پنجشنبه شب بعداز ۶ ماه رفتیم خونه مادرهمسرم،تا چند دقیقه شوهرم وپدرشوهرم وپسرشوهرم که از زن اولشه رفتن بیرون برگشته کلی از زندگیه قبلیه شوهرم به من بد گفتن،بعد برگشت گفت نباید بچه دارمیشدی به پسرمم گفتم گوش نداد وکلی حرفهای دیگه،شوهرم با من وبچه ای که از خودمه خوبه خدایی ولی مادرش همش میخواد زندگیه من واین طفل معصوم رو خراب کنه،از ترسش که شوهرم بهش حرفی نزنه تا میومدن داخل حرفشو عوض میکرد،به منم گفت به شوهرت چیزی نگو،اما من چون ترسیدم بره از طرف من حرف مفت بزنه دیروز صبح همه حرفاشو گفتم به همسرم،اونم طرفه من بود ،مادره چون بهش داره فشار میادکه بچه ی شوهرمو وزن قبلیشو داره نگه میداره همش میخواد زندگی مارو خراب کنه یجورایی،ولی بظاهر ادای آدمهای خوبم داره درمیاره این وسط،خیلی فکرم خرابه،امروز بنظرتون بهش زنگ بزنم اتمام حجت کنم یا سکوت کنم حرفی نزنم،البته منم حرف که میزد اونروز مودبانه جوابشو دادم که لال بشه،عین سگی هم از من وشوهرم می‌ترسه اما نمیدونم چرا کاراشو کنار نمیزاره،پنجشنبه هم شوهرم بهوا کاری رفت خونه شون حتی من نمیخواستم برم اما چون بدون ما جایی نمیره گفت بیایید ،بالاخره خونه پدرشه،منم بحرمت پدرش توی خونه شون حرفی نزدم،فقط میخوام یه کار کنم با زندگیه ما کار نداشته باشه،بنظرتون امروز زنگ بزنم اتمام حجت کنم؟یا سکوت کنم که بیشتر بسوزه خودش و۲ تا دختراش

۶ پاسخ

سکوت بهترین کاره همین که ببینه شما زندگیتون خوب پیش میره یک تودهنی به مادرشورت زدی

بنظرم سکوت کنی وچیزی نگی بهتره

عزیزم مادر شناخت کامل و بهتری نسبت به بچه خودش داره. .....اگه زن بدی بود بچه شوهرتو نگه نمیداشت. قطعا سخته براش. ......اما شما رابطتتو با مادرشوهرت خراب نکن سر نصیحت کردن.....نمیدونم چند ساله ازدواج کردی اما قطعا شناختت بیشتر مادرش نیست ، بدی تو نمیخواد که ، و گفته بچه دار نمیشدین نه که پسرش ادم بدی باشه شاید دلیلی بابت این حرفش داشته بد برداشت نکن شاید اوضاع زندگی پسرش هنوز اوکی اوکی نیست ... ترس داره مادرش بد برداشت نکن

عزیرم چرا بچه شوهرت و نگا نمیداری بخدا ثواب داره

ایندفعه که گفت بلند شو بگو شرمنده من از کسی که پشت همسرم حرف بزنه بدم میاد خداروشکر مازندگی خوبی داریم بعد برو تو حیاط تا شوهرت اومد برو بهش بگو جلو خودش تا بفهمه

به شوهرت بگو زنگ بزنه اتمام حجت کنه بگو صداتون شنیدم چه به زنم گفتید

سوال های مرتبط

مامان مهدی مامان مهدی ۸ ماهگی
من چقد نق مق میشنوم از اینکه چرا شبر خودتو بهش نمیدی
خب میگم شیر ندارم بدم نه حتما بهش ندادی بهش سینتو ندادی تا بمکه گفتم شیر نیست اخه گریه میکنه گشنشه چرا بچمو اذیت کنم
میگه مادرای امروزی همینن داری بچمو گول میزنی گناه داره داری گناه میکنی حیف بچه نیست ؟تو راحتی خودت میخوای
میخواستم جوابش بدم هیچی نگفتم بعد پدر شوهرم گفت چرا حرف سرت نمیشه تو ،چیکارش داری هر شیری میخوره بخوره باز گفت نهههه بچم‌گناه داره خودش که نمیدونه مادرش داره گولش میزنه داشتم حرص میخوردم که شوهرم گفت مامان اصلا شیر نداره بچمم گشنش میشه گفت من میدونم که بهش سینشو نداده فکر راحتی خودشه فکر بچه نیست ک اینبار تا دهن باز کردم بگم به خودم مربوطه برادر شوهرم گفت بتوچه میخواد شیر خودش بده میخواد شیر خشک بده بچه خودشه بچه تو هم نیست هی میگی بچم‌بچم خودش میدونه چیکار کنه باز میخواسن بگه پدر شوهرم گفت بسه دیگه به منم گفت پاسو پاشو برو خونه مامانت بهتره شوهرم گفت اره پاشو منم دیکع وسایلم جمع کردم رفتم
خداروشکر حداقل اینا جوابش دادن و الی الان من از حرص خوردن سکته کرده بودم
مامان یکی یه دونه مامان یکی یه دونه ۸ ماهگی
بیاین یه دقیقه

بچه من دست بزن داره از دوماهگیش میزد الآنم تا یکی ناراحتش می‌کنه میزنه یا مو میکشه یا با دست میزنه تو صورت یا خنج میزنه
خب طبیعتاً این چیزی نیس که ما یادش داده باشیم و غریضی هس
و من هم اصلا استقبال نمیکنم از کارش
بچه جاریم اما اینجوری نیس به اقتضای سنش که ۱سالشه تا میبینه کسی بچه منو بغل کرده واکنش شدید نشون میده اما اصلا دعوایی نیس منم نمیزارم بچم بزنتش
شوهرمو برادر شوهرم هم اصلا تو کار بچه ها دخالت نمیکنن منم همینطور فقط حواسم هست که بچم ندونسته به کسی آسیب نزنه اما جاریم هی به بچش میگه بزن اونو 🤦 به بچه ۱ساله میگه نزار اون بهت دست بزنه هلش بده از خودت دورش کن
با اینکه من بهشون میگم همو ناز کنین همو بوس کنین
اصلا نمیزارم بچم بزنتش اما چون میبینه بچه خودش دعوایی نیس هی یادش میده که بچه منو هل بده و بزنه هیشکی هم به این رفتارش واکنش نمیده منم ارتباطم باهاش خوب بوده همیشه و کاراشو ندید میگرفتم اما این مربوط به بچمه و واقعا نمیتونم ببینم اینجوری می‌کنه مثلا بچش عروسک بچمو پاره کرد حتی معذب هم نشد کلی هم ذوقشو کرد
الان من باید چه واکنشی نشون بدم که تکرار نکنه؟ نمیتونم ببینم میخاد از همین الان با هم دشمنشون کنه
مامان ستاره مامان ستاره ۹ ماهگی
مامان آیه خانوم مامان آیه خانوم ۹ ماهگی
دخترم از روی تاب افتاد😭😭 از یک متر و نیم فاصله تا زمین زنگ زدم آمبولانس گفت چیز خاصی نیست یه خراش کوچیکه مواظبش باشین اگه بالا آورد یا بی حال بود ببرین دکتر
جیگرم کباب شد خودم کم دلم خونه باز شوهرم و خانوادش افتادن به جونم که چرا مراقبش نبودی
مگه من خودم خواستم بیفته اتفاقه دیگه همه بچه ها آسیب میبینن خودم لیوان دستم بوده بچگی‌ام خوردم زمین شیشه رفته تو دستم رگم پاره شده شوهرم دماغش بخیه خورده بچگیاش افتاده زمین برادر شوهرم هم از بالای کوه افتاده سرش شکسته پدر شوهرم اینقدر غر زد که مگه چیکار داری تو خونه غیر از بچه نگه داشتن مگه چیکار میکردی که افتاده منم گفتن خیلی ببخشید سجاد که از رو کوه افتاد شما کجا بودی میگه سجاد رو پای خودش بوده ۶سالش بوده منم گفتم فرقی ندارد بچه بچس دیگه من یه ثانیه رفتم تا تو آشپزخونه همون لحظه افتاده مگه میشه 24ساعت رو سر بچه باشی و مراقب باشید الآنم خودم بیشتر از شما دلم خونه شما دیگه نمک رو زخمم نباشین
چیکار کنم به نظرتون؟😞
مامان جوجو مامان جوجو ۷ ماهگی
خانوما من یه مشکلی دیشب برام پیش اومده میشه راهنمایی کنین تصمیم درستی بگیرم منو جاریم دو سه ساله با هم حرف نمیزنیم رفت و امدم نداریم مگه اینکه تو مهمونیای بقیه همو ببینیم از وقتی پسرم دنیا اومده بهش حسودی میکنه به دخترش که چهار سالشه میگه سمت منو پسرم نیاد حتی جلو چشم خودمون کتکش میزنه میگه نرو سمت بچه. خود دخترشم همیشه جلو همه میگه مادرم اگه ببینه اومدم سمت تو و پسرت کتکم میزنه دفه قبل حتی اسباب بازیای دخترشو ازش گرفت که پسرم بهش دست نزنه چایی تعارف کرد خونه مادر شوهرم سمت من نیاورد بستنی سهم من نریخت منم چون مادرش اینا اونجا بودن خودم نرفتم بریزم واسه خودم و ادامش ندادم کارش خیلی بهم بر خورد دیشب خونه عمو شوهرم بودیم بچش اومد پسرمو ببره منم ندادم دستش گفتم مگه عروسکه بلندش کنی میندازیش حالا مادر شوهرم و شوهرم باهام دعوای شدیدی کردن شوهرم تو ماشین سرم داد زد و منو برگردوند خونه مادرم حتی زنگم نزده از دیشب بچمم مدام بیقراره باباشه به جاریم هیچی نمیگن اما من کوچیک ترین حرفی بزنم دعوام میکنن شوهرم داد زد میگه اون بچش گناهش چیه تقصیر توه باید بچه رو میدادی دستش بلند کنه حالا اینقدر سر من داد زدن و بی محلی کردن واقعا حس میکنم مقصرم منم جوابشو ندادم برگشتم خونه مادرم الان شما بودین چی میگفتین چیکار میکردین؟
مامان فاطمه زهرا🧿🌹 مامان فاطمه زهرا🧿🌹 ۱۰ ماهگی
الان کلی تاپیک خوندم که مامانا بچه هاشونو روی تخت خودشون میزارن و بهشون وابستگی شدید دارن ((حالا بماند که شوهره نیستش یا روی زمینه یا توی یه اتاق دیگه می‌خوابه....من شوهرم شبکار باشه یا خونه باشه دخترمو توی ننو ی کنار تختم میخوابونم در طول روز بغلمه میبوسمش بازی فیزیکی داریم کنارش دراز میکشم ولی موقعه ی خواب توی رختخوابش می‌خوابه دیروز میخواستم برم جایی کار داشتم گذاشتمش پیش مامانم اصلا بهانه م رو نگرفت کلا مامانمو خیلی دوست داره مامانمم همینطور نوه ی اوله و کلا خیلی میخوادش موقعه ی که برگشتم اصلا نیاومد سمتم😐😐😐از تو بغل مامانم تکون نخورد فقط پستونکشو میخورد و قلط میزد روی مامانم مامانم گفت از وقتی رفتی بلند میشم جایی برم گریه می‌کنه میگه جفتم بمون....از طرفی میترسم دختر حس وابستگی نسبت بهم نداشته باشه از طرفی خوبه که با مامانم مچه چون می‌خوام برم سر کار یه تایمی رو ولی اینو می‌خوام بگم یعنی بده شبها پیش خودمون نمیخوابونیمش؟؟؟؟؟اخه من جفت شوهرم نباشم وقتی خونه نه اون می‌خوابه نه من مگر اینه دعوای حدی کرده باشیم 😁 به خون هم تشنه باشیم
مامان آرشینا مامان آرشینا ۱۰ ماهگی
امروز به معنای واقعی سکته زدم نهار خونه مادر شوهرم طبقه پایین بودیم دخترم بالا خوابونده بودم هر ۱۰ دقیقه گوشش می‌دادیم که صداش گریه ش میاد چون تو رختخواب خونه خودمون راحت تر تایم بیشتر میخوابه خلاصه بعد نهار داشتم طرف میشستم شوهرم به پسرم که ۷ ساله ش گفت از پشت در گوش بده ببین صدای خواهری میاد نگو اومده بالا دیده بیداره پیچیده به پتوش از ۱۲ تا پله اوردتش پایین .🤯یدفعه دیدم شوهرم مادر شوهرم بلند شدن دویدن سمت در گفتم ببینم چی شده نگاه کردم دیدم پسرم خواهرش بغلش پتو هم دورش .همون با دستکش کفی افتادم وسط آشپزخانه هیچ مادر شوهرم همسرم نمیدونستن بیان سمت من حالم بد شده یا بچه رو از پسرم بگیرن
یعنی از ظهر تا الان صد تا آیت الکرسی صلوات خوندم صدقه دادم که خدا بچه هام حفظ کرده اتفاقی براشون نیوفتاده .یا صاحب زمان اون همه پله جور تونسته بچه بغل بیاد. مثل چشم از خواهرش مراقبت میکنه بازیش میده گریه کنه نگرانش میشه مریض بسه اصلا نزدیکیش نمیاد تا خواهرش هم نگیره نمیدونم این چه کاری بود کرده واقا بچه س .نمیشه اعتماد کرد.
مامان آراد مامان آراد ۸ ماهگی
چرا ما آدما عادت کردیم به دل شکستن چرا بعضی آدما اینقدر بی رحم شدن چرا نسل این مادرشوهرای مربض منقرض نمیشه.
امروز پسرم واکسن داشت قرار شد برم بهداشت شوهرم چون سرکار بود خاستم تنهایی برم چون با مادرشوهرم تو یه ساختمون زندگی میکنیم فهمید میخام آرادو ببرم برا واکسن از خونه اومد بیرون گفت بمون منم حاضر شم باهم بریم منم از روی ناچاری منتظرش موندم باهم رفتیم تو ماشین همش میگفت بریم قدو وزن آراد و بهمون میگن گفتم آره من خودم میدونستم بخاطر همین میخاد بیاد رفتیم بهداشت آرادو قد و وزنشو گرفتن مادرشوهرم پرسید چطوره اوناهم گفتن همه چیش خوبه گفتن قدش متوسطه مادرشوهرم شروع کرد ک اره میدوتین مامانش فک کنم شیرش مقوی نیست برا همین بچه لاغر مونده یا شایدم شیرش کمه بچهای فامیل کلی تپلین، از وقتی اومدم خونه همش داره میگه من گفتم بچت لاغره شماهمش گفتین نه یکم بهش برس بچه جون بگیره، میدونین کلی دلم شکست از ته قلبم اه کشیدم براش اخه برا یه مادر خیلی سخته بخان اینجوری بهت بگن 😭
میگم کاش باهام نمیومد این دیگه ول کنم نیست از امروز دیگه پدر منو درمیاره