۴ پاسخ

من رفتم ده روز بمونم. دو ماه و نیم موندم. چون بچم کولیک شدید داشت. الان یکم بهتره ک چند هفتس اومدیم خونمون . هفته ای یه شب مامانم میاد یه عالمه غذا درست میکنیم فریز میکنم. چون با وجود بچه غذا نمیتونم درست کنم. خودمم یکی دوشب میرم اونجا. یکم تنفس میشه واسه ادم. بچه من خیلی بی قرار بود هر شب باید یکی دوبار با ماشین میبردیمش بیرون تا ۵ صبح گریه میکرد. بچه اولمم هست دیگه قفل بودم. الان یکم بهتره منو شوهرم حریفش میشیم. بهش بگو تو میخوای بری میششون. یا بگو اگه کاری داشتم میگم بیای کمکم.

ببین من از روز پنجم تنها بودم. آدم خودش میتونه کارهای بچه رو انجام بده، ولی وجود یه کمک باعث میشه تو بتونی بخوابی. چون اونچیزی که آدم رو از پا در میاره بیخوابیه.
بچه منم وقتی میریم مهمونی کلا تو بغل بقیه ست و آروم هم هست من اوایل حرص میخوردم اما بعدش متوجه شدم اون شخصیت مستقلی واسه خودش قائل نیست و نمیتونه خودش و مامانش رو از هم تفکیک کنه.
رابطه ت رو میتونی داشته باشی ها، با حضور مهنون وقتی یواشکی و بی صدا میشه جذاب تره😁

اینکه کمکت میکنن خیلی خوبه.منم میگفتم زود برن خودم بچمو بزرگ کنم ولی بعد ک رفت مامانم پشیمون شدم خودم دائم میرم خونشون.و واسه مورد بعدی هم شرایطمون یکیه و کلا کسی هم نباشه دیگه مث سابق نمیشه

من ۳روز بعد زایمانم سرپا شدم
و از ۱۰روزگی پسرم خونم رفتم تنها بودم
اونم با ی بچه ۱۰روزه ویروس گرفته....
له حرف هیچکسم گوش ندادم خیلیم راضیم از کاری که کردم

سوال های مرتبط

مامان نخودفرنگی مامان نخودفرنگی ۶ ماهگی
واقعا اشتباه کردم دیروز با دخترم رفتم ختم عمه شوهرم
دیروز چهلم عمه شوهرم بود نمی دونم چی شد یهویی تصمیم گرفتم که برم هیچ کس هم بهم نگفت نرم رفتنم واقعا خریت بود چون هیچ کس هنوز دخترم رو ندیده بود به خاطر محرم هنوز هیچ کس واسه دیدنی نیومده بودن بعدشم که عمه ش فوت کرد همه دخترم رو بوسیدن چه مرد چه زن اصلا دوست نداشتم اینقدر آدم دور دخترم جمع بشن انگار اصلا بهش فکر نکرده بودم که چه اتفاق هایی قراره بیفته همه دورمون جمع شده بودن حالم از خودم بهم می خوره بعد مجلسم موقعی که اومدیم سوار ماشین شدیم نمی دونم یهو چی شد که اینطوری دخترم زد زیر گریه اصلا نفسش بالا نمی یومد هر کاری می کردم حتی سینمو نمی گرفت اصلا از روزی که به دنیا اومده بود تا حالا چنین گریه ای نکرده بود فکر کنم کل گریه های این مدتش اندازه همین یه گریه بود اصلا انگار یه اتفاقی براش افتاده بود هیچ جوره آروم نمی شد هر کاری خودم و مامانم و شوهرم کردیم آروم نشد واقعا گریه عجیبی بود
شوهرم پسرخالمه ،به خاطر خاله های فضولم که حرف در نیارن رفتم و اصلا فکر نکردم امکان داره به دخترم چ صدمه ای بزنم موقع تشیع که بود چهل روز پیش من و مامانم نرفتیم خاله بزرگه زنگ زد به مامانم که خیلی کارت اشتباه بوده باید می اومدی من از ترس که بعد بگن عروسشون همه جا می‌ره فقط اینجا نمی تونست بیاد فکر کردم که برم در صورتی که همیشه میگفتم جایی که خیلی شلوغه یا صدا خیلی بلنده نباید دخترم رو ببرم ولی اینقدر از تلفن خالم ناراحت بودم و می ترسیدم دوباره حرف در بیاد که بدون فکر دخترم رو برداشتم و رفتم
خاک بر سر خاله هام که همیشه از دستشون عاجزم و آرامش ندارم