درد میکردن ولی برام مهم نبود یه روز هم تو بخش موند و بالاخره ترخیص شد اومد خونه اون شب کیک گرفتیم و یه جشن کوچیک با اونایی که اون مدت تنهامون نذاشتن مخصوصا خواهرزادم که تا آخر عمرم خوبی هاش و همدلیش یادم نمیره.........من همیشه فک میکردم غم مادرم سنگین ترین غم عمرم بود طوری که چهار سال شب و روز براش گریه کردم در اتاق رو میبستم شالشو بغل میکردم تا وقتی که نفسم بره گریه میکردم یا تو دوران حاملگیم تا شب زلیمانم براش گریه کردم ولی وقتی دخترم اونجوری شد فهمیدم غم فرزند فراتر از غم مادره من داشتم زنده زنده میمردم شاید برای من انقد سخت گذشت شاید یکی تو شرایط من اگاهیش از من بیشتر باشه و انقد وضعیت براش سخت نباشه ولی من اون یه هفته برام عذاب اورترین روزای عمرم بود و به این نتیجه رسیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست این اتفاق باعث شد کمتر برای مادرم بی تابی کنم یه جورایی باهاش کنار اومدم از وقتی دخترم دنیا اومد کمتر براش گریه میکنم در طول کلا به یادشم گاهی گریه میکنم ولی می‌سازم من دخترم معجزه ی زندگیم شد گاهی بغلش میکنم بهش میگم ننم (مادرم)

تصویر
۵ پاسخ

من ۳۱هفته زایمان کردم دو شب نبودم از فرداش رفتم موندم ،هر دو ساعت باید شیر میدادم ،رو تخت که می افتادم صدام میزدن بیا برا شیر نمی‌تونستم بلند شم از درد بخیه هیچ کس نبود دستمو بگیره تا بلند بشم خیلی زجر کشیدم ،یه شب اکسیژن گرفتن خدایا شکرت

خدارو شکر که آخرش سالم وسلامت برگشتین خونتون😍😍

روح مادرتون قرین الطاف الهی،خدا دخترگلت رو برات حفظ کنه.

خداروشکر ک خدا بهت مونس داده
دیگه دنیا همینه متاسفانه
کنار هم خوش باشید

چرا بیمارستان نمیموندی پیشش،اتاق مادر بود ،البته شایدم میموندی من ممیپرسم

سوال های مرتبط

مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
درست سه سال پیش همچین شبی با استرس زیاد شب رو صب کردم حدودا ده روزی بود که هرشب ان اس تی میدادم و ضربان قلب جنین تند بود و علتش نامشخص دکتر صبر زیاد رو جایز ندونست و ۳۷ هفته و پنج روز من سزارین شدم اماااااا امان از اون روز شب قبلش به انتخاب خودم رفتیم گل گرفتیم و شیرینی که بعد زایمان همسرم بیاره ولی ظهر که زایمان کردم دخترم رو بدون اینکه ببینمش انتقال دادن یه جای دیگه من اومدم بخش تخت کنارم خالی موند همه ی مامانا به بچه هاشون شیر دادن و من خیره به دیوار موندم نه حرف زدم نه از دردم ناله کردم نه چیزی فقط زل زدم عصری دخترم اعزام شد اردبیل با آمبولانس همسرم برد دخترم رو بستری کرد و اومد💔اون شب پلک رو هم نذاشتم هزار جور فکر تو سرم بود بچه ای که فقط عکسش رو تو گوشی خواهرم دیده بودم تمام دنیایم رو با خودش برده بود حس میکردم اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته نمیتونم دووم بیارم فرداش به اصرار خودم دکترم ترخیصم کردم خیلی درد بدی داشتم مخصوصا زیر قفسه ی سینم ولی درد قلبم شدیدتر بود اما اصلا سعی میکردم بروز ندم چون به شدت درونگرام ولی تا یکی حالمو می‌پرسید یا حرفی میزد ناخودآگاه اشکام سرازیر میشد قبلش فک میکردم تو زایمان اولم مامانم بود رفتم خونش چهل روز استراحت کردم الان که مامان ندارم و میرم خونه ی خودم چه غمگین میشه برام ولی وقتی بدون بچه ترخیص شدم غم مادرم یادم رفت من تنهایی وارد خونه ای شدم که شب قبلش برای دخترم هم جا انداخته بودم که آوردم بزارم سرجاش💔
مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
خواهرام دورم بودن یکی غذا می پخت یکی حمومم میکرد یکی خونه تمیز میکرد ولی من دلم تنهایی میخواست میرفتم دستشویی اونجا بیصدا اشک میریختم من حتی خجالت می‌کشیدم جلوی کسی گریه کنم تو دستشویی انقد خودمو چنگ میزدم گریه میکردم التماس میکردم خدایا من فقط یه بار می‌خوام دخترمو بغل کنم خدایا من بچمو می‌خوام نصف شبا بیدار میشدم تا خود صبح دعای الهی عظم البلا رو می‌خوندم و اشک میریختم هر وقت گوشی زنگ میخورد من فک میکردم از بیمارستان هست و خبر بدی دارن تا مرز مردن پیش میرفتم،دو روز بعدش رفتم اردبیل دیدن دخترم بخش nicu بستری بود و کلی دستگاه بهش وصل بود از لحظه ای که رفتم گریه کردم حتی اشکام اجازه نداد صورتشو خوب ببینم با دلی شکسته برگشتیم خونه نه غذا می‌خوردم نه روحیه ی خوبی داشتم روز پنجم که برام قد پنجاه سال گذشت زنگ زدن شیر بدوش بیار نمی‌دونید با چه ذوقی راه افتادیم تا رسیدیم اونجا گفتن وضعیت اکسیژنش پایدار نیست دوباره به دستگاه وصل شد و نمیشه فعلا شیر داد خدایا من طاقت این حرف رو نداشتم انقد گریه کردم به زور منو بردن خونه ی خواهرم شوهرم برگشت من موندم اونجا تا هر موقع شیر خواستن زود ببرم هر صب میرفتم بیمارستان تا از دکترش حالشو بپرسم از وقتی وارد بخش میشدم زیارت عاشورا می‌خوندم و اشک میریختم جو اونجا یه جوری بود که ناخودآگاه فکرای منفی میومد سراغت اون روزا بزرگترین آرزوم بغل کردن دخترم بود💔
مامان نورا مامان نورا ۳ سالگی
سلام دوستان ، من چند وقته از چندتا تجربه بنویسم ولی واقعا وقت نمیکنم اینقدر که مشغله دارم با اینکه شاغل نیستم و خونه دارم ولی شوهرم دیروقت از سر کار میاد و من خیلی دست تنهام و هیچ کس کمک من نیست ، خب بگذریم حالا میخوام درباره افتادن دخترم بگم !
یه شب دخترم روی میز جلو مبلی بازی میکرد نفهمیدم چی شد که قل خورد و افتاد روی زمین و سرش خورد به سرامیک و خیلی گریه کرد ، دیگه شب خوابید و صبح بیدار شد دیدم چشمهاش پف کرده ولی تا شب خوب شدن ، باز سه هفته بعد جمعه رفته بودیم بیرون که وقتی برگشتیم دیدم کل آشپزخونه رو آب برداشته و آب قطع کن لباسشویی خراب شده و لباسشویی پر آب شده و ریخته بیرون ، دیگه تصمیم گرفتم هر وقت ساعات طولانی برم بیرون ، آب رو ببندم ، خلاصه فرش رو جمع کردم و مشغول طی زدن بودم که دخترم با دو اومد تو آشپزخونه و سر خورد و با پشت سر خورد زمین ولی سرش چیزی نشد ، فرداش که از خواب بیدار شد دیدم چشمهاش پف کرده ، بعد اینجا فهمیدم که پف کردن چشم ناشی از ضربه سر هست ،، ظهر هم شروع به استفراغ کرد ، بردم سی تی اسکن که خوشبختانه مشکلی نبود و داروی تهوع بهش دادن ،که خدارو شکر خوب شد ، خواستم بگم اتفاق یه لحظه میوفته وقتی زمین خیسه حتما حتما از ورود کوچولوهاتون جلوگیری کنید
مامان آریامهر❤️ مامان آریامهر❤️ ۳ سالگی
سلام خانما
روزتون بخیر
پسرم دو سه هفتست بینهایت اذیت میکنه . همش در حال زدن من
در صورتی که خیلی آرووم باهاش حرف میزنم و به خاطر قلبشم خیلی لطیف باهاش برخورد میکنم
ولی هر جور میگم اصلا گوش نمید. اصلا نمیتونم بشینم ،یا داده موهامو از ریشه درمیاره و میکشه و میبره
بخدا خیلی تحمل میکنم خودمو میزنم به اون راه. تمام فرش هر روز موهای منو. یا با هر میرسه میزنه تو صورتم و سرم .
من بینیم خیلی سال پیش عمل کردم ،با هر چیز خشکی مثل برس ،اسباب بازی میکوبه تو صورتم ،چنگ میندازه
میره عقب میاد خودشون پرت میکنه تو صورتم . دیگه از دستش دیونه شدم. واقعا کشش ندارم . از صبح شروع میکنه تا شب . یذره استراحت ندارم بخدا . .با پدرش هم انجام میده ولی کمتر
من اونقدر بخدا تحمل میکنم ولی چون شبانه روز استراحت ندارم بخدا کم میارم. دیروز زدم رو دستش. اصلا براش مهم نبود . نمیخوام بزنمش که پرو بشه. ولی با اینکه میدونم کارم درست نیست و همیشه بهش میگم من همیشه کنارتم بهش گفتم ادامه بدی ترکت میکنم . یه روز پا میشی میبینی رفتم. تو رو خدا نیاید بگید اینجوری اونجوری .خودم میدونم کارم یده ،ولی آخه چرا باید این بچه اینجوری کنه ؟ دلیلش چیه
اونقدر منو اذیت میکنه یعنی یکی میاد اونقدر کلافه میشه . فقط داره منو میزنه و ور میره و مو میکشه. آخه چرا، ؟ اونقدر برلش وقت میزارم قصه بگم کتاب بخونم همه چی رو نوصیح بدم بازی فکری کنم
بخدا شب تا صبح صد بار بیدار میشه ، نه روز دارم نه شب
بنظرتون رفتارش برای چیه؟
منو راهنمایی کنید خواهرانه