پارت ۲۶۳
فک امیر منقبض شد..:من امیر محتشمم..نه پسر محمد رضا محتشم..نه نوه ساالر
خان محتشم..من فقط امیرم توی کارم..مهم نیست اون کار چیه..مهم اینه من با چنگ
و دندون به اینجا رسوندمش..مهم اینه ثمره تالش خودمه..
من متنفرم از اینکه واسه معرفی خودم اسم پدر و پدر بزرگ و فالن و بیسال ردیف
کنم..
یه کارخونه به من هویت نمیده..
کار هم عار نیست..۱۲سال تمام برنگشتم ایران..چون متنفر بودم از اینکه بخوایید باز
خواستم کنید..
گذاشتم االن اومدم..که سرمایه دارم..که اعتبار دارم..
اگر بازم از نظرتون مناسب خونواده نیستم میتونم برم..
سیگارش خاکستر شده بود..
توی بشقاب میوه خوری جلوی دستش خاموشش کرد و بلند شد..
اقا بزرگ اخمش رو غلیظ تر کرد..:بشین بچه..!
با شنیدن لفظ بچه لبخند رو لبم اومد..امیر چقدر مثل اقا بزرگ بود..!
حالت هاشون ..حرف زدنشون..
نشست و نفسش رو کالفه بیرون داد..اقا بزرگ گفت..:اصال یکم از این کارت بگو ببینم
چطور کاریه..!
امیر با تسلط گفت..:من با کله گنده ها و شیخ های عرب کار میکنم..!یه جورایی مثل
اچار فرانسشونم..
اونا دنبال تجمالتن..ماشین خوب خونه خوب چیزای خاص حتی کلکسیون های
نایاب..

۱ پاسخ

پارت ۲۶۴
منم چیزی که میخوان رو براشون پیدا میکنم..
اوایل سخت بود..اما االن که هم اعتماد خریدار رو دارم و هم فروشنده..با چندتا تلفن
انجامش میدم..
اقا بزرگ سر تکون داد و مامان جون مهربون گفت..:الحمداهلل پسرم کارت که رونق
داره..دیگه سنتم داره باال میره..وقتشه استین باال بزنی..!
حس کردم قلبم درد گرفت..!
سرمو پایین انداخته بودم..
صدای شاد مامان گلی مغزم سوراخ کرد..:ایشااهلل..!بخدا من از خدامه..اتفاقا چند وقت
پیش ها دختر یکی از دوستام رو دیدم..ماشااهلل ماشااهلل پنجه افتاب ..خانم تحصیل
کرده با شخصیت..
چرا امیر مخالفت نمیکرد..صدای خندش داشت دیوونم میکرد..
سرمو بلند کردم و دیدم اقا بزرگ متفکر بهم خیره شده؟؟
به زور لبخند زدم و سعی کردم خودم رو شاد نشون بدم..:دختر کدوم دوستتون
مامان گلی؟؟
_اتفاقا میشناسیش..لیال رو یادته؟؟
با یکم فکر خواهر همسایه سابقمون رو به یاد اوردم..چند باری مامان گلی دعوتشون
کرده بود..سرتکون دادم:اوهوم یادمه..
_دختر اون..مهتاب..ماشاال چه بر و رویی به هم زده..
متعجب گفتم..:مهتاب که بچه اس..!
رو ترش کرد..:وا مادر کجا بچه اس؟؟خانوم جون شما بگین دختر ۱۸ ساله بچه
اس؟؟من هم سن اون بودم امیر و باردار بودم

سوال های مرتبط

مامان هامین مامان هامین ۳ ماهگی
پارت ۱۰۷
تو حموم خوردم زمین..االن..بدنم درد میکنه..
استخون لگن و ارنج و ستون فقراتم..
رو برگه یه چیزایی نوشت و گفت..:برات عکس نوشتم بنداز ببینم استخونات مشکلی
دارن یا نه..
هرچند تشخصیم یه کوفتگی سادست..هیچیت نیست بیخود خودتو لوس کردی..
چشمام گرد شد و اروم گفتم:ممنون..
نسخه رو داد دستم..
_طبقه پایین زیر همکف..عکسبرداری داره..
با لبخند سرتکون دادم اومدم بلند شم..
امیر اخم کرد..:به خانوم دکتر بگو دیگه چت شد؟؟چرا هولی بری؟؟..
دکتر بد تر از امیر اخم کرد..رو به من گفت..:نکنه این جای حموم بوده؟؟
اول منظورش و نفهمیدم..با بدتر شدن اخم امیر فهمیدم فکر کرده امیر منو زده..
هول گفتم..:نه اون نکرده ..!
خودم از ایهام جملم تو دلم خندیدم..
دکتر با اخم بدتر با چشم امیر رو نشون داد و گفت..:پس چه مشکل دیگه ایی داری
که میگه؟؟
صدتا رنگ عوض کردم از خجالت..جلو امیر اخه..
انقد من و من کردم که صدای کالفه امیر اومد..:حدود ۳ 4 دقیقه بد زمین خوردنش
بردمش تو اتاق شروع به خونریزی کرد..
اخمای دکتر باز شد و پرسید..:حامله که نیستی؟؟
مامان هامین مامان هامین ۳ ماهگی
پارت ۱۱۵
بغ کردم و با رفتاری که واقعا دست خودم نبود نایلون و از دستش کشیدم و پرت
کردم رو زمین..پا کوبیدم و مثل بچه ها زدم زیر گریه دقیقا یه بچه..بچه ای که باباش
میخواد بره ماموریت و این نمیزاره..
با مشت بی جون زدم به سینش و نق زدم..:نروو..نروو..!امیر..!
کشیده شدم تو بغلش..!
اب دماغمو کشیدم باال..
با صدای خیلی ضایه و داغونم از گریه که کامال عوض شده بود نق زدم تو بغلش..:تو
این خونه فقط تو با من بد نیستی..!
من تنهایی از پسشون بر نمیام..ـ
صدای قورت دادن اب دهنش رو شنیدم..
_ارووم رها..
_نمیییخواااام!_نمیرم بمیرم که رهااا
دستشو تو کمرم کشید..جمع شدن نفسش رو برای شروع یه جمله حس کردم که در
به شدت باز شد..!
سریع از امیر فاصله گرفتم..
هیکل نقلی و تقریبا تپل مامان گلی با اون دامن تا زیر زانوش و بلیز معمولی تنش..
تیپی که همیشه تو خونه میزد بین در ظاهر شد..
نفس نفس میزد..:چه غلطی میکنیییین؟؟
چه غلطیییی میکنین؟؟بی ابروهاا ..دختره عوضی چرا مثه بختک افتادی رو پسرم..
مامان هامین مامان هامین ۳ ماهگی
پارت ۱۱۷
گذاشتش تو راهرو صدای دادشو شنیدم..:گلی من دارم میرممم..گلی..من دارم
میرم..بس کن...تموم شد..من برمیگردم کویت مثل تموم این سالها..سکته داری
میکنی..چته؟؟خجالت نمیکشی؟؟رها از گل پاک تره..به خداوندی خداا..یک بار
دیگه..فقط یک بار دیگه روش اسم بزاری اونوقت ..قید منم بزن..!
صدای بلند بابا اومد..:چه خبره..اینجا چه خبره؟؟..
ضعف بهم چیره شد باز..
زانوهام تا شد و اروم نشستم رو زمین..
برام صداشون اهمیت نداشت..
تا قبل تر از اینها..فکر میکردم گریه واقعی اونه که صدامو بندازم تو سرمو عررر بزنم
اما..!
بزار بگم برات..
اون گریه ای واقعیه..که سکوت کنی..اشک هات روون شه رو صورتت..
استاد مودب پور توی رکسانا نوشته بود..
''همیشه بی صدا گریه کردم چون یاد گرفتم صدای گریه هام هیچکس رو ناراحت
نمیکنه..برا کسی مهم نیست..فقط باعث میشه خودم بیشتر غصه بخورم..''
حاال میفهمیدم که این گریه..گریه واقعیه..
نمیدونم چقدر گذشت..اما با اومدن امیر تو اتاق و بستن در..به خودم اومدم..
خیره نگاهم کرد..
به در تکیه داد و دستاش رو پشتش گذاشت..
سرش رو هم تکیه داده بود و از زیر چشم نگام میکرد..