قسمت بیست و چهارم«آخر»

خیلی سریع گوشیمو روشن کردم و اون لحظه رو فیلم گرفتم . همیشه از اینکه جلوی دوربین من باشه احساس معذب بودن میکرد بلند شد و خواست حرفی بزنه که دوربین رو دید و گفت خاموشش کن سختمه.
گوشی رو گذاشتم توی کیفم تا راحت احساساتش رو بروز بده هر چند خیلی آدم برونگرایی نیست اما اون روز براش فرق داشت با همه روزهای دیگه. شاید من دیگه هیچوقت اون ابراز احساس رو اونقدر عمیق و واقعی ازش نبینم .
- خانوم راست میگی؟ بارداری؟
سرمو تکون دادم و اون گریه میکرد و من گریه میکردم هنوز توی شوک بودیم هر دومون. گفت من برم پای ضریح و میام و قبل اینکه بره گفت:
- دیشب که بیرون بودم جایی نداشتم برم بخوابم اومدم حرم یه گوشه خوابیدم خیلی شکسته بود از سرما توی خودم مچاله شده بودم اما اگر میدونستم امروز قراره همچین خبری بشنوم زودتر اینکارو میکردم
و رفت سمت ضریح.
من موندم و شوک و هیجانم
من موندم و عذاب وجدان کنترل نکردن خودم در شب قبل
اما هر چی بود و شد صلاح خدا بود در وقتِ خودش
در زمانِ خودش .. یاد گرفتم از خدا بخوام فقط از خودش
یاد گرفتم به زور ازش نخوام و
یاد گرفتم بسپارم به خودش اون بهتر از من و هر کسی صلاحم رو میخواست و میدونست
فهمیدم باید کنار بشینم و خیالم راحت باشه خدای دانه های انار زندگی هیچ کس را بهم ریخته نیافریده است.
خدایا شکرت برای هر اتفاقی که اگر به خاطر صبر کم و ظرف کوچیک من دیر بود اما در اصل به وقت و زمان اصلی خودش اتفاق افتاد
ممنونم از این موهبت زیبایی که به من هدیه کردی امیدوارم بتونم قدردان مهربونی و رحمتت باشم. ازت میخوام انتظاره همه دوستای چشم انتظارم رو به پایان برسونی و تو اون ناباوری خوشحالشون کنی🥺📝

۱۴۰۴/۰۴/۱۸

تصویر
۱۰ پاسخ

ممنون که ما رو امین داستان زندگیت دونستی و تعریف کردی برامون 🥲❤️

فقط بغض🥺🥺🥺🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️❤️🫂🫂🫂🫂🫂

وااای بغض گلوم گرفت 🥹
امیدوارم صحیح و سلامت آیه کوچولو بغلت بگیری عزیزم 🙏

رها جان نمیتونم احساساتم رو برات بنویسم فقط میتونم بگم که خیلی برات خوشحالم و خیلی زیاد خداروشکر کردم که نعمت مادر شدن رو هم به تو هم ب من داده و منم همه سختی هایی ک تو کشیدی رو کشیدم شاید بیشتر فقط من نزاشتم کسی بفهمه هیچ کس نزاشتم متوجه بشه حالتو درک میکنم و تمام لحظه های شادی ک تجربه کردی بعد مثبت شدنت رو منم همینارو تجربه کردم و سختی های زیادی کشیدم تا به این مرحله برسم و خدارو هزاران بار سپاسگذارم منم هیچ وقت از در خونه مادرم حضرت فاطمه زهرا دست خالی برنگشتم و مطمئنم خانوم فاطمه زهرا هیچ کس رو دست خالی رد نمیکنه اینو مطمئنم بازم برات خوشحالم عزیزم مبارکت باشه دختر خانومت عزیزم 💋💋

ای خدا چقدر سخت کشیدی .... ولی خداروشکر زحماتت بی فایده نشد 😍

خدارو هزاران بار شکرررررر ک مامان شدی

ممنون كه برامون تعريف كردي كه ماهم ياد بگيريم هيچ وقت درگاه خداااا نااميد نشيم وهميشه تمام اميدمون به خودش باشهههه.الهي ايه خانمت بشه٥تا ايه الهي به سلامتي بغلش بگيري ويك عمر كنارهم زندگي خوش شيريني داشته باشين

فقط از خدا میخوام صحیح و سالم بغلش بگیری و هر لحظه که نگاش میکنی بگی خدایا شکرتتتتتتتت🌹❤️❤️

انشالله که صحیح وسالم بارتو بزاری زمین عزیزم دختر منم هدیه خاص خداس تو سخت ترین لحظات زندگیم

ای جانم .خداروشکر فقط خداروشکر

سوال های مرتبط

مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت دهم
رها

اما جمله ای شنیدم که تمام خستگی دو سال تلاش به عشق مادر شدن رو در بدنم شعله ور کرد :
- خانوم کِی رحمت رو در آوردی؟
و من با حالتی خشک شده از شوک و استرس گفتم:
- یعنی چی؟ من روز دوم پریودیمه اومدم سونو چه در آوردنی!؟
و اونجا بود که فهمیدم باید قید همه چیز رو بزنم …
من مسیرم اشتباه بود . خیلی اشتباه …
من از اول به جای اینکه درب خانه خدا برم درب تمام مطب های شهرم رفته بودم و خدا اونجا به من گفت:
تا من نخوام برگی از هیچ درختی نمیفته …
پرونده ی آی وی افم رو پاره کردم و انداختم توی جوب آب جلوی کلینیک و با گریه به همسرم زنگ زدم که :
- من بچه دار نمیشم تو اکر بچه میخوای جدا بشیم و زن بگیر
و خدا میداند و بس که من آن شب، دیگر رنگ روز را ندیدم …! همه جا تاریک و سرد شده بود برای من ..
همسرم به من امید داد که میشه صبر کن زمان زیادی نگذشته و بیا یه کم استراحت کنیم وقفه بندازیم من به دلم هست که طبیعی باردار میشی .
من تمام روحم خسته بود شروع کردم به ورزش کردن توی خونه، دیگه اقدام نکردم هر زمان که دلمون میخواست برای دل خودمون رابطه میگرفتیم دیگه تمام داروهامو دور ریختم و حتی ویتامینی هم نمیخوردم .
برای خال خودم شروع کردم به نقاشی کردن وسایلم رو از کمد در آوردم و تابلوی جدیدی شروع کردم به کشیدن، به پرنده‌ی عروسم و گلدان هام با عشق رسیدگی میکردم و گیتارم رو با هنگ درام تعویض کردم و شروع کردن به اموزش ساز هنگ درام ..
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت بیست و سوم
رها

سرشو که برگردوند اومد جعبه رو برداره نگاهش به جمله ازمایشگاه بقیت الله افتاد و با چشمای گرد شده از تعجب و هاج و واج و مبهوت و هر کلمه ای که بتونه شوک شدنش رو نشون بده به من زل زد ، میخواست حرف بزنه، فکر میکنم میخواست بپرسه این چیه؟ اما حتی لباش از هم بار نمیشدن یه نکاه به برگه میکرد و یه نگاه به من که با به لبخند بزرگ داشتم نگاهش میکردم، برکه رو برداشت و به جعبه حتی نگاه نکرد اروم و به سختی لب هاشو تکون داد:
- ازمایش؟ ازمایشه چیه؟ مگه کسی ازمایش رو هدیه می…
بعد انگار که تازه به حرف اومده باشه با یه صدای جون دار تری در حالی که چشماش میخندیدن به من نگاه کرد گفت:
- آره؟ یعنی چی؟
بعد خنده اومد روی لب هاش .. کاغذ رو باز کرد و گفت:
- من بلد نیستم این چیه یعنی چییی؟؟
با یه دستم دستشو گرفتم و با اون یکی دستم اشکامو پاک کردم و گفتم:
- شلام باباشون من اوووومدم تو دل مامانی که زندگیتونو بهم بریزم.
یدفعه زد زیر گریه و پشتشو کرد به من رو به قبله شد و سجده شکر به جا آورد و از تکون خوردن و لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه.
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت چهارم
رها

شب که خوابید رفتم سراغ موبایلش و فهمیدم از مدارک پزشکیم بدون اطلاع من عکس گرفته و یکی از برگه ها مربوط به قبل از عمل کیستم بود که دکتر نوشته بود احتمال از بین رفتن تخمدان و اون هم بی هیچ سوالی علت باردار نشدنم رو نداشتن تخمدان میدونست.
انگار که من احمق بودم که این همه دارو مصرف کنم و اقدام کنم در حالی که تخمدانی وجود نداشت! اصلا کیست ها کجا ساخته میشدن اگر تخمدان نداشتم؟
بگذریم از دلم که در نیاورد خودم خودمو آروم کردم و به مسیرم ادامه دادم ..
وقتی قرص ها تموم شدن سونو دادم که فهمیدم که نه تنها کیست ها خوب نشدن بلکه اینبار یه پک ۳ تایی کیست اندومتربوز ساخته بودم که باعث چسبندگی شده بود و …
انگار تمام ترس هایی که پشت سر گذاشته بودم اومدن جلوی چشمام !
و حالا پروسه‌ی سنگینی پیش رو داشتم، قطعا مجدد باید عمل میکردم، درد میکشیدم، اولین باری ک باید راه میرفتم و …
وقتی اومدم خونه دیر وقت بود و به همسرم چیزی نگفتم اینقدر حالم بد بود که مستقیم رفتم توی اتاق و شروع کردم به نماز شب خوندن و چله برداشتم.
گقتم شاید معجزه شد و با کیست باردار شدم.
اینقدر گریه کردم سر نماز که همسرم بدون اینکه بدونه تو دل من چه ترسی به جونم افتاده با من نشست به گریه .
اون شب رو یادم نمیره .. مثل روزی بود که تو مطب دکتر به من گفتن ممکنه تخمدانت رو برداریم و بارداریت پر ریسک بشه . من از عمق وجودم گریه میکردم از عمیق ترین مکان قلب شکستم …
مامان حرير مامان حرير ۳ ماهگی
تمام وسايلم رو ازم گرفتن و بستري شدم و خودمو سپردم به خدا
تمام بدنم مي لرزيد از استرس چون من يك بارم اتاق عمل نرفته بودم تو عمرم
و چون ناشتا نبودم دو ساعت منتظر موندم و بعد از دو ساعت دو تا اقا اومدن منو بردن
من واقعا بدنم از استرس لمس شده بود و قلبم بشدت تحت فشار بود اما خب چاره اي نبود فقط به لحظه ديدار فكر ميكردم
و ...
منو بردن اتاق عمل
اتاقي كه اينجا خيلي ازش ترسناك تعريف كرده بودن
فشار شكمي كه اينجا ازش يه غول ساخته بودن
من همه رو تجربه كردم
همه اين ها در عرض نيم ساعت رخ داد
من بي حسي نخاعي شدم و سوزش عجيب غريبي نداشت
سوند گذاشتن مثل يه گزش حشره بود برام
بعد از يك ربع تو اتاق عمل
صداي دختر قشنگم تو فضا پخش شد و براي هميشه دنياي من تغيير كرد
بعد از دو ساعت كه از ريكاوري در اومدم
بي حسي كم كم از بين رفت
خانما
به تجربيات و نوشتار هاي اينجا زياد اعتنا نكنيد
واقعا تحمل هر كس متفاوته
براي مني كه هيچ جوره ذهنم تا لحظه اخر حتي
سزارين رو نميتونست بپذيره
الان باز هم برگردم عقب قطعا سزارين رو انتخاب ميكنم
درد شديدش ٢٤ تا ٤٨ ساعت بعده
بعد از اون كم كم بهتر ميشيد و خبري از اون درد هايي كه اينجا ازش ميگن نيست
هر چند من بشدت به حكمت خداوند اعتقاد دارم اما از نظرم زايمان طبيعي واقعا به خيلي از موارد مثل باز شدن دهانه رحم ، لگن مناسب ، دهانه خلفي يا قدامي و خيلي چيزاي ديگه بستگي داره و بايد بپذيريم زايماني كه توش برش عميقي مثل سزارين نباشه قطعا بهتره اما در جايي كه خطر تهديد نكنه ...
براي تمام خانماي باردار پا به ماه بهترين عمل و زايمان رو آرزو ميكنم
از هيچ چيز نترسيد و بنظرم بعد از خوندن اين تجربه گهواره رو پاك كنيد 😁🌸
مامان قشنگم🌸👶 مامان قشنگم🌸👶 ۲ ماهگی
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت دوازدهم
رها

چند روزی که گذشت مدام سرگیجه داشتم و معده درد های شدید و حالت تهوع های بی سابقه که پزشکم گفت برای جا به جایی مایع میانی گوشم هست .
نزدیک موعد پریودم شد و حالا دو سال و ۶ ماه از عقد و اغاز اقدام من میگذشت که به ایام فاطمیه وارد شده بودیم .
یکی از بستگان روضه و سمنو پزون دعوت کرد و صبح اون روز بود که با لکه صورتی روی شورتم از خواب پریدم و به همسرم گفتم برای من پد بهداشتی بخر من پریود شدم !
تمام سینه هام درد میکرد ولی اعصابم بی نهایت خورد و بهم ریخته بود دقیقا مثل دوران پی ام اس …
تا شب نوارم رو مرتب چک میکردم ولی خبری از لک یا پریودی نبود .. برای همین مجدد نماز خواندنم رو از سر گرفتم و روز ۳۰ ام از نذر ها بودم بعد اماده شدیم و با همسرم رفتیم مراسم سمنو پزون .
وارد روضه شدم و مادرشوهرم یواشکی به من یه پارچه ای داد و گفت:
این برای یه خانوم سیدی هست خیلی حاجت میده ببند به شکمت و اقدام کن
دلم شکست …. دلم خیلییییی شکست و حس میکردم صداشو میشنیدم.
آروم چادرم رو روی صورتم کشیدم و شروع کردم با نوای روضه خوان به گریه کردن .
به حضرت فاطمه گفتم:
نذار از در خونت دست خالی برم که اگه دستم خالی باشه و برم در خونه حضرت ام البنین، نمیگه اگه قرار بود حاجتت رو بگیری حضرت فاطمه حاجتت رو میداد؟ اون نداده منم نمیدم !؟
اون شب با حال بدی از روضه خارج شدم انگار تمام زحمات دو ماهه ام از بین رفته بود با اون جمله مادرشوهرم.
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت نهم
رها
بعد از هیستروسکوپی دوماه ال دی خوردم و مجدد سونو شدم و این دوماه هم زمان سوزن درمانی میکردم که مبادا بگن باز هم رحمم اماده نیست و چقدر ادیت میشدم از این سوزن ها … چقدر درد داشتن و همسرم برای اینکه اشک منو نبینه چقدر با اینکه مخالف بود با طب سنتی هزینه میکرد .
گوش های من پر از سوزن بودن دست ها و پاهام پر از سوزن بودن و روزی۱۰ باز باید سوزن ها رو فشار میدادم تا جریان خون در بدنم ببشتر بشه .. و در کنارش رفتم مطب سنتی زالو انداختم روی تخمدان هام و رحمم با اینکه حالم را بد میکرد اما همه چیز را به جان خریده بودم .
دوماه تمام شد و با امید رفتم سونوگرافی ، بگذریم از درد سونوگرافی هایی که در طول این چند ماه میکشیدم، مخصوصا زمانی که امپول های تخمک سازی میزدم و تخمدان های من بزرگ شده بودن و من یک روز در میون توی سونوگرافی بودم و اون ها بدون در نظر گرفتن درد مراجع کننده دستگاه رو محکم وارد میکردن و تکان میدادن و خدا میداند چقدر اه و ناله هایم را به سختی قورت میدادم ، فقط به عشق مادر شدن ..
بگذریم بعد از کلی سوزن زدن و زالو انداختن و هیستروسکوپی و قرص ال دی همه چیز رو به خدا سپردم و رفتم سونوگرافی !
مامان شهریار و همایون مامان شهریار و همایون روزهای ابتدایی تولد
قسمت چهارم از تجربیات پسر اولم :
پسرم اصلا ماشین رو دوست نداشت و توی ماشین بیشتر جیغ میزد و گریه میکرد . هیچ جا نمیرفتم . تا ۵ ماه اشتباه کردم و بچه رو بیرون نبردم.همش توی خونه و توی اتاق. بچه با محیط بیرون نذاشتم ارتباط برقرار کنه . چون همش میترسیدم . خیلی کارم اشتباه بود. وقتی ۹ ماهش شد کرونا شروع شد و کلا تا ۲ سال کامل خونه نشین بودم و بدترین زمان بود چون بچه باید رشد میکرد و ارتباط با محیط برقرار میکرد .
۵ماهگی اولین دندوناشو دراورد.
دکتر هم گفت از ۶ ماهگی حریره بادوم رو شروع کن.
خودم تا یک سال و یک ماه شیرم خیلی زیاد بود و پد سینه استفاده میکردم و تا یک سال و نیم مولتی ویتامین میخوردم هرروز .
واکسن دوماهگی پسرم همش خواب و گیج بود و برای هیچ واکسنش اذیت نشد. تب جزئی . گریه فقط موقع زدن واکسن . پاراکید میدادم بهش و بعدشم کمپرس سرد و گرم میکردم .
تا زمانی که پسرم شیر خودم رو میخورد همه غذایی میخورد حتی ماهی ، از زمانی که از شیر گرفتمش یعنی ۱سال و ده ماهگی ، لب به مرغ و گوشت نزده تا همین الان باورکنید.
بشدت شیرمیخورد وای از شیرشبانه . کلا وصل بود بهم .
ولی یه سال اسفند ماه که ماه رجب بود نیت کردم به هیچکی نگفتم و سوره قدر و یس رو خوندم و شیرمو تقدیم حضرت علی اصغر کردم و در عین ناباوری از اون حجم شیرخوردن پسرم ، یهو نخواست خودش و تقاضا نکرد. اول نصف روز ندادم تا سه روز اونم نمیخواست عجیب بود. بعد کل روز تا سه روز. و یک روز فقط صبح که بیدار شد دادم یک روزم فقط شب که میخواست بخوابه و اینطوری توی ۷ روز بسیااااار راحت و بدون اذیت از شیر گرفتمش و همش لطف خدا بود که درخواست نکرد اون پسر قلدر شیرخور من 🤣
مامان فندق.کوچولو مامان فندق.کوچولو ۲ ماهگی
#زایمان طبیعی ۲
من ساعت یک شب بستری شدم و درد هام با آمپول فشار شروع شد( که البته سرم هست ) ... من هیچ درد زایمانی نداشتم ودهانه رحم یک سانت بود و سر بچه به خاطر بزرگ بودن درست وارد کانال زایمان نشده بود ... تا صبح همه چی خوب بود بهم چند تا قرص دادن و چون کیسه آب سالم بود درد زیادی حس نمیکردم ... ساعت ۱۲ صبح پزشکم اومد و کیسه آبم پاره کرد و بهم گفت ۱۸ ساعت دیگه معلوم میشه طبیعی یا سزارین هستی اگه توی این زمان دهانه رحم ۴ سانت شد طبیعی و اگر نه که سزارین ... یکی از ماما ها بیمارستان بهم گفت اگه دوست دارم میتونه ماما همراهم شه و من هم قبول کردم ... و از اون موقع باهام ورزش های زایمان و کار کرد ، گل مغربی برام گذاشت که تا شب از یک سانت رسیدم دو نیم سانت ... چون من هیچ دردی از خودم نداشتم و همش کار آمپول فشار بود دوز دارو بردن بالا از دوز دارو رسید به ۲۴ قطره در ساعت هر ۵ دقیقه درد کل شکممو می‌گرفت و اصلا نمیتونستم بخوابم ... با کمک ماما حدود یک ساعت از ۹ تا ۱۰ شب خوابیدم ... از ده به بعد پاشدم دوباره به ورزش کردن ... یکی از ورزش ها که خیلی خوب بود مدل دسشویی ایرانی یا اسکات زیر دوش آب گرم بود که هم درد و کم می‌کرد و هم سر بچه یکم اومده بود پایین ... دیگه صبح شده بود حدود ساعت ۵ که باز معاینه کردن و شده بودم ۴ سانت اما دیواره رحم همچنان سفت بود. معاینه توی بیمارستان خیلی با معاینه مطب فرق داشت توی مطب پزشک با آرامش و آروم اینکارو میکنه اما تو بیمارستان ماما با وحشی گری این کارو میکنه تا دیواره رحم تحریک شه