کار من فقط شده بود نظافت و به شوهرمو بچه ها رسیدن. شوهرمم تو مغازه مشغول. یروز به من گفت میخوام تابلو معرق بخرم برو انتخاب کن خانومه گفتم باشه. آدرس داد با دخترا سه تایی رفتیم. رفتم دیدم یه خانومیه که داماد داره و یه پسر تقریبا9 ساله. کارش معرق کاری بود هم سفارش میگرفت هم آموزش میداد. این خانم شوهرشو از خونه انداخته بیرون که چرا سرکار نمیری. شوهرشم رفته بود پی خودش. خونش پراز تابلوهای خوشگل بود من یکی انتخاب کردم گفت نه شوهرت گفته این دوتا. متوجه شدم که قبلا انتخاب شده فقط من مهره ای بودم که راحت تر بتونن ارتباط بگیرن. ناامیدتر و افسرده تر برگشتم خونه. شب شوهرم گفت دیدی خونشو دیدی زنه چقدر به خودش میرسه و کلی از اون تعریف کرد و منو تحقیر. من بیشتر شکستم یعنی اونقدری که حرفای شوهرم رو من تاثیر بد گذاشت افسردگی این تاثیرو نزاشته بود. ماه رمضون بود بااینکه شوهرم روزه نمیگرفت ولی من هرشب براش افطاری اماده میکردم و میبردم مغازه. یروز دخترارو برده بودم پارک نزدیک خونه که بودم افطار شد بدو بدو اومدم مغازه که بگم الان افطاری میارم دیدم به به یه سینی غذا سوپ و سبزی خوردنو قرمه سبزی اوردن براش گفتم کی اورده گفت خانم فلانی. همون معرق کاره

۴ پاسخ

مرد ها اگه. عقلشون به این چیز ها میکشید که حال روز شون ابن نبود...منم شوهرم برداشت بهم گفت زن دوستم دمش گرم دست چک داره 😐 خوبه فلانه فکر کن منم چند روز دیگ میخام یک تیکه داغ و آتیشی به شوهرم بچسبونم که تا هرجایی رفت به چسپه تو ام همین کار رو کن قرار نیست که جواب ندیدم بسوزیم اونا بیشتر لذت ببرن

آی خاک عالم روسره بی لیاقتش
عزیزم بیخیالش شو به فکر بچه ها و خودت باش
مطمعن باش یه روز سرش به سنگ میخوره

چرا می نویسید دخترا مگه چند تا دختر داربن؟، اولش که یکی بود

عزیزم درخواست میدی❤️

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
سلام خانوما دیشب که همسرم از سر کار آمد با خودش موز آورده بود به من گفت برام شیر موز درست کن شیر نداشتیم گفت من بچه رو نگه میدارم تو برو از مغازه شیر بیار که من خسته ام گفتم باشه بچم ساکت بود گذاشتم پیشش و رفتم وقتی برگشتم دم در رسیده بودم که صدای گریه بچه رو شنیدم زود رفتم داخل که دیدم همسرم نشسته گوشی هم دستش داره تو فیسبوک میگرده وپچمم رو مبل گذاشته بچه آنقدر گریه کرده بود که چشاش قرمز شده بود خیس عرق شده بود صداش گرفته بود زود بچم رو برداشتم بهش میگم چرا بچه آنقدر گریه کرده میگه هر کاری کردم ساکت نشد منم گذاشتم برا خودش گریه کنه تا ساکت شهر مگه بچه خودش هم آروم میشه منم عصبانی شدم بچه رو گرفتم رفتم اتاق ارومش کردم خوابوندم بعدم بالشت وپتوی همسرم آوردم براش گفتم همینجا بخواب شام هم براش ندادم خودمم نخوردم رفتم اتاق پیش بچم درو هم بستم بخدا تا صبح خوابم نبرد هر لحظه اون صحنه گریه بچم یادم میومد جیگرم کباب میشد براش مگه پدر هم این همه سنگ دل بوده
مامان رادمان💙 مامان رادمان💙 ۲ ماهگی
من بلافاصله بعد از عروسیمون باردار شدم. روزای خیلی خوبی بود برام هرروز صبح با صدای گنجشکا بیدار میشدم صبحانه اماده میکردم شوهرم میرفت سرکار و مشتاقانه منتظر برگشتش بودم. دوران بارداریم بخاطر وضع مالی ضعیفمون کمی سخت گذشت به حدی که کمتر پیش میومد وقتی چیزی هوس میکنم حتی روم بشه از شوهرم بخوام چون میدونستم نداره و شرمنده میشه. روز سونو شد و رفتیم برای تعیین جنسیت شوهرمم کنارم بود دکتر گفت دختره دنیا مال من شد😍اما شوهرم ناراحت شد دوباره پرسید اقای دکتر مطمئنید؟ گفت بله آقا مگه شوخی دارم. دیگه شوهرم بهم اخم کرد و سرد شد دستشو گرفتم دستمو رها کرد گفتم بریم شیرینی بخریم گفت برای چی مثلا گفتم بریم به مامان اینا بگیم که بچه سالمه و دختره گفت برو خودت بخر. رفتم خریدم اومدیم خونه شوهرم خودشو زد به خواب تا دوروزم باهام حرف نمیزد. برای زایمان حرکت بچم کم شده بود که دکترم گفت برو بیمارستان.چون پول نداشتیم رفتیم یه بیمارستان دولتی داغون که درد کشیدن و بدحالی کسی براشون مهم نبود. به حدی که وقتی داشتم درد میکشبدم گلوم خشک شده بود حتی آبو به یختی از یه پرستاری گرفتم اون آبو جرعه جرعه برنامه ریزی کردم که تا اخر زایمانم داشته باشم. از صبح درد کشیدم تا اخرشب دختر قشنگم به دنیا اومد.
مامان امیر 💙 آراد 🩵 مامان امیر 💙 آراد 🩵 ۳ ماهگی
پارت سوم تجربه سزارین یهوی
از من nstگرفتند و اینکه به من گفتش که لباساتو در بیار می‌خوای معاینه کنیم بعد از اینکه معاینم کردم فهمیدن که دو سانت باز شده بوده رحمم
به خاطر کار زیادی که این چند وقت انجام داده بودم رحمم باز شده بود این دردهای خیلی شدیدتر که شده بود به خاطر همین
همراهمو صدا کردن همراه که اومد دیدم دستش لباس و این وسیله‌ها هستش بعد گفتم اینا مال چیه گفت خب گفتن که باید بستری بشی گفته بودم بستری بشم و سندمو وصل کردم و رفتم بالا
رفتم بالا که برم اتاق عمل بعد همش از من می‌پرسیدن تو به خاطر تاریخ رند اومدی تو به خاطر تاریخ رند اومدی همه این سوال از من می‌پرسیدن
این تاریخ رو دوست داشتم ولی چون دیگه دیر رسیده بودم می‌دونستم که به شیش شهریور نمیخوره
رفتم بالا و همه خیلی خوب بودن و خوش اخلاق بودن به جز یه خانومی که هیچ وقت نمی‌تونم از این رفتارش بگذرم منو دید برگشت گفت به خاطر تاریخ رند اومدی تو گفتم نه الان دیگه ساعت ۱۱:۳۰ ۱۲ تا من بخوام زایمان بکنم مطمئناً از ششم رد میشه
برگشت با یه لحن تحقیرآمیز من گفت بله از میکاپی که کردی از بوی عطر و ادکلنی که به خودت زدی از لباس‌های قشنگی که پوشیده بودی موهایی که بستی معلومه که اصلاً به خاطر همین تاریخ روند نیومدی
دلم خیلی شکست زدم زیر گریه زدم زیر گریه منو بردم تو اتاق از شدت استرسی که بهم وارد شده بود ضربان قلبم بیش از حد بالا بود چون تیروئید پرکارم داشتم برام خطرناک بود
و اینکه شروع کردم به زدن آمپول به کمرم خیلی ترسم از این آمپول بود ولی خداروشکر خیلی راحت بود دست اون دکتر واسم خیلی سبک بود آنچنان که بگید درد و اینکه مثلاً چیز بشه نداشتم
مامان کنجد مامان کنجد ۲ ماهگی
خانوما دارم دیوونه میشم دیگه
اون از شوهرم که قرار بود اسم بچه رو امیرعلی بزاریم سرخود رفته به اسم علی گرفته( بعدا ازم معذرت خواهی کرد گفت به همه میگیم امیرعلی گرفتیم شناسنامه رو و امیرعلی صداش کنن)
اینم از خانواده شوهرم که هرچقد من و شوهرم میگیم امیرعلی هست اسم پسرمون باز علی صداش میکنن
امروز با مادرشوهرم رفتیم مهمونی اونجا همه به پسرم امیرعلی میگفتن این عمدا شروع کرد به علی صدا زدن، میدونه من ناراحت میشم چقد حرص و جوش خوردم اون اوایل زایمانم سر اسم، باز عمدا علی صدا میزنه
تو ماشین هم پیش شوهرم بهش گفتم مامان اسم پسر ما امیرعلی هست چرا هی اونجا علی صداش میزدین؟ عمدا جواب نداد و خودشو زد به کری
میخواست بگه که ینی تو رو آدم حساب نمیکنیم
چون اون اوایل یه بار از شوهرم پرسیده بود شوهرم می‌گفت از اسم علی خوشم میاد (به گفته شوهرم) ولی اینم بگم از اول ازدواجمون شوهرم میگفت پسردار بشم امیرعلی میزارم، یکی دو ماه مونده به زایمان نظرش عوض شده بود یکم ، می‌گفت علی. نذر کردم و....
روز زایمان هم که اومد ملاقات گفت چرا به همه گفتی امیرعلی (اون شب مونده بود خونه مامانش) برا همین میگم نکنه مامانش رو مخش کار کرده
مامان my lovely baby مامان my lovely baby ۱۰ ماهگی
خاطره بارداری #قسمت ۳
فرداش با یه کمردرد حسابی بیدار شدم و دیدم نه باز خبری از لکه‌ام نیست دیگه پا شدم شال و کلاه کردم رفتم با شوهرم آزمایشگاه آزمایش دادیم و اومدیم خونه جوابش قرار بود هفته بعدش آماده بشه چون آهن و کم خونی و ادرار و چند تا چیز دیگه هم بود . دو شب بعدش شوهرم زود اومد خونه هی به من گیر داده بود که پاشو برو از تو یخچال میوه بیار بخوریم منم می‌گفتم خودت برو بیار. دیگه انقدر گفت که پا شدم رفتم سر یخچال و دیدم بله یه کیک خریده گذاشته اونجا چون فرداش تولدم بود اینم از مدل سورپرایز کردن همسر منه 😄 گفتم حالا که کیک گرفتی فردا بریم چند تا عکس باهاش بگیریم رفتیم مت ناژنون که اصفهانیا می‌دونن چقدر سرسبز و قشنگ یه چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم خونه منم دیدم لباس پوشیدم و آماده‌ام ماشینم بیرون هست گفتم برم جواب آزمایشمو بگیرم پا شدم رفتم آزمایشگاه. مسئول آزمایشگاه آزمایش دستمو گفت ۴ ۵ هفته ای، گفتم بله؟؟؟؟؟ گفت دعوام نکنیا بارداری با چنان ذوقی گفتم نه بابا دعوا چیه مرسییییی که همه همکاراش جمع شدن گفتن چه خبره گفت که این خانم بارداره و خلاصه همشون برام ذوق کردن و بهم تبریک گفتن. گفت آخه خیلیا میان اینجا وقتی بهشون میگیم باردارن ناراحت میشن گفتم نه من اصلاً اینجوری نیستم خیلی هم خوشحال شدم. اصلاً باورم نمی‌شد چون انقدر پریودم عقب افتاده بود دیگه بیبی چکم اطمینان نمی‌کردم یک عالمه اززمایش داده بودم و همیشه منفی بود و این سری مثبت .نشسته بودم تو راهرو ازمایشگاه و گریه میکردم اینم عکس اون روزه
خلاصه که بهترین کادو رو خدا روز تولدم بهم داد🥹🥹🥹🥹
مامان رادوین مامان رادوین ۳ ماهگی
خاطرات زایمانم پارت 5#
بد گفت سه سرفه کن جفت بیوفته جفت افتاد میگفتم خدایا اینا 9ماه تو شکمم بودن خب دیگه راحت شده بودم درد نداشتم امد بخیه زد رفت منم به بچم شیر دادم حالم خوب بود گفتم راحت شدم نگو درد اصلی هنوز مونده لخته خیلی بزرگ دفع کردم که از بچه بزرگ تر بود گفتم عادیه امدم بخابم که شکم ماساژ دادن خونریزیم قط نمیشد کلا زایمانم ساعت 9بود تا 4صب خونریزی شدید داشتم 15تا دکتر پرستار امدن بالا سرم همشون یکی یکی معاینه میکردن که تو خونریزیت. بند نیاد میمیری منم از درد میگفتم چرا این همه معاینه میکنی اتاق پره دکتر بود همشون با چراغ گوشی نگا میکردن نگو اونی که بخیه زده نمیدونم چیکار کرده بود که گفتن خونریزی از رحم نیس از واژنته اونی که بخیه زد بود گفت من کاری نکردم همش رو بخیش نشته اینجوری شده خدالعنتش کنه امدن بیدارم کردم که باید دوباره بخیه بزنیم تا خونریزی قط بشه مادرشوهرم میگفت وقتی اون همه دکتر بالا سرت دیدم خیلی ترسیدم بچم از یه طرف گریه میکرد اینام یه طرف دست بردار نبودن پرستار به اونی که بخیه زده بود دزدکی گفت چرا بند نمیاد خونریزیش گفت ولش کن زیاد پیگرش نشو یه ماما امد گفت اینبار من بخیه میزدم بهیه زد یه گاز گذاشت گفت پاهاتو کلا باز نکن اونی که بخیه زده بود پریشون بود گفتم چرا دوبار بخیه گفت چیزی نیس اونام رفتم منم انقد تشنه بودم که انگار یه سال بود کلا اب نخوردم غذا نمیخاستم همش ابمیوه چای تا صب دوروز منو مرخص نکردن چون خونریزی داشتم و بعدشش
مامان امیر 💙 آراد 🩵 مامان امیر 💙 آراد 🩵 ۳ ماهگی
پارت چهارم سزارین یهویی
بعد از اینکه سر شدم یه خانم پرستاری بود بالای سرم بود دکترم بود پرستار نبود خیلی مهربون بود یعنی مهربون‌تر از هر چیزی که تا حالا دیده بودم و هر کسی صورت منو ناز کرد منو بوسید گفت دختر قشنگم تو با این همه ضربان قلبت که بالائه با این تیروئیدی هم که داری این خیلی برات خطرناکه نفس‌های عمیق بکش به چیزای خوب فکر کن یه خورده دیگه صبر کنی پسر کوچولوتو بغل می‌گیریم اسم پسرمو ازم پرسید گفتم که می‌خوام اسمشو بذارم آقا آراد 🩵
همون لحظه یادم افتاد که توی این چند ماه بارداری خیلی کسا بودن که بهم گفته بودن برای ما دعا کن اون لحظه زایمان باورتون نمی‌شه دونه به دونشونو یادم بود حتی اون دست فروشی که ازش دمپایی خریدم که ببرم بیمارستان خانمه که فهمید من برای بیمارستان می‌خوام ببرم بهم گفت من به تو تخفیف میدم
مابین ترس و استرس و دعاهام بود که دیدم صدای پسرم به گوشم رسید اصلاً همه چی یه لحظه یادم رفت انگار اصلاً توی دنیای دیگه‌ای بودم پسرمو اون تا اون چند دقیقه‌ای که بیارنش پیشم کلاً چند دقیقه سه چهار دقیقه شاید طول کشیده بود ولی برای من سه چهار سال گذشت
همین که دیدمش با صداشو شنیدم اصلاً ناخودآگاه اشک از صورتم سرازیر می‌شد ونایی که می‌خوردم متوجه می‌شدم ولی دیگه بعد از شنیدن صداش دیدنش دیگه هیچ چیزیو متوجه نشدم
یه لحظه تماس پوستی و برقرار کردن صورتشو به صورت من چسوندن منم چند تا بوس پشت سر هم کردم لی لذت بخش بود واقعاً واسه همتون این لحظه رو آرزو می‌کنم که بچه‌ها تون رو تو بغلتون بگیرید
مامان maman Nelin🌈💖 مامان maman Nelin🌈💖 ۱۰ ماهگی
مامانا ذهنم خیلی درگیره
امشب برای شام رفتیم خونه ی مادرشوهرم. قرار بود شب اونجا بخوابیم. چون معمولا بچمو که میبرم جایی بعدش میارم بد خواب میشه. بردمش اونجا همش خواب بود بچه. ساعت ۸ بهش شیر داده بودم خوابید ۱۱ قرار شد بهش شیر بدم اگه خوابید و بیدار نشد شب همونجا بخوابیم. اگه بیدار شد بیاریمش خونه ی خودمون. من ۱۱ بهش تو خواب شیر دادم. همیشه همینکارو میکنم. پدر شوهرم شروع کرد گفت تو خواب بهش شیر نده و فلان گفتم اگه بیدار شه خودش دیگه نمیخوابه قلقش دستمه. گفت نکن اینکارو بچه بد خواب میشه خلاصه توضیح دادم که اگه بیدارش نکنم خودش بیدار شه خوابش کلا میپره تو خواب بهش شیر بدم میخوابه دوباره. مادر شوهرمم از اون طرف جو میداد که آره بچه ی منو اذیت میکنن و فلان‌ خواهر شوهرم چند بار بهش اشاره داد که بسه دیگه چیزی نگو این باز میگفت بچه ی منو اذیت میکنن؟ هی میگفت. منم دیدم ساکت نمیشه برگشتم گفتم آره ما بچه رو شکنجه میکنیم تنبیه بدنیش میکنیم. خلاصه که شیر دادم و بچه خوابید بازم بیدار نشد. به شوهرم گفتم بمونیم شب مادر شوهرم گفت حالا میخواین امتحان کنین برین خونه ببینین شاید خوابید اگه نخوابید بیارینش منم دیدم اینجوری گفت به شوهرم گفتم بریم خونه.
به نظرتون من جوابشو دادم کار بدی کردم؟ نمیدونم چرا عذاب وجدان گرفتم.
خدایی آدمای بدی نیستن اما امشب واقعا عصبیم کرده بودن
مامان دیاکو💙 مامان دیاکو💙 ۸ ماهگی
یه چیزی که من کفش کردم😂 و خواستم باهاتون درمیون بزارم اینه که من وقتی حامله بودم خیلی روحیم ضعیف شده بود و با این که زایمان اولم هم طبیعی بود اما همش به خودم تلقین میکردم که من نمیتونم و بیشتر شبا گریه میکردم از این که من نمیتونم درد طبیعی رو تحمل کنم ،خواستم برم سزارین اختیاری اما خانوادم نزاشتن و بنظرشون سزارین وحشتناک بود 😕درحالی که من حسرت اونایی که سزمیشدن و می‌خوردم همش میگفتم خوشبحالشون که درد طبیعی نمیکشن 🥺وقتی تازه دردام شروع شده بود من وحشت کرده بودم و همش گریه میکردم چون میدونستم این دردا قراره چندین برابرشه و آخرم هم روحیه ی ضعیفم کار خودشو کرد و طبیعی نتونستم و سز اجباری شدم ،وقتی زایمان کردم همسایمون که دوتا بچه طبیعی آورده و الان بازم حامله بود اومد و حالشو برام گفت درست مثل من بود همش میگفت طبیعی نمیتونم به دردا فک میکنم وحشت میکنم و...دیروز رفته طبیعی نتو نسته اونم سز اجباری کردن،خواستم بگم اونایی که می‌خوان طبیعی زایمان کنن خیلی باید روی خودتون کار کنید چون زایمان طبیعی روحیه ی خیلی بالایی میخواد