پارت ۲۶۴
منم چیزی که میخوان رو براشون پیدا میکنم..
اوایل سخت بود..اما االن که هم اعتماد خریدار رو دارم و هم فروشنده..با چندتا تلفن
انجامش میدم..
اقا بزرگ سر تکون داد و مامان جون مهربون گفت..:الحمداهلل پسرم کارت که رونق
داره..دیگه سنتم داره باال میره..وقتشه استین باال بزنی..!
حس کردم قلبم درد گرفت..!
سرمو پایین انداخته بودم..
صدای شاد مامان گلی مغزم سوراخ کرد..:ایشااهلل..!بخدا من از خدامه..اتفاقا چند وقت
پیش ها دختر یکی از دوستام رو دیدم..ماشااهلل ماشااهلل پنجه افتاب ..خانم تحصیل
کرده با شخصیت..
چرا امیر مخالفت نمیکرد..صدای خندش داشت دیوونم میکرد..
سرمو بلند کردم و دیدم اقا بزرگ متفکر بهم خیره شده؟؟
به زور لبخند زدم و سعی کردم خودم رو شاد نشون بدم..:دختر کدوم دوستتون
مامان گلی؟؟
_اتفاقا میشناسیش..لیال رو یادته؟؟
با یکم فکر خواهر همسایه سابقمون رو به یاد اوردم..چند باری مامان گلی دعوتشون
کرده بود..سرتکون دادم:اوهوم یادمه..
_دختر اون..مهتاب..ماشاال چه بر و رویی به هم زده..
متعجب گفتم..:مهتاب که بچه اس..!
رو ترش کرد..:وا مادر کجا بچه اس؟؟خانوم جون شما بگین دختر ۱۸ ساله بچه
اس؟؟من هم سن اون بودم امیر و باردار بودم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.