مامان جوجه☃️🎄 مامان جوجه☃️🎄 هفته ششم بارداری
مامان هیدا🪷 مامان هیدا🪷 روزهای ابتدایی تولد
ناهاری که برام فرستاده بودن رو نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم که بخوام بخورم

خیلی ضعف داشتم پرستارها میگفتن یه چیزی بخور یکم حال داشته باشی
از کیک و تکدانه هایی که پیشم گذاشته بودن خواستم بخورم
کیکو که باز کردم یه لقمه رو بردم برا دهنم که حالت تهوع گرفتم و با عجله پرتش زدم
هر لحظه دردها بیشتر میشدن به فاصله کم و من خوابالودتر
خسته بودم رو تختم دراز کشیدم که خوابم برد
با درد بیدار شدم و دیدم دارن یه هم اتاقی بهم میدن
برا من که زمان داشت مث حرکت حلزون بود خوب بود
سعی کردم باهاش حرف بزنم مشغول شم
دوجمله حرف میزدم و عه درد به آی و اوی میفتادم
هربار که میومدن برا معاینه یک انگشت پیشرفت داشتم
البته این پیشرفت بخاطر آمپول های فشار بود
رسیدم به ۴ فینگر و من خیلی اذیت بودم
دختریکه توی اتاق بغلی بود اسمش سوسن بود
سوسن اومد در اتاق من و دید بیحال دراز کشیدم گفت چند فینگری و من گفتم ۴ اونم گفت ۴
گفت پاشو پاشو راه برو زودتر زایمان کنیم فعالیت کن وگرنه بیشتر زجر میکشی
منم دیدم چیزی از اون کم ندارم با صلوات وخدا خدا کردن پاشدم راه برم
سخت بود خیلی مخصوصا وقتی درده میومد
خسته شدم با کمتر از پنج دقیقه راه رفتن
دوباره رو تخت بیحال افتادم
دوباره دستگاهو وصل کردن
دوباره درد
و دوباره درد
نمیدونم ساعت چند بود که اومدن مجدد معاینه کردن و گفتن ۶ انگشت
به غلط کردن افتاده بودم
به خدا متوسل شدم
نذر قرآن میکردم
همش صلوات میفرستادم که کمی دردم کم شه که کمی تحملم بیشتر شه
حتی نای گریه نداشتم از درد
ماما اومد بالا سرم و گفت باید فعالیت کنی وگرنه بیشتر درد میکشی
مطمعن باش میتونی چرا نتونی دختر و از این حرفها
گفتم نمیتونم تروخدا سزارین کنید تروخدا من نمیتونم ولی اون همش میگفت میتونی میتونی