مـحـدثه💖 مـحـدثه💖 قصد بارداری
مامان آرن خان مامان آرن خان ۲ سالگی
پارت چهل و دو:

باهم وارد سالن شدیم سلام نسبتاً بلندی دادم دو تا دختر زیبا با تیپ امروزی و آرایش شیک بلند شدن‌جلو اومدن روبوسی کردیم،مادر خانواده با لهجه شیرین کرمانشاهی بغلم کرد و گفت خوبی عزیزم؟لبخند زدم سرمو چرخوندم تا با بقیه احوالپرسی کنم پنج تا مرد بودن احتمالاً دوتاشون شوهر اون دوتا خواهر بودن، یکی پدر،یکی برادر و یکی هم خواستگار.
اماهمین که نگاهم افتاد به آخرین نفر نفس تو سینم گیر کردخودش بود
خودِ خودِ لعنتیش زل زد بهم با همون لبخند مرموز و نگاه بی‌رحمش جوری نگام می‌کرد که انگار از اول دنیا فقط منو می‌شناخته.با تعارف مامان و بابا نشستن
و من به ظاهر نشستم بلکه افتادم..گوشم پر از صدای همهمه بود ولی توی سرم هیچ صدایی نمی‌چرخید جز اون لبخند جز اون نگاه جز یه سوال بزرگ که هی تو مغزم تکرار می‌شدچــطور مــمــکن بــود؟چرا نگفته بود با مهری‌خانم نسبتی داره؟چرا نگفته بود قراره خواستگار باشه؟من گیج و منگ‌با یه قلبِ لرزون و دنیایی پر از سؤال نشسته بودم و نامحسوس نگاهش می‌کردم..